🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
قسمت ششم
مامان: چایی رو هورت نکش
_ دیرم شده قوربونت برم
هنوز یه نیم ساعتی وقت داشتم ولی میترسیدم آماده شدنم طول بکشه.. استکونو سریع آب کشیدم و گذاشتم سر جاش و لباسامو پوشیدم... نفیسه خواب بود ولی دلم نیومد باهاش خداحافظی نکنم... دست سردمو گذاشتم رو پیشونیش که با غر زدن بیدار شد
_همه دم رفتن به سفر حلالیت میگیرن تو چرا بدتر اذیت میکنی
_ چون نتونستم یه دل سیر جواب زیر آبی زدناتو بدم، اون دنیام دلم نمیومد بسوزی گفتم حداقل یه کم دلم خنک بشه
چشماشو بغض گرفت.. طاقت اشکاشو نداشتم و خداحافظی کردم و رفتم سمت در، کوله پشتیمو انداختم رو دوشم و مامانم با قرآن وایساده بود، نفیسه هم خودشو سریع با یه پارچ آب رسوند.
_ با پارچ آخه؟
_ برو...
_ نریزی روم
_ برو
چشمامون برا لحظاتی بهم دوخته شد و میدونستم این پارچ آب برا انتقامه سریع دویدم و یه جا خالی دادم که محتوای پارچ از کنار کمرم جلو تر از من ریخت زمین... یه خنده ی پیروزمندانه ای کردم که به گوش نفیسه برسه
_ برمیگردی که بالاخره....
یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت خیابونی که از قبل بهمون گفته بودن
صدای نفیسه دائم تو گوشم بود... «برمیگردی که بالاخره...» هیچ کس به جز خدا نمیدونست برگشتی در کار هست یا نه... راستش من نگران قلب مادرم بودم از رفتن ترسی نداشتم... شده بود که حتی تصور کنم که اسیر بشم و شکنجم کنن ولی هیچ چیزی ترسناک تر از قلب مادرم تو لحظه ی شنیدن خبر شهادتم نبود... البته میدونستم لیاقت شهادت ندارم ولی خب.. هر چه خدا خواست همان میشود...
ده نفری وایساده بودن که علی رو بینشون دیدم..
محمد امین و احمد هم چن دیقه بعد رسیدن
دل تو دلم نبود یه ساعت گذشت و خبری از مسئولی که قرار بود بیاد نشد... خدا خدا میکردم که کنسل نشه... هوا داشت روشن میشد و تعداد ماشینا و عابرا زیاد تر میشد که یهو یه مینی بوس اومد و جلومون ایستاد.. مسئولمون که لهجهی اصفهانی داشت درو باز کرد و اومد بیرون...
_ آقایون سلام علیکم... وقت نداریم.. دیر شدست، سریع من اسما رو میخونم بی معطلی سوار شید.
اسم من اواخر لیست بود و قلبم داشت از جا کنده میشد که نکنه تو لیست نباشم
محمد امین تا منو دید گفت بیا اینجا بشین..
علی سمت چپ ما رو تک صندلی نشسته بود
قند تو دلم داشت آب میشد... من واقعا دارم میرم مناطق جنگی... کلی تو دلم شکر گفتم که مسئولمون بلند گفت : بر محمد و آل محمد اجماعا صلوات ماشین راه افتاد..گفته بودن که اول میریم یکی از شهرستانای هم جوار و بعد با هوا پیما میریم.
از رو تابلو ها میدیدم که داشتیم میرفتیم سمت اهواز
تو طول مسیر محمد امین داشت زیارت عاشورا میخوند و گریه میکرد.. با خودم به حال دلش غبطه میخوردم از زمان خروج از خونمون تا رسیدنمون به فرودگاه و کمی تاخیر پرواز هف هشت ساعتی طول کشید تا رسیدیم به فرودگاه دمشق
#ادامه_دارد
🇮🇷
https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh