•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
( ادامه داستان «غربت رقیه»👆👆)
وقتی رسید دید خواهرش ساکت ولی با چشم هایی پر از اشک بالای سرِ بدنی ایستاده است که ارباً اربا شده بود.
رقیه فقط یک جمله گفت: وای خدای من، این برادرم علی اکبر است.
جهان پيش چشمش سیاهِ سیاه شد، گویی آسمان جایش را به زمین داد.
رقیه یک لحظه خودش را در آغوش پدر دید. او از غصه بیهوش شده بود. تا چشم باز کرد پدرش را دید، پیراهن پدر را گرفت و گفت: بابا بیا برگردیم....
داداش علی اکبر را دیده اید؟
عمو عباس را چطور؟
و اشک هایش امان نداد تا کلامش را تمام کند.
باباحسین او را به سینه چسباند : رقیه جانم همه رفته اند، و تنها پدر مانده است، برای دین خدا باید رفت. می توانی به پدر قولی بدهی؟
رقیه: نه نمی توانم.... میخواهی بروی..... میخواهی بگذارم بروی.....
_می خواهم بگویم بابا حسینت را ببخش که در چنین سن و سالی تو را رها میکند و می رود، می شد سالیان سال در کنار هم باشیم، گیسوانت را شانه کنیم و تو را در آغوش بگیرم و بزرگ شدنت را به چشم ببینم، ولی زمانه و نااهلانِ زمانه نگذاشتند .
رقیه که همه زندگیش را در پدر خلاصه کرده بود خودش را چنان به آغوش پدر گره زد که گویی نبودنش را باور کرده است.
بابا حسین آرام دستان رقیه را که به دور گردنش قفل شده بود باز کرد :رقیه جان، تو را در خرابه های شام می بینم آنجا به جای این که تو در آغوش من باشی من در آغوش توام، دل پدر زیادی گرفته است از مردمی که رهایش کردند و فرزند پیغمبری که بر او شمشیر کشیدند. آن روز مادرانه، پدرت را در آغوش بگیر.
رقیه بلند بلند گریه می کرد و مدام فریاد میزد :بابا نرو..... تو دیگر نرو...... آنها تو را خواهند کشت....... من نمی توانم......
و در همان حال دوباره از هوش رفت.
وقتی دوباره چشمانش را باز کرد هیچ کس در خیمه نبود، رقیه سراسیمه بیرون رفت، اسب پدر را دید که باز گشته، بی سوار، عمه و زنان اهل حرم گرد اسب را گرفته اند و فریاد می زنند: وای حسین وای حسین.
رقیه در کربلا همه غمها را یکجا می دید، چشمانش به سمت اسبِ باوفای پدر خشک شده بود.
_آیا دیگر پدر را نخواهم دید؟ آیا این قوم پدر را کشته اند؟ به کدامین گناه؟ چرا یاوری نداشت؟ چرا اینقدر غریبانه؟ این همه زن و کودک بدون او چه کنند؟ بعد از این رقیه با غم یتیمی چه کند.؟
سوالاتی بسیار در ذهن رقیه می چرخید که هیچگاه فکر نمی کرد روزی به ذهنش برسد و اما در مقابلِ رقیه و اهل حرم لشکری بود که سرها را با افتخار به کشتنشان حمل می کرد.
رقیه با خودش گفت: چه دنیای کثیفی، خوبان را می کشند و بدان به کشتنشان افتخار می کنند
✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی#داستانک#غربت_رقیه#متن_نوشت#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈