✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان
#خیانت_شیرین
📌
#قسمت_بیست_و_دوم
حتما می توانستم عاطفه را از شرکت جدا کنم اما انگار بدم نمی آمد گاهی حرص شیرین را در بیاورم .
در مقابل زبان او کم می آوردم .
بارها با رفتارش باعث تحقیر شده بود .
از احساس خودم نسبت به عاطفه با خبر بودم ...
او برایم یک دوست و حتی یک خواهر بود ...
اما احساس عاطفه به من هنوز هم مشخص بود ...
عاطفه روز به روز بیشتر خودش را
#شبیه به من می کرد .
نمی دانم برای عاطفه چه اتفاقی افتاد اما از روزی که کتاب قرآنم را روی میز کارم و
#سجاده ام را گوشه اتاقم دید رفتارش با من تغییر کرد .
کم کم آن نگاههای پر تمنایش کم رنگ شد و جایش را به ادب و احترام داد.
آرام آرام بودن عاطفه به من آرامش می داد .
عاطفه حتی می توانست جایگزین شیرین شود ، نه برای همسری من بلکه برای مادری ریحانه .
اعتراف می کنم فکر جدایی از شیرین و ازدواج با عاطفه بارها از ذهنم گذشت .
اما وقتی عاطفه قدم اول را برداشت تردید به جانم افتاد .
قبل از اینکه تصمیمی برای مهاجرت بگیرد ...
روزی که من حسابی از دست شیرین عصبانی بودم به اتاقم آمد و با حال پریشان و به سختی حرفش را زد :
+مسعود خودت میدونی که چه حسی بهت دارم ...
سالهاست به پای تو نشستم که یک روز از شیرین خسته بشی و باز به سمت من برگردی ...
من حتی به خاطر جذب تو عقایدم را تغییر دادم ...
اما حالا طرز فکرم و سن و سالم وادارم می کنه که برای زندگیم برنامه داشته باشم ...
تو و شیرین هم که شرایط خوبی ندارید ...
فقط ...
می خوام بدونم میتونم امیدوار باشم که ...
همیشه از همچو روزی میترسیدم .
از طرفی از دست شیرین خسته بودم از طرفی ریحانه و از طرفی علاقه ای که از شیرین در دلم داشتم هنوز وجود داشت .
تردید همه ی وجودم را گرفته بود ...
اما
#جوانمردانه نبود عاطفه و عمرش پای تردیدهای من تلف شود...
فقط گفتم :
_ به فکر زندگیت باش ...
معذرت می خوام اگر جوری رفتار کردم که امیدوار شدی ...
بعد از این گفتگو بود که عاطفه بساط رفتنش را چید .
در آخرین جلسه قبل از رفتنش فقط و فقط درباره کار صحبت کردیم ، حالش بهتر بود ، لحن کلامش هم محکم شده بود و معلوم بود برای زندگیش تصمیماتی گرفته و با احساساتش کنار آمده است .
من با همه اعتمادی که به توانایی شیرین در امور شرکت داشتم او را راهی هلند کردم .
یکی از همکارانم در هلند به عاطفه علاقمند شده بود ، با توجه به شناختی که از هر دو داشتم دانستم که به درد هم می خورند .
تلفنی با عاطفه صحبت و از او قول گرفتم که روی حرف من حرف نزند و به خواستگاری او فکر کند .
همین مکالمه تلفنی شیرین را
#آتش زده بود .
فردایش خبر بارداریش را شنیدم .
اما شیرین که آتش شده بود با حرفهایش حسابی مرا سوزاند .
به دوستانم در هلند زنگ زدم می خواستم از شیرین اطلاعات بدست بیاورم ...
ته دلم می دانستم که خبرهای خوبی نخواهم شنید ...
تیر
#خلاص زده شد ...
آنها برایم خبرهای خوبی نداشتند هر چند که واضح حرف نمی زدند و نمی خواستند کدورتی پیش بیاید اما آنچه باید می شنیدم ، شنیدم ...
وضعیت شیرین که کاملا بدون حجاب در جلسات حاضر میشده ، با مردها دست می داده و شوخی می کرده ، یکبار هم به پارتی شبانه رفته و نیمه های شب تماس گرفته و او را مست و عریان به خانه اش برگردانده بودند .
برای من همانجا پشت تلفن شیرین
#مرد ...
دیگر نمی توانستم همچو زنی را به عنوان همسر بپذیرم ...
به هلند رفتم تا تکلیف را یکسره کنم ...
آنجا متوجه شدم که او هم از من
#دل کنده است ...
آنقدر به هم
#ضربه زده بودیم که توانی برای ادامه ی مبارزه نمانده بود .
دیگر ندیدمش تا 7 ماه بعد که نازنین زهرا دنیا آمد .
در این 7 ماه خودم را با کار دار زدم ...
فقط کار و کار و کار ...
از هر چی زن بود حالم بهم می خورد ...
به لطف دوستانم و جمع دورهمی سعی می کردم آرامشم را حفظ کنم .
رابطه ی عاطفه و دوستم هم خوب شده بود و کم کم ماجرا داشت
#جدی می شد .
در این 7 ماه دورادور شیرین را تحت نظر داشتم ، می شنیدم کمتر از خانه بیرون می آید و در مهمانیها هم ظاهر نمیشود .
اما دیدن دوباره ی شیرین در بیمارستان دوباره مرا هوایی کرد ...
وقتی از اتاق عمل در آمد دیدمش ...
هنوز در خواب و بیهوشی بود ...
با دیدنش منقلب شدم ناخودآگاه اشکهایم می ریخت دستانش را گرفتم و صورتش را بوسیدم ...
دلم برایش تنگ شده بود ...
این شیرین ریزنقش لعنتی روزی
#همه ی زندگیم بود که حالا همه ی زندگیم را خراب کرده بود.
(مسعود به اینجا که رسید مردانه اشک می ریخت و من هم به سختی جلوی خودم را گرفتم )
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
═══••••••○○✿
@saritanhamasir