☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️
○○○○○○○○○○○○
استاد سرش را روی میز گذاشت ...
رفتم و برایش آب آوردم ...
_ ببخشید استاد جانم ...
سرش را بلند کرد و با لبخند مهربان گفت :
+ نه زهرا سادات خوبم نازنین نگران نباش ...
_ به عنوان آخرین سوال ، جمعه بعد از تشییع کجا میبرید آقا سید رو ؟
با لبخندی از سر رضایت گفت :
+ میبریمش روستا
تو همون جایگاهی که بیشتر از یکساله براش آماده کردم آروم بخوابه ...
مرتضی آبروی اون منطقه س ...
باید شفاعت کنه همه ما رو ...
خانم منشی را صدا زد :
+ بهار جان کار زهرا سادات دیگه تموم شد
از فردا طبق روال پیش میریم ان شاالله
_چشم خیالتون راحت همه چی روی نظمه ...
با عجله گفتم :
_ استاد اگه اجازه بدید میخوام کنارتون باشم
هم تو کارهای جهادی که آقا رسول هم کمکتون میکنن
هم تو موسسه
با لبخند و مطمئن گفت :
+ با داشتن یارهایی مثل شماها محقق کردن رویاهای مرتضی سخت نیست
زهرا سادات تصمیمت قطعیه ؟
مطمئن تر از همیشه پاسخ دادم :
_ بله استاد
به یمن مشاوره و راهنمایی شما
به یمن داستان حضرت دلبر ، هر دو آماده شدیم ، آماده ی شروع یه زندگی امام زمان پسند، ان شاالله دعای شما و بزرگترها کار من تازه وارد رو آسون میکنه ...
+ حتما همینطوره عزیز دلم
پس ان شاالله عروسی شما و محمد و نرگس رو با هم میگیریم
زندگی در جریانه
و این راه هم ادامه داره ان شاالله...
این داستان تمام شد
✍ صالحه کشاورز معتمدی
🇮🇷
@tanhamasiraaramesh