🦋🌸 📚 سربلند آمده بود بند دلم را پاره کند و برگردد. پیشانی‌ام را بوسید و گفت: «مادر! دعا کن پسرت لایق شهادت بشه. وقتی شهید شدم با پس‌اندازم برام گوسفند قربونی کن. وصیت‌نامه‌ام رو هم لای قرآن توی اتاقم گذاشتم.» همه وجودم التماس شده بود. با اینکه دلم می‌خواست برای همیشه کنارم بماند اما امانتی بود که باید به خدا برمی‌گرداندم. گفتم: «دور سرت بگردم پسرم! ان‌شاءالله برگشتی وقت دامادیت، گوسفند قربونی می‌کنیم.» انگار که حرف‌هایم برایش بی‌معنا باشد، گفت: «آدم موجی همون جبهه باشه بهتره. باید برم. حلالم کن مادر.» بغلش کردم و گفتم: «مادر برو؛ فقط اسیر نشو؛ دلم طاقت غصه اسیریت رو نداره.» گونه‌هایش گل انداخته بود. عمق نگاهش بوی خداحافظی می‌داد. پیشانیش را بوسیدم و به علی‌اکبر حضرت ارباب سپردمش. دلم گواهی می‌داد می‌خواهد مرا سربلند کند. ✍🏻 فیروزه نظری ۱۴۰۲/۱۰/۲ ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh