#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_یازدهم
متاسفانه کار از بحث و دعوا های روز مره گذشت و حرمت شکنی ها بیشتر میشد!
دیگه اعلام انزجار من صراحت داشت...
خوب طبیعتا حق هم داشتم!
این همه توی زندگی زحمت می کشیدم!
داشتم بیشتر از توانم میگذاشتم!
یه تنه توی این میدون جنگ نفس گیر این من بودم که داشتم می جنگیدم!
هم خونه رو می چرخوندم، هم سرکار می رفتم! بعد تازه آقا حس غر زدن و ساز مخالف کوک کردنش اومده بود!
زندگیم دیگه گرمایی که نداشت هیچ!
سرد ، بی روح شده بود...
محمد هم نه تنها ازم تشکر نمی کردو قدر دان کارهام نبود حتی توجهش هم ازم گرفت!
اینقدر محبت بینمون کم رنگ شده بود که داشت خودش رو به تنفر و تحمل همدیگه میداد!
منم تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که خودم رو دلخوش به همون چند ساعتی که تو خونه نیستم بکنم که حداقل یه نفس راحتی بکشم....
هنوز با همون وضعیت حقوق کم و ساعت زیاد کار، درست و حسابی سرکارم جا نگرفته بودم که شرکت تعطیل شد!
با این شرايط واقعا نمیدونستم باید چکار کنم!
حضور من و محمد دو تایی توی خونه با شیطنت های پسرها ، حسابی جرقه میزد که هر آن ممکن بود یکیمون منفجر بشیم و بساط جر و بحث راه بیفته!
ولی خداروشکر خیلی طولی نکشید که به پیشنهاد لیلا جایی دیگه مشغول شدم!
جای خاصی بود! با یه شرایط خاص!
با اینکه تولیدی لباس بود، ولی خیلی سخت نیرو میگرفتن !
یعنی امثال من رو خیلی سخت می پذیرفتن!
خیلی خدا کمک کرد که منم قبول کردن، چون خیلی شرایط داشت...
وضعیت ساعت کاری اینجا بهتر از جای قبلی بود، کارمون هم همینطور...
شاید یکی از بهترین لطفهای خدا حضور لیلا بود، که اینجا هم همراهم شده بود تا بالاخره من رو به جایی که باید برسم، کمک کنه...
اگه لیلا نبود شاید هیچ وقت هم نمی فهمیدم باید چکار کنم و چطوری از پس خودم و زندگیم بر بیام....
یه روز سرکار از حال و روز قیافه ام قشنگ معلوم بود یه چیزم شده، لیلا خیلی با احتیاط ازم پرسید: نرگس چیه؟ چرا سرحال نیستی ؟
منم که با محمد حسابی دعوام شده بود و از اون طرفم بچه هام مدام میگفتن مامان نرو سرکار، شروع کردم با لیلا درد و دل کردن و از خونه و زندگیم گفتن، صحبت هایی که قبلا اصلا راجعبشون حرف نزده بودم...
اینکه شوهرم قدرم رو نمیدونه، تو خونه خرج زندگیمون در نمیاد، به جای اینکه تشکری بکنه مدام غر میزنه، محبت کردنم که دیگه شاید از یه سنگ بر بیاد، از شوهر من بعیده و از اینجور حرفها...
متعجب نگاهم کرد و گفت: نرگس تو شوهر داری؟!!!
متعجب تر از اون من نگاهش کردم و گفتم: خوب آره... چراااا برات اینقدر عجیبه؟!
البته بگم از شوهر من فقط اسمش رو تو شناسنامه دارم ما بقیش برا من یُخ!!!
گفت: عجیبش اینجاست که چطور خانم صادق زاده قبول کرده اینجا کار کنی؟!
گفتم: وا لیلا خوب شرایط فاجعه بار من رو هر کسی بدونه بهم کار میده! البته بگما اون روز خانم جوادی بود که من رو قبول کرد...
بعد هم یکدفعه دلهره گرفتم و با حالت التماس گفتم: تو رو خدا اگر میدونی که بفهمن بیرونم می کنن، چیزی نگی لیلا من به این کار نیاز دارم...
یه جور خاصی بهم گفت که احساس نا امنی...
ادامه دارد....
نویسنده:
#سیده_زهرا_بهادر
@saritanhamasir