🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان
#حضرت_دلبر
🔍
#قسمت_دوازدهم
میان ویرانههای زلزله پدرم صیغه محرمیت من و مرتضی را خواند ...
بجای شیرینی قند به دهان ما گذاشت و صورت ما را بوسید و تبریک گفت.
قبلاز خواندن صیغه ، مرتضی نگران اجازهی عمه فاطمه بود ، حق داشت ، اما پدرم همه مسئولیت را برعهده گرفت.
ما هرسه میدانستیم که عمه فاطمه و معصومه خانم و بقیه خانواده با این ازدواج موافق هستند.
پدرم صیغه محرمیت ما را سه ماهه خواند و عقد را به بعد از درآمدن از عزا موکول کرد.
تاکید داشت که :
_بچهها من شماها رو محرم کردم که نگاه هم میکنید عرش خدا نلرزه ، فکر نکنید زن و شوهر شدید هاا....
نه...
نبینم جلوی دیگران خوشوبش کنید دا ...
فعلا نمیخوام کسی بدونه تا مراسمات تمام بشه و همه لباس عزا رو دربیاریم ...
سر فرصت همه رو خبر میکنیم و جشن حسابی هم میگیریم.
برای خواب ، همچنان به پشتپرده رفتم و دراز کشیدم اما مگر خواب به چشمانم میآمد ، گیج و مبهوت کار پدر بودم .
متوجه صدای در شدم ، از لای پرده دیدم مرتضی به حیاط رفت ، چند دقیقه گذشت نیامد ...
دیر کرده بود ...
آرام و بیصدا روسریام را سر کردم و رفتم بیرون ، دیدمش ...
روی سکوی شکستهی حیاط نشسته بود و خیره به آسمان نگاه میکرد کنارش نشستم .
+تو هم خوابت نمیاد...
زیر نور مهتاب درخشش اشک را روی صورتش دیدم.
نگاهم کرد با لبخند پرسیدم :
+خوبی ؟
خندید و گفت :
_معلومه که خوبم
کمی جا به جا شد و نزدیک تر آمد.
+چه حسی داری ...
مهربان لبخند زد :
_خوشحال ...
قراره چطور باشم!؟
خوشحالم فقط دلتنگ بابا هستم البته مامانم.
+ روحش شاد..
ازش بخواه برامون دعا کنه .
به خودم جرات دادم و مثل بچگیها بهش تکیه کردم ، وسوسه نزدیک شدن به مرتضی وسوسه شیرین و مقدسی بود که به تدبیر پدرم آن شب حلالم شد .
هر دو به آسمان پرستاره تیرماه نگاه میکردیم مرتضی بدون حرف دستم را گرفت ...
دلم میخواست زمان همانجا متوقف میشد.
چند روز بعد از بهترین روزهای زندگیام بود با هم کار میکردیم با هم گریه و خنده داشتیم ، با هم رودخانه میرفتیم و دور از چشم مردم بههم عشق میورزیدیم.
این نزدیکی حلال هیجان فراوانی داشت که در آن دیار غمزده پارادوکس عجیبی را ایجاد کرده بود.
اولین نماز را که به او اقتدا کردم هر دو غرق اشک بودیم و شکر.
پدرم دو روزی را به منجیل رفت و ما را تنها گذاشت.
طبق قرار میبایست آخر هفته به تهران برمیگشتیم ، مرتضی هم شنبه باید پادگان میبود ...
میدانستم دلم تنگ این روزها خواهد شد ...
اما ...
خبر نداشتم که پایان شادی معصومانه ما نزدیک است ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇
🇮🇷
https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh