خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مدرسه - ۱ 🔸«امروز دیگر قرار است کار را شروع کنیم.» این جمله‌ای بود که سید، مسئول گروه، اول صبح در جلسه توجیهی به همه‌مان گفت. ادامه داد: «با چند مدرسه هماهنگ کرده‌ایم و باید به موقع و در ساعت معین شده به آنجا برویم» به گروه‌های چند نفره تقسیم شدیم و راه افتادیم. از همان ابتدا بحث بود که آیا به مدرسه دخترانه هم برویم یا خیر؟ ابتدایی، مساله‌ای نداشت. همه متفق بودند که جوان مومن می‌تواند چند دقیقه برای دختران ابتدایی از دین و خدا و اخلاق بگوید و هیچ خط قرمز شرعی‌ای را هم زیر پا نگذارد. اختلاف، سر دبیرستانی‌ها بود. برخی معتقد بودند «وظیفه است؛ برویم» و بعضی می‌گفتند: «نرویم؛ وظیفه نیست.» آخر سر به طرف یکی از بهترین دبیرستان‌های شهرستان قروه که اتفاقا برای ترویج علوم اسلامی هم تاسیس شده بود به راه افتادیم. چهار نفر بودیم. سه نفر با لباس شخصی و یک نفر ملبس به لباس روحانیت. مدرسه نزدیک بود و ترجیح دادیم پیاده برویم. هم هوا می‌خوردیم و هم مردم را می‌دیدیم. بیست دقیقه رفتیم تا به یک ساختمان رسیدیم. روی تابلویش نوشته بود: دبیرستان دخترانه فلان. (خداییش اسمش را الان یادم نیست. ولی جنسیتش را چرا!) اسم، همان اسم مدرسه پسرانه بود. فهمیدیم مقصد را اشتباه آمده‌ایم. این بار ماشین گرفتیم و پُرسان‌پُرسان به سوی مقصد راه افتادیم. راننده، پیرمردی خوش اخلاق بود و کلا سه هزار و پانصد تومان کرایه گرفت. هنوز سیستم اسنپ راه نیفتاده بود و الّا فکر کنم مبلغی هم تقدیم می‌کرد. 🔸وارد مدرسه شدیم. مدرسه‌ای تماما شیعی. آدرس دفتر مدیر را گرفتیم: طبقه بالا، انتهای راهرو، دست چپ. مثل همه بیمارستان‌های دیگر! کامل‌مردی خنده‌رو بود و با لهجه شیرین کُردی صحبت می‌کرد. به خاطر طلبه و نیز قمی بودنمان و به خصوص ملبس بودن یکی از همراهان، خیلی گرم برخورد کرد. بر اساس آن چه سیّد – مسئول گروه را می‌گویم - «هماهنگی» نامیده بود، با اعتماد به نفس بالا گفتیم: «ما آمده‌ایم یک ساعت خدمت دانش آموزان باشیم. کدام کلاس برویم؟ » پاسخ داد: « شرمنده‌ام. ما خودمون روحانی داریم. حجت الاسلام دکتر ... » گفتم: « بله بنده هم ایشون رو می‌شناسم و اتفاقا با موسسه ما هم همکاری داره.» با خودم گفتم: «بذار گرم بگیرم. یکهو پرتمون نکنه بیرون، آبروریزی بشه.» کمی شوخی کردیم و چرت و پرت گفتیم. کم‌کم یخش شکست. با اعتماد به نفسی بیشتر از قبل پرسیدم: «اینجا بچه‌ها چه مشکلی دارند؟ به ما بگید سر کلاس درباره‌اش صحبت کنیم» گفت: «هیچی! همه خوبند!» ادامه دادم: «پس همه امام‌زاده‌اند؟» گفت: «بله آقا همه امام‌زاده‌اند.» چند دقیقه گپ زدیم تا بالاخره راضی شد به ما کلاس بدهد. نمی‌دانستیم چه چیزی در انتظار ماست. @tanzac