تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_بیست_و_هفتم راحله خانم صاحب همه آرزوهای م
☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️ +چشششمممم مهربونم ، چششممم دل نازک من ، چشششممم بابای مهربون دختر پرست _پاشو پاشو مامان حسود پاشو برو جیگر منو بیدار کن که سیر بازی کنم باهاش ... از راحله خانوم شماره مرتضی را گرفتم برایش پیام ارسال کردم و خواستم که به مدرسه بیاید تشکر و عذرخواهی کرد و گفت که تا هفته آینده کرج نیست و به محض بازگشت از سفر کاری خواهد آمد. شب قبل از دیدار پیام داد ... موضوع را به امیر گفتم او هم برایم آرزوی موفقیت کرد ، فردای آن روز خیلی آرام و مسلط به مدرسه رفتم محمد کمی تب داشت دلم پیش بچه ها مانده بود و چند بار به پرستاری که در نبود من می‌آمد خانه زنگ زدم. ساعت نزدیک ده بود که وارد اتاقم شد کت و شلوار سورمه ای و پیراهن آبی آسمانی پوشیده بود کفشهایش از واکس تازه برق میزد دو سه تا انگشتر عقیق در دست داشت و یک تسبیح کوتاه زرد رنگ در دستش بود کیف بزرگ چرمی هم در دست دیگرش که رنگ قهوه ای آن با کفشهایش هماهنگ بود همه چیز نشان از این میداد که برای دیدن من به خودش رسیده است . یک لحظه به سر و وضع خودم دقت کردم مثل همیشه شیک و مرتب ولی قطعا برای دیدن مرتضی به خودم نرسیده بودم قبل ترها هربار که میخواستم ببینمش کلی به خودم سختی میدادم اما الان همه چیز فرق داشت رو به رویم مردی ایستاده بود که عزیزم بود ولی آن تب عشق حالا دیگر به عقل و منطق تبدیل شده بود دعوتش کردم ... نشست سرش پایین بود و به حرفهایم گوش میداد من شرایط جمیله و راهکارها را برایش گفتم او هم به خوبی گوش داد و پذیرفت وسط حرفهای من بی هوا حرف را عوض کرد و پرسید : _خودت خوبی طیبه ؟ کمی دستپاچه گفتم : + بله خدا رو شکر ... سرش را بالا آورد و نگاهم کرد _نمیخوای حال منو بپرسی ؟ ضربان قلبم روی هزار رفت ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی .... 🇮🇷 @tanhamasiraaramesh