☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️
رسیدم بالای سر امیر مهربانم ...
زخمی و با سر و گردنی بسته روی تخت بود .
باید قوی میبودم تا از حال نروم .
دستش را با دست سالمم گرفتم ...
اشکهای گرمم بی امان میبارید ، صدایش کردم :
+ امیر جانم ...
امیر جان ...
دستم را فشرد ...
آرام چشمهایش را باز کرد ...
با چشمهای مهربانش نگاهم میکرد ؛
از گوشه چشمهایش اشکش را پاک کردم و صورت زخمی اش را به سختی بوسیدم .
عمه به حیدر که هاج و واج ایستاده بود اشاره کرد :
_ حیدر جان بگیرش عمه ...
باید بریم دیگه ...
بعد به شوخی گفت :
_طیبه !
اینجا خانواده هستا ، بزار شوهرت بیاد خونه کلی ماچش میکنی ...
موقع جدا شدن فقط توانستم یک جمله زیر لب بگویم :
+ زود خوب شو سایه سرم ...
یک ماه بین بیمارستان رشت و روستا و کرج در حرکت بودیم...
با دست گچ شده ...
به مسجد مادر امیر رسیدم .
خانواده اش نگران امیر بودند .
با کمک عمو اکبر و حیدر و محمد به امیر میرسیدیم .
آخر هفته ها هم عمه بچه ها را می آورد ...
طیبه ی قوی باید این مرحله را هم میگذراند ...
طیبه ی قوی باید به بچه هایش یاد میداد که در موقع سختی هم لبخند بزنند و ناشکری نکنند .
اما خودم در خلوت ...
در گوشه نمازخانه بیمارستان اشک میریختم و از امام زمان کمک میخواستم ...
بعد از ترخیص امیر زندگی جدید ما شروع شد ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ....
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇
🇮🇷
https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh