🏖
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان
#حضرت_دلبر
🔍
#قسمت_سیزدهم
چهارشنبه بعدازظهر منتظر آمدن بابا بودیم تا به سمت کرج حرکت کنیم.
مشغول جمعآوری وسایل شدم .
حال عجیبی داشتم اما برایم ناشناخته بود.
مرتضی وارد شد ...
تنها بود ...
+پس بابام کو ....
_نمیدونم...
با مینیبوس نیومده بود
+دیگه ماشین گیرش نمیاد پس چرا نیومد ؟!
نگران بودم ، مرتضی دلداریام داد
_میاد انشاءالله...
نگران نباش عزیزم ...
چقدر این لحن مهربان مقتدرش را دوست داشتم.
لبخندی زدم و هر دو به کار مشغول شدیم تا شب منتظر بودیم و خبری نشد.
آن شب دلشوره عجیبی داشتم حتی نشستن کنار مرتضی هم مرا آرام نکرد به قرآن قدیمی و خاکی خانه مادربزرگم پناه بردم، زیر نور چراغنفتی مشغول خواندن شدم ، نمیدانم چرا دانههای درشت اشک بیهوا از چشمانم میبارید مرتضی قرآن را از دستم گرفت:
_ چیزی نشده طیبه جونم چرا اینجوری میکنی؟
نگاهش کردم:
+ نمیدونم به خدا دست خودم نیست آخه بابام هیچوقت بدقولی نداشت بارها و بارها تو دل جنگ سروقت خودشو به قرارش میرسوند اما الان ...
_به دلت بد راه نده گلم صبح اگر خبری نشد خودم میرم دنبالش...
دستمو دور بازوانش قلاب کردم.
+ مرتضی چقدر خوب تو رو دارم برام قرآن بخون لطفاً ...
مرتضی با اون صدای قشنگ و صوت و لحن دلنشینش شروع به خواندن کرد و من نمیدانم کی خوابم برد...
وقت نماز صبح با صدای مرتضی چشم باز کردم پشت سرش قامت بستم ، هنوز نماز ما تمام نشده بود که صدایی آمد :
_ یالله...
یالله ...
طیبه !!...
مرتضی !! ...
درحال تشهد و سلام بودیم که صدا وارد شد.
شوک بودم :
+ سلام دایی جان ...
بلند شدیم و روشو بوسیدیم .
دایی لبخند میزد ...
توجهی به لباس سیاهش نداشتم این روزها همه سیاه میپوشیدیم و طبیعی بود .
مرتضی گفت :
_خیره آقا محمود این موقع اینجا چه میکنید؟!!
+ اومدم دنبال شما باید بریم منجیل ...
من با صدای بلندتر گفتم :
+نه دایی جان منتظر بابا هستیم باید بریم کرج
_ کرج هم میرید گلم بابات خودش منو فرستاد دنبال شما ، یالا حاضر شید بریم ساک و وسایل برندارید با بابات برمیگردیم اینجا...
با تعجب بههم نگاه کردیم چادرم را سرم کردم و عقب پیکان دایی محمود نشستم ، دایی و مرتضی جلو بودند تمام راه سکوت بود میدیدم دایی گاهی اشکهایش را پاک میکند اما نمیفهمیدم یا نمیخواستم بفهمم ...
حالت تهوع داشتم...
دو بار در طول مسیر ماشین را نگاه داشتند تا حال من جا بیاید...
سپیده زده و هوا روشن بود که وارد منجیل شدیم چشمم به آنهمه ویرانی عادت کرده ، مانند مسخ شدهها فقط نگاه میکردم.
+ کجا میریم ؟
_داریم میریم خونه خاله زیور همه اون جا جمع هستن خونه اونها نوساز بوده و چندان خرابی نداره .
ماشین که ایستاد دیدم مردی با کتری بزرگ چای دارد وارد خانه خاله میشود همینکه مرا دید سرش را از دروازه داخل برد و داد زد:
اومدن ...
بگو بهشون اومدن ...
دختر خالم سرش را از دروازه بیرون آورد و فقط نگاهم کرد ، دستش را روی صورتش زد و رفت چرا نمیفهمیدم ... چرا پاهایم توان راه رفتن نداشت ...
مرتضی رنگپریده به دیوار تکیه زده بود شوهر خالهام آمد به استقبال ، اول رفت سراغ مرتضی و او را در آغوش گرفت نشنیدم به او چه گفت فقط دیدم که مرتضی روی زانوهایش نشست دستهایش را روی سرش گذاشت و گفت یا حسین ...
نگران مرتضی بودم اما سه زن که اصلاً برایم آشنا نبودند به سمتم آمدند و زیر بغلم را گرفتند و مرا با خود بردند ... انگار اختیاری نداشتم فقط میشنیدم که میگفتند :
خدا صبر میده ...
طیبه جان خدا صبر میده ...
مرا با خودشان داخل بردند از بین زنان و مردان سیاهپوش که در حیاط جمعشده بودند یک نفر آشنا بود چشمهایم را ریزتر کردم شبیه عمه فاطمه بود اما ده سال نه بیست سال پیرتر ...
یک نفر زیر بغلش را گرفته بود.
اطراف را نگاه کردم ...
بابایم نبود...
عمه دستهایش را باز کرد:
_ طیبه جانم ...
با صدایی که بهسختی شنیده میشد با التماس گفتم:
+ بابام کجاس ؟؟؟
با این جمله من صدای شیون جمع بلند شد دیگر جز سیاهی و صدای مبهم چیزی حس نمیکردم...
بابایم رفته بود و روزگار سیاه من در راه ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖
@saritanhamasir