✫⇠
#دختر_شینا
✫⇠قسمت :65
اگر بودی و این همه رنج و درد و کُشت و کشتار را می دیدی،
به من حق می دادی.
قدم جان! از من ناراحت نشو.
درکم کن. به خدا سخت است. این را قبول کن ما حالا حالاها عید نداریم.
یک سری بلند شو برو خیابان کاشانی ببین این مردم جنگ زده با چه سختی زندگی می کنند.
مگر آن ها خانه و زندگی نداشته اند؟!
آن ها هم دلشان می خواهد برگردند شهرشان سر خانه و زندگی شان و درست و حسابی زندگی کنند.»
به خودم آمدم. گفتم:
«تو راست می گویی. حق با توست. معذرت می خواهم.»
نفس راحتی کشید و گفت:
«الهی شکر این مسئله برای هر دویمان روشن شد.
اما مطلب دیگری که خیلی وقت است دلم می خواهد بگویم،
درباره خودم است.
حقیقتش این است که حالا دیگر جنگ جزء زندگی ما شده.
هر بار که می آیم، می گویم این آخرین باری است که تو و بچه ها را می بینم.
خدا خودش بهتر می داند شاید دفعه دیگری وجود نداشته باشد.
به بچه ها سفارش کرده ام حقوقم را بدهند به تو.
به شمس الله و تیمور و ستار هم سفارش های دیگری کرده ام تا تو خیلی به زحمت نیفتی.»
زدم زیر گریه، گفتم:
«صمد بس کن. این حرف ها چیه می زنی؟ نمی خواهم بشنوم. بس کن دیگر.»
با انگشت سبابه اش اشک هایم را پاک کرد و گفت:
«گریه نکن.
بچه ها ناراحت می شوند. این ها واقعیت است.
باید از حالا تمرین کنی تا به موقعش بتوانی تحمل کنی.»
مکثی کرد و دوباره گفت:
«این بار هم که بروم، دل خوش نباش به این زودی برگردم.
شاید سه چهار ماه طول بکشد. مواظب بچه ها باش و تحمل کن.»
و من تحمل کردم. صمد چند روز بعد رفت و سه چهار ماه دیگر آمد.
یک هفته ای ماند و دوباره رفت.
گاهی تلفن می زد، گاهی هم از دوستانش که به مرخصی می آمدند می خواست به سراغ ما بیایند و از وضعیتش ما را باخبر کنند.
برادرهایش، آقا شمس الله، تیمور و ستار، گاه گاهی می آمدند و خبری از ما می گرفتند.
حاج آقایم همیشه بی تابم بود.
گاهی تنهایی می آمد و گاهی هم با شینا می آمدند پیشمان.
چند روزی می ماندند و می رفتند. بعضی وقت ها هم ما به قایش می رفتیم.
اما آنجا که بودم، دلم برای خانه ام پر می زد.
فکر می کردم الان است صمد به همدان بیاید.
بهانه می گرفتم و مثل مرغ پرکنده ای از این طرف به آن طرف می رفتم.
تا بالاخره خودم را به همدان می رساندم.
خانه همیشه بوی صمد را می داد. لباس هایش، کفش ها و جانمازش دلگرمم می کرد.
به این زندگی عادت کرده بودم. تمام دلخوشی ام این بود که، هست و سالم است. این برایم کافی بود.
ادامه دارد...✒️
🎀
@saritanhamasir 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃