🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
(اختصاصی جهاد تبیین)
#هم_نفس_با_داعش
قسمت بیست و هشتم
عقب نشسته بودم..
میدونستم که خونه ابوهاجر تو یه محلهی نظامی تو رقهاس و حدس زدم که میرفتیم اونجا.
_ ابو خلیل.. بهتره زن و بچم با این وضعیت منو نبینن نزدیک خونم که رسیدیم تو پیاده شو و اونا رو به بهانه ی مشکلات امنیتی ببر یه جای امن..
_ چطوره چند روزی رو مهمان ما باشید؟
_ نه کار واجبی تو خونه دارم
ابو خلیل زودتر از من جلوی یه خونهای که دیوارای بلندی داشت پیاده شد و بیس دقیقهی بعد یه خانم و دو تا بچه از خونه اومدن بیرون و یادم افتاد کلید ندارم و زنگ زدم بهش و گفتم درو کامل نبند و بعدشم فعلا برو تا زنگ بزنم و خبرت کنم
درو باز کردم و اولش سعی کردم عادی رفتار کنم و زیر چشمی بررسی کنم تا ببینم تو خونش دوربین داره یا نه... که نداشت، البته کاملا متوجه بودم که تو یه محلهی نظامی بودم و هر اتفاقی میافتاد همه مثل مور و ملخ میریختن...
از امنیت خونه که مطمئن شدم بلند شدم و شروع کردم به گشتن، یه لپ تاپ که به نظر نمیاومد برا خود ابوهاجر باشه تو یکی از اتاقا بود پاشنه ی کفشمو چرخوندمو و یواسبی رو که توش جا ساز شده بود رو دراوردم و گذاشتم رو میز و ویندوز قرمز رو روش نصب کردم...
یواسبی رو انداختم توشو و یه رمز وارد کردم و پیام فرستادم که تو خون هستم با کدی که از رو ساعت جهانی ساخته بودم.
بعدش همه جا رو گشتم و فقط یه کاغذ از تو سطل آشغال پیدا کردم که به نظر میومد ابوهاجر نوشته بود. اما چیز عجیبی که بود این بود که تو اون کاغذ شکلی شبیه به طرح انگشترم روش بود و فقط زمانی دیده میشد که سمت نور باشه...
کاغذو گرفتم جلوی لامپو انگشترمو از پشت گذاشتم رو شکل و دقیقا هم اندازه بود و با نیم ساعت کلنجار رفتن متوجه شدم انگشتر من در حقیقت یه نوع مهر هست
اما یه مساله حل نشده برام مونده بود... اینکه فعالیت بعدی ابو هاجر چی بود...
تو کشو چن تا نقشه بود... یه نقشه مخصوص ترکیب جمعیتی، یه نقشه طبیعی استانها بود و نقشهای که با خودم آورده بودمش و 15 تا نقطه رو با قرمز علامت گذاشته بود... یه پیام فرستادم و پرسیدم که ابو هاجر تا چن وقت پیش کجاها رفته و با مقایسه ی اون مناطق با علامت و ترتیب زمان سفرای ابو هاجر فهمیدم باید برم سمت غرب استان حمص که نزدیک قبایل شیعه نشین سوریه هست.
زنگ زدم و به ابو خلیل گفتم فردا دو ساعت قبل از طلوع آفتاب راه میافتیم و فقط با یه ماشین بیا و بهترینها رو بیار.. بلافاصله که حرفم تموم شد گفت طبق دستورتون مهاجرین رو تو بهترین منطقهی رقه اسکان دادیم....
_ با اهالی محل چی کار کردین؟
_ بعضیا فرار کرده بودن و خونههاشون خالی مونده بود و بقیه رو جابه جا کردیم..
مهاجرین کسایی بودن که از کشورای دیگه به داعش ملحق شده بودن و متوجه شدم داعش برای اسکان اونا مردم رو از خونه هاشون آواره میکنه
شروع کردم به جمع آوری یه سری اطلاعات در مورد منطقه ی غرب حمص...
***
راننده معلوم بود مسیرو خوب میشناخت و ما رو مستقیم برد همون جایی که تو نقشه بود.
به منطقه که رسیدیم چن نفر به استقبالمون اومدن و رفتیم داخل یه چادر بزرگ سفید، یکی از اونها لباس روحانیون مردم سوریه رو پوشیده بود و اومد سمتم...
شیخ : اهلا و سهلا.. چه موقع خوبی اومدین امیر... از قبایل اطراف اومدن برای بیعت.
سر ظهر نماز ظهر رو به من اقتدا کردن چون من رابط خلیفه بودم و جایگاهم به مراتب از روحانیون، بالاتر بود. بعد از نماز ظهر به شیخ اشاره کردم که سخنرانی کنه.. و بلند شد.
_ مردم خداوند میفرماید که ای مردم با جان و مال خودتون در راه خدا جهاد کنید و بدانید که آنچه که نزد خداست برای شما بهتر است... شریعت رسول خدا از یاد ها رفته... مردم از کشورهای مختلف با هم هم پیمان شدند که شریعت پیامبرمون رو احیا کنیم...
اولین قدم ما نابودی علویان هست... من خودم بارها به قبایل علوی سفر کردم و دیدم که اونها الکل میخورند و روابط نامشروع دارند... از مهاجرین عبرت بگیرید و با مال و جان خودتون به جهاد برید... تا سرزمینهای اسلامی رو از وجود کفار و مشرکین پاک کنیم....
#ادامه_دارد
🇮🇷
https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh