☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️
_ نکن با خودت ...
خجالت زده اشکهایم را پاک کردم .
+ تو چه میدونی حال منو ...
پس قضاوتم نکن ...
_ من فقط یه چیزو خوب میدونم طیبه ...
تو از پس همه چی بر میای .
تو طیبه قوی هستی .
تو خدا و امام زمان رو داری .
تو بیماری امیر و مراسم جلو نیومدم . چون دلم میخواد همیشه تو رو قوی ببینم .
اما میدونی که حواسم به کارها بود ...
+ خیر ببینی ...
همینکه مراقب محمد بودی یه دنیا کمکه ...
ببخش منو ...
این روزها میزون نیستم .
سعی میکرد به صورتم نگاه نکند .
با لبخندی گفت :
_ درست میشه ...
خدا بزرگه ...
گفتم :
+برو تو خیس شدی ...
برو تو خیس شدی ...
ممنون ازت ...
دستی تکان داد:
_ یا علی ...
حرکت کردم .
عید ۱۳۹۷ بنا به سنت قدیمی به یاد امیر منزل ما در روستا خرجی داده میشد .
رفت و آمد فراوان و همه در تلاش بودند .
برای مهدا و همسرش یکی از اتاقها را آماده کردم که راحت باشند.
سر مزار هم حسابی شلوغ بود .
تا چشم کار میکرد جمعیت ایستاده بود .
به جمعیت نگاه میکردم ...
چرا دنبال مرتضی میگشتم ...
از دور ماشینش را شناختم ...
از ماشین پیاده شد و رفت به راحله کمک کرد .
آن سال اولین سالی بود که راحله با عصا راه میرفت .
بیماریش تازه عود کرده بود .
دیدم دستهایش را گرفته و قدم قدم می آیند.
چند حس مختلف را به یکباره تجربه کردم :
غم ؛
خشم ؛
تنهایی ؛
نا امیدی ؛
خجالت ؛
چشمهایم را بستم و باز کردم .
نگاه خیره عمه روی من بود .
رفتم و با مهمانها مشغول شدم .
آن سال محمد و رسول و مرتضی تنها ۵ روز از نوروز پیش ما ماندند و بعد هر ۳ به ماموریت رفتند ...
بیشتر تعطیلات را با عمه بودم و کتاب جدیدم را با او اصلاح کردم.
باید خودم را مشغول میکردم .
طیبه باید قوی باشد مثل همیشه ...
تصمیم گرفتم محمد که برگشت درباره ازدواجش جدی صحبت کنم .
اما با صحبت های عمه فاطمه تمام فکرم بهم ریخت ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇
🇮🇷
https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh