•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
«غربت رقیه»
صدای هلهله لشکر، صدای طبل ها، صدای تاختن اسب ها و به هم خوردن شمشیر ها به گوش می رسید.
زنان و کودکان هر کدام گوشهای از خیمه نشسته و زانوی غم به بغل گرفته بودند، وحشت سراسر وجودشان را احاطه کرده بود. بابا حسین گفته بود، زنان و کودکان در خیمه ها بمانند.
هر بار عمه زینب از خیمه بیرون می رفت و با اشکی تازه تر به خیمه برمیگشت رقیه به سوی عمه زینب رفت سر به آغوشش گذاشت و گفت: عمه جان چرا نمیگذارید بیرون برویم؟ چرا هیچکس به خیمه سر نمیزند؟
شروع به گریه کرد و در همان حال ادامه داد : داداش علی اکبر کجاست؟
عمه زینب که جان در زانوانش نبود بر زمین نشست، دست بر سر زد و رو به اهل حرم دست دراز کرد و گفت :خدایا اینان چه کردهاند؟ خدایا این لشکر با فرزند رسول خدا چه میکند؟ نفس عمه چنان به زور بالا میآمد که گویی داشت خفه می شد. رقیه در ذهنش مرور می کرد کلام برادرش علی اکبر با پدر را وقتی در پشت خیمه به بابا میگفت: اذن میدان بده تا علی اکبر جان برای شما بدهد، به رستگاری ابدی برسد و در رکاب امامش شهید شود.
و بابا حسین که باغم عظیمی به او می گفت : تو شبیه ترین فرد به رسول خدایی، چگونه شبه پیغمبر را به سوی میدان راهی کنم؟
رقیه اشک از چشمانش سرازیر شد، او خون های تازه بر دست و دامان عمه می دید، ولی می ترسید حتی به ذهنش بیاورد که ممکن است این خون، خون داداش علی اکبر باشد.
آهسته رو به درب خیمه رفت، رباب او را سریع گرفت و گفت: نه رقیه جانم بیرون نا امن است، برغم پدر اضافه نکنیم. به خدا، عزیزم علی اصغر هم بی تاب است، ولی نباید خارج شد، اینان خدا را نمی شناسند ممکن است هر بلایی بر سر ما بیاورند، آرام بگیر.
رقیه به پهنای صورت اشک می ریخت، می دانست جانش طاقت غم ندارد، آن هم غمِ عظیمِ یتیمی...
لبان کوچک و خشکش را میان دندانش قرارداد و گاز گرفت، نبایدبه یتیمی فکر میکرد.
بابا حسین فرزند علی فخر عالم است کسی جرات کشتن او را ندارد. این حس آرامش می کرد.
صدای تیغ ها و خنجرها بیشتر میشد، و بیقراری های اهل حرم بیشتر، در میان تمامی صداها، ناگهان صدای عمه زینب از بیرون خیمه ها، حزن انگیزتر از هر صدایی شنیده شد : برادرم.... نه...... نه.....
در حالی که اشک و آهش بلند بود.
تمام زنان، بچهها و رقیه از خیمه بیرون دویدند.
خیمه ی عمو عباس فرو افتاده بود.
عمه زینب زانو برخاک زده بود.
رقیه در دلش گفت: مگر میشود عمو عباس نباشد؟
بی صبرانه شروع به دویدن کرد تا کنار پدرش حسین رسید دامان پدر را با دو مشت کوچکش در دست گرفت و در حالی که به شدت می گریست گفت:چرا عمود خیمه ی عمو را کشیده ای؟ بابا عمو رفته است تا آب بیاورد به زودی بر می گردد.
بابا حسین، انگار کمرش شکسته بود، گویی زبانِ خشکش برای سخن گفتن باز نمیشد، اشک از دیدگانش جاری بودو بر گونه هایش به مانندِ دُرِّ گرانبها می غلطید.
رقیه دامان پدر را رها کرد و به سمت عمه رفت، دست بر گردنِ عمه زینبِ بی قرار انداخت و گفت: عمه شما بگو.!!! در حالی که دستش را به سوی خیمه ی فرو افتاده گرفته بود ادامه داد : عمو ببیند خیمه اش افتاده است ناراحت می شود، بیایید تا نیامده، کمک کنیم و دوباره به پایش کنیم.
عمه زینب محکم رقیه را در آغوش کشید و گفت: عمو عباس خیمه ای زیباتر دارد، این خیمه ها برای عباسِ من کم بود، و داد از نهادش بلند شد.
صورت رقیه را در میان دستانش گرفت و گفت: زینب چه کند؟ زینب باغم شما چه کند؟ امان از دل زینب که سهمش از غم بسیار بود.
رقیه به حال خودش نبود، نگاهش را به این طرف و آن طرف می چرخاند تاب و تحمل این همه غم را نداشت.
در همان حال که چشم می گرداند نگاهش به صحنه ای وحشتناک تر قفل شد. خواهرش سُکینه بر بالای جنازه هایی ایستاده بود، رقیه شروع به دویدن به آن سوی کرد، به زمین می خورد و بر می خاست، اشک می ریخت و تن و جانش می لرزید، در خودش میگفت : نکند بدن عمو عباس است؟ یعنی ممکن است؟ نه..... خدا نکند....
وقتی رسید دید.....
♻️ادامه دارد
✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی
#داستانک
#غربت_رقیه
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
تارینو
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈• «غربت رقیه» صدای هلهله لشکر، صدای طبل ها،
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
( ادامه داستان «غربت رقیه»👆👆)
وقتی رسید دید خواهرش ساکت ولی با چشم هایی پر از اشک بالای سرِ بدنی ایستاده است که ارباً اربا شده بود.
رقیه فقط یک جمله گفت: وای خدای من، این برادرم علی اکبر است.
جهان پيش چشمش سیاهِ سیاه شد، گویی آسمان جایش را به زمین داد.
رقیه یک لحظه خودش را در آغوش پدر دید. او از غصه بیهوش شده بود. تا چشم باز کرد پدرش را دید، پیراهن پدر را گرفت و گفت: بابا بیا برگردیم....
داداش علی اکبر را دیده اید؟
عمو عباس را چطور؟
و اشک هایش امان نداد تا کلامش را تمام کند.
باباحسین او را به سینه چسباند : رقیه جانم همه رفته اند، و تنها پدر مانده است، برای دین خدا باید رفت. می توانی به پدر قولی بدهی؟
رقیه: نه نمی توانم.... میخواهی بروی..... میخواهی بگذارم بروی.....
_می خواهم بگویم بابا حسینت را ببخش که در چنین سن و سالی تو را رها میکند و می رود، می شد سالیان سال در کنار هم باشیم، گیسوانت را شانه کنیم و تو را در آغوش بگیرم و بزرگ شدنت را به چشم ببینم، ولی زمانه و نااهلانِ زمانه نگذاشتند .
رقیه که همه زندگیش را در پدر خلاصه کرده بود خودش را چنان به آغوش پدر گره زد که گویی نبودنش را باور کرده است.
بابا حسین آرام دستان رقیه را که به دور گردنش قفل شده بود باز کرد :رقیه جان، تو را در خرابه های شام می بینم آنجا به جای این که تو در آغوش من باشی من در آغوش توام، دل پدر زیادی گرفته است از مردمی که رهایش کردند و فرزند پیغمبری که بر او شمشیر کشیدند. آن روز مادرانه، پدرت را در آغوش بگیر.
رقیه بلند بلند گریه می کرد و مدام فریاد میزد :بابا نرو..... تو دیگر نرو...... آنها تو را خواهند کشت....... من نمی توانم......
و در همان حال دوباره از هوش رفت.
وقتی دوباره چشمانش را باز کرد هیچ کس در خیمه نبود، رقیه سراسیمه بیرون رفت، اسب پدر را دید که باز گشته، بی سوار، عمه و زنان اهل حرم گرد اسب را گرفته اند و فریاد می زنند: وای حسین وای حسین.
رقیه در کربلا همه غمها را یکجا می دید، چشمانش به سمت اسبِ باوفای پدر خشک شده بود.
_آیا دیگر پدر را نخواهم دید؟ آیا این قوم پدر را کشته اند؟ به کدامین گناه؟ چرا یاوری نداشت؟ چرا اینقدر غریبانه؟ این همه زن و کودک بدون او چه کنند؟ بعد از این رقیه با غم یتیمی چه کند.؟
سوالاتی بسیار در ذهن رقیه می چرخید که هیچگاه فکر نمی کرد روزی به ذهنش برسد و اما در مقابلِ رقیه و اهل حرم لشکری بود که سرها را با افتخار به کشتنشان حمل می کرد.
رقیه با خودش گفت: چه دنیای کثیفی، خوبان را می کشند و بدان به کشتنشان افتخار می کنند
✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی
#داستانک
#غربت_رقیه
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
هدایت شده از تارینو
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
«غربت رقیه»
صدای هلهله لشکر، صدای طبل ها، صدای تاختن اسب ها و به هم خوردن شمشیر ها به گوش می رسید.
زنان و کودکان هر کدام گوشهای از خیمه نشسته و زانوی غم به بغل گرفته بودند، وحشت سراسر وجودشان را احاطه کرده بود. بابا حسین گفته بود، زنان و کودکان در خیمه ها بمانند.
هر بار عمه زینب از خیمه بیرون می رفت و با اشکی تازه تر به خیمه برمیگشت رقیه به سوی عمه زینب رفت سر به آغوشش گذاشت و گفت: عمه جان چرا نمیگذارید بیرون برویم؟ چرا هیچکس به خیمه سر نمیزند؟
شروع به گریه کرد و در همان حال ادامه داد : داداش علی اکبر کجاست؟
عمه زینب که جان در زانوانش نبود بر زمین نشست، دست بر سر زد و رو به اهل حرم دست دراز کرد و گفت :خدایا اینان چه کردهاند؟ خدایا این لشکر با فرزند رسول خدا چه میکند؟ نفس عمه چنان به زور بالا میآمد که گویی داشت خفه می شد. رقیه در ذهنش مرور می کرد کلام برادرش علی اکبر با پدر را وقتی در پشت خیمه به بابا میگفت: اذن میدان بده تا علی اکبر جان برای شما بدهد، به رستگاری ابدی برسد و در رکاب امامش شهید شود.
و بابا حسین که باغم عظیمی به او می گفت : تو شبیه ترین فرد به رسول خدایی، چگونه شبه پیغمبر را به سوی میدان راهی کنم؟
رقیه اشک از چشمانش سرازیر شد، او خون های تازه بر دست و دامان عمه می دید، ولی می ترسید حتی به ذهنش بیاورد که ممکن است این خون، خون داداش علی اکبر باشد.
آهسته رو به درب خیمه رفت، رباب او را سریع گرفت و گفت: نه رقیه جانم بیرون نا امن است، برغم پدر اضافه نکنیم. به خدا، عزیزم علی اصغر هم بی تاب است، ولی نباید خارج شد، اینان خدا را نمی شناسند ممکن است هر بلایی بر سر ما بیاورند، آرام بگیر.
رقیه به پهنای صورت اشک می ریخت، می دانست جانش طاقت غم ندارد، آن هم غمِ عظیمِ یتیمی...
لبان کوچک و خشکش را میان دندانش قرارداد و گاز گرفت، نبایدبه یتیمی فکر میکرد.
بابا حسین فرزند علی فخر عالم است کسی جرات کشتن او را ندارد. این حس آرامش می کرد.
صدای تیغ ها و خنجرها بیشتر میشد، و بیقراری های اهل حرم بیشتر، در میان تمامی صداها، ناگهان صدای عمه زینب از بیرون خیمه ها، حزن انگیزتر از هر صدایی شنیده شد : برادرم.... نه...... نه.....
در حالی که اشک و آهش بلند بود.
تمام زنان، بچهها و رقیه از خیمه بیرون دویدند.
خیمه ی عمو عباس فرو افتاده بود.
عمه زینب زانو برخاک زده بود.
رقیه در دلش گفت: مگر میشود عمو عباس نباشد؟
بی صبرانه شروع به دویدن کرد تا کنار پدرش حسین رسید دامان پدر را با دو مشت کوچکش در دست گرفت و در حالی که به شدت می گریست گفت:چرا عمود خیمه ی عمو را کشیده ای؟ بابا عمو رفته است تا آب بیاورد به زودی بر می گردد.
بابا حسین، انگار کمرش شکسته بود، گویی زبانِ خشکش برای سخن گفتن باز نمیشد، اشک از دیدگانش جاری بودو بر گونه هایش به مانندِ دُرِّ گرانبها می غلطید.
رقیه دامان پدر را رها کرد و به سمت عمه رفت، دست بر گردنِ عمه زینبِ بی قرار انداخت و گفت: عمه شما بگو.!!! در حالی که دستش را به سوی خیمه ی فرو افتاده گرفته بود ادامه داد : عمو ببیند خیمه اش افتاده است ناراحت می شود، بیایید تا نیامده، کمک کنیم و دوباره به پایش کنیم.
عمه زینب محکم رقیه را در آغوش کشید و گفت: عمو عباس خیمه ای زیباتر دارد، این خیمه ها برای عباسِ من کم بود، و داد از نهادش بلند شد.
صورت رقیه را در میان دستانش گرفت و گفت: زینب چه کند؟ زینب باغم شما چه کند؟ امان از دل زینب که سهمش از غم بسیار بود.
رقیه به حال خودش نبود، نگاهش را به این طرف و آن طرف می چرخاند تاب و تحمل این همه غم را نداشت.
در همان حال که چشم می گرداند نگاهش به صحنه ای وحشتناک تر قفل شد. خواهرش سُکینه بر بالای جنازه هایی ایستاده بود، رقیه شروع به دویدن به آن سوی کرد، به زمین می خورد و بر می خاست، اشک می ریخت و تن و جانش می لرزید، در خودش میگفت : نکند بدن عمو عباس است؟ یعنی ممکن است؟ نه..... خدا نکند....
وقتی رسید دید.....
♻️ادامه دارد
✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی
#داستانک
#غربت_رقیه
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
هدایت شده از تارینو
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
( ادامه داستان «غربت رقیه»👆👆)
وقتی رسید دید خواهرش ساکت ولی با چشم هایی پر از اشک بالای سرِ بدنی ایستاده است که ارباً اربا شده بود.
رقیه فقط یک جمله گفت: وای خدای من، این برادرم علی اکبر است.
جهان پيش چشمش سیاهِ سیاه شد، گویی آسمان جایش را به زمین داد.
رقیه یک لحظه خودش را در آغوش پدر دید. او از غصه بیهوش شده بود. تا چشم باز کرد پدرش را دید، پیراهن پدر را گرفت و گفت: بابا بیا برگردیم....
داداش علی اکبر را دیده اید؟
عمو عباس را چطور؟
و اشک هایش امان نداد تا کلامش را تمام کند.
باباحسین او را به سینه چسباند : رقیه جانم همه رفته اند، و تنها پدر مانده است، برای دین خدا باید رفت. می توانی به پدر قولی بدهی؟
رقیه: نه نمی توانم.... میخواهی بروی..... میخواهی بگذارم بروی.....
_می خواهم بگویم بابا حسینت را ببخش که در چنین سن و سالی تو را رها میکند و می رود، می شد سالیان سال در کنار هم باشیم، گیسوانت را شانه کنیم و تو را در آغوش بگیرم و بزرگ شدنت را به چشم ببینم، ولی زمانه و نااهلانِ زمانه نگذاشتند .
رقیه که همه زندگیش را در پدر خلاصه کرده بود خودش را چنان به آغوش پدر گره زد که گویی نبودنش را باور کرده است.
بابا حسین آرام دستان رقیه را که به دور گردنش قفل شده بود باز کرد :رقیه جان، تو را در خرابه های شام می بینم آنجا به جای این که تو در آغوش من باشی من در آغوش توام، دل پدر زیادی گرفته است از مردمی که رهایش کردند و فرزند پیغمبری که بر او شمشیر کشیدند. آن روز مادرانه، پدرت را در آغوش بگیر.
رقیه بلند بلند گریه می کرد و مدام فریاد میزد :بابا نرو..... تو دیگر نرو...... آنها تو را خواهند کشت....... من نمی توانم......
و در همان حال دوباره از هوش رفت.
وقتی دوباره چشمانش را باز کرد هیچ کس در خیمه نبود، رقیه سراسیمه بیرون رفت، اسب پدر را دید که باز گشته، بی سوار، عمه و زنان اهل حرم گرد اسب را گرفته اند و فریاد می زنند: وای حسین وای حسین.
رقیه در کربلا همه غمها را یکجا می دید، چشمانش به سمت اسبِ باوفای پدر خشک شده بود.
_آیا دیگر پدر را نخواهم دید؟ آیا این قوم پدر را کشته اند؟ به کدامین گناه؟ چرا یاوری نداشت؟ چرا اینقدر غریبانه؟ این همه زن و کودک بدون او چه کنند؟ بعد از این رقیه با غم یتیمی چه کند.؟
سوالاتی بسیار در ذهن رقیه می چرخید که هیچگاه فکر نمی کرد روزی به ذهنش برسد و اما در مقابلِ رقیه و اهل حرم لشکری بود که سرها را با افتخار به کشتنشان حمل می کرد.
رقیه با خودش گفت: چه دنیای کثیفی، خوبان را می کشند و بدان به کشتنشان افتخار می کنند
✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی
#داستانک
#غربت_رقیه
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈