🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان
#حضرت_دلبر
🔍
#قسمت_چهل_و_چهارم
او رفت و من همان پشت دروازه دلم برایش تنگ شد .
کاغذ مچاله شده در دستم بود .
رسید هدیه ی مرتضی ...
اشکهایم را پاک کردم و رفتم بالا
فردا محمد پیغام داد که :
_ سلام مامان جان دونستید که آقا سید دیشب رفتن ماموریت ؟
+ علیک سلام نور دیده
بله مادر ...
گفت بهم ...
عمه و جمیله هم تماس گرفتن و صحبت کردیم .
به عمه که شرمنده بود گفتم :
+ تنتون سلامت باشه عمه جان
هیچ اشکالی نداره ...
به امید حق دو سه هفته دیگه که برگشتن کار رو پیش میبریم .
اما خودم تب داشتم .
دائم تلگرام آنلاین میشدم و چک میکردم
دو سه بار پیغام داد و از حالش باخبرم کرد .
دانستم که نزدیک شهر بوکمال است .
محمد برایم گفته بود که آن شهر آبان سال گذشته آزاد شده ولی گویا هنوز داعش شیطنتهایی داشت.
آخر شب با هم چت کردیم .
کلی قربان صدقه اش رفتم تا مراقب خودش باشد.
_ طیبه جانم !
اگه منو واقعا دوست داری نگران شهادتم نباید باشی .
حرف سنگینی بود .
دلم میخواست بگویم :
خیلی نامردی
خیلی بیشعوری
با منی که دیشب محرمت شدم از شهادت حرف میزنی ؟
اما باید جوابی میدادم که به او قوت دهد .
پس حرف دلم را گفتم :
+ من همیشه به شهادت تو فکر کردم
همه این سالهایی که با محمد و رسول آمدید و رفتید ...
_ واقعا !!!
با گریه برایش مینوشتم .
+ حتی عکس شهادت تو و بچه ها رو انتخاب کردم .
مرتضی شهادت توفیقه و لیاقت میخواد .
ان شاءالله نصیب همه آرزومنداش بشه ...
به وقتش ...
_ راس میگی طیبه
اینو فقط میتونم به تو بگم
من همیشه دنبال شهادت بودم
به خصوص از وقتی که تو رفتی
از دنیا سیر بودم .
رفتم تفحص شاید قسمتم بشه نشد .
اومدم سوریه
داعش پارسال تموم شد ولی شهادت نصیب من نشد .
نماز شب خوندم .
چله گرفتم .
به مامان فاطمه گفتم برام دعا کنه ولی نشد که نشد .
نمیخره منو
تازه الان دلیلش رو متوجه شدم .
حدس میزدم دلیلش چه بوده اما ترجیح دادم سوال کنم .
+ چی بوده عشقم ؟
_ دلیلش تو بودی .
+ وا یعنی چی من بودم ...
من به این خوبی ...
_ دلیلش تو بودی از این نظر که
من عشقی تو دنیا نداشتم و به خدا میگفتم منو ببر .
من تعلقی نداشتم .
نه عشقی...
نه بچه ای ...
نه مال و منالی ....
یکی که هیچی نداره پس دل بریدن از دنیاش ارزش نداره .
واسه همین به مراد نمیرسیدم .
حرفهایش برایم گوارا بود
مثل تشنه ای که به آب رسیده باشد .
_ طیبه دیروز تو جلسه وقتی از حساسیت این ماموریت گفتن فقط تصویر تو جلوی چشمهام بود .
سخت بود پذیرفتن این ماموریت
اما چیزی هم نبود که بتونم دست بچه ها بسپارم .
برای اولین بار دل کندن واقعی رو تجربه کردم .
تو هم که آخر شب تکمیلش کردی با اون پیشنهادت 😉
+ خوب کردم ...
آفرین به من .... 😇😇
الان اگه شهید بشی اجرش دو برابره احتمالا 😂
بالاخره یه بغلم غنیمته 😉
_ عزیزمی ...
دختر دایی دانای من
طیبه ی عاقل من
زن مومن من
خدا میدونه چقدر خوشحالم که خدا بازم تو رو بهم داد .
الان اگه شهید بشم سرم بالاست
میگم من از طیبه گذشتم
خدایا به عشق خودت ...
اشک هایم را پنهان میکردم .
باید پیام هایم پر امید بود .
+ فرمانده ی من ...
آخه کجای دنیا فرمانده به خوشگلی تو دیدن
با اون قد و بالا و چشمهای قشنگ 😍
به اون زنهای سوری بگو به تو میرسن چشمهاشونو درویش کننااا... 😏
_ بااااشه ...
اصلا همش ماسک و کلاه میگذارم.... خوبه حسود خانم 😂😂
+ حسودی نیست
غیرته
تو دلبر منی
اگه دوستم داری حسابی مراقبت کن .
_ طیبه جان یه چیزی میخوام اعتراف کنم .
+ زود باش ...
زود زود ...
_ اینو میگم که اگه شهید بشم روم بشه روز قیامت نگات کنم .
+ وا ...
کشتی منو ...
بگو ...
_ من یه دلبر دیگه هم دارم .
ببخش
ولی باید میگفتم بهت ...
یک لحظه تپش قلب گرفتم .
من آرکیتایپ هرای بالایی دارم که حسابی روی مردش حساس است ، اما صدم ثانیه دستش را خواندم .
+ زهر ماااااررررر
مرض
_ باور کن راس میگم ...
+ بله باور میکنم .
ای من به فدای اون دلبر شما بشم .
من و بچه هام و کل ایل و تبارم به فدای دلبر شما ...
اصلا ایشون حضرت دلبر هستن ...
_ عااااااشقتمممم ...
خدایا شکرت که تو این دنیا یکی رو قسمت من کردی که به دلبر من میگه حضرت دلبر ...
+دیگه لوسم نکن حالا 😊
ان شاءالله امام زمان نگامون میکنه .
ان شاءالله میخره و میبره دلبر جان شما
ولی به وقتش ...
من و تو کلی کار داریم دیگه
گروه جهادی...
جوونها...
کارهای فرهنگی ...
پس بگیر بخواب که فردا خواب آلو نباشی گیرت بندازن نامردااا ...
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇