°•✨| ترک گناه |✨•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_54🌹 #محراب_آرزوهایم💫 برای دانشگاه حاضر میشم. دوباره عهدی رو که
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 در ادامه با پوزخندی حرفش رو ادامه میده. - مگه خودت بهش نگفتی بهم بگه؟ با عصبانیت تمام دنبال نازنین می‌گردم که با یک سینی آبمیوه داره به سمتمون میاد. چند تا نفس عمیق پی‌درپی می‌کشم تا کمی آروم بشم و دوباره به سمت همون آقا مهدنس می‌چرخم. - هر چرت و پرتی بهتون گفته فراموش کنین، من از هیچی خبر نداشتم! صداش رو بلند تر می‌کنه و سرم داد می‌زنه. - مگه من مسخره توی املم که وقتم رو برای زر زرهای تو و امثال تو هدر بدم؟ نازنین خودش رو با سرعت می‌رسونه و با ترس میگه: - چی شده؟ - از این رفیق کلاغ سیاه‌‌ت بپرس که من رو مسخره خودش کرده! از شدت این آبرو ریزی دلم می‌خواد زمین دهن باز کنه و من رو داخل خودش دفن کنه. در حالی که خودم رو نگه داشتم اشک‌هام سرازیر نشه صدام تحلیل میره. - لطفا آبرو ریزی نکنین فقط یک سوء تفاهم بوده. - آخه تو آبرو داری که به فکر آبروت باشی؟ منم که چند ساعته وقتم رو حروم تو کردم. با حس سوزشی روی صورتم طعم خون رو داخل دهنم حس می‌کنم و از شدت این همه بی‌شرمی پاهام سست میشه، برای تعادل خودم دستم رو به صندلی می‌گیرم تا روی زمین نیوفتم. - الکی ادای مظلوم‌ها رو در نیار، فکر کردی یک چادر سرت کردی چی شدی؟! تمام صداهای اطرافم گنگ میشن، کم‌کم همه دورمون جمع میشن و سعی می‌کنن ازم دورش کنن، قبل از اینکه بیشتر توی نگاه بقیه بد بشم از جام بلند میشم، به سمت در دانشگاه میرم و بدون معطلی می‌زنم بیرون. گلوم از شدت بغض نفس کشیدن رو برام سخت می‌کنه، دیگه نمی‌تونم جلوی اشک‌هام رو بگیرم و روونه گونه‌هام میشن. سریع خودم رو به کوچه پشتی مدرسه می‌رسونم که خلوت باشه و بتونم حتی شده برای چند دقیقه تنها باشم. کنار دیوار روی زمین می‌افتم، چادرم رو دورم می‌گیرم، یک دستم رو روی قلب زخم خوردم می‌زارم و دست دیگه‌م رو روی دهنم تا کسی صدام رو نشنوه اما کم‌کم به هق‌هق می‌افتم و دیگه نمی‌تونم جلوی اشک‌هام رو بگیرم. یکدفعه دستی روی شونه‌م می‌شینه که با ترس از جام بلند میشم، یک خانم چادری تقریبا هم سن و سال خودم. تا چشم‌های قرمز و پف کرده‌م رو می‌بینه یک دستمال از داخل کیفش در میاره و میگه: - اتفاقی افتاده؟ ممنونی زیر لب میگم و دستمال رو ازش می‌گیرم تا صورتم رو پاک کنم اما تا میام جوابش رو بدم سرگیجه‌ می‌گیرم و دستم رو به دیوار می‌گیرم تا نیوفتم. تنها چیزی که قبل از بسته شدن کامل چشم‌هام می‌بینم لبخند بدجنس و شیطانی اون زنه که بهم خیره شده... ☞☞☞ امروز نسبت به روزهای دیگه بیشتر کارم طول می‌کشه، به همین دلیل ساعت یازده شب بالاخره به خونه می‌رسم. آروم کلید می‌ندازم تا کسی بیدار نشه اما به محض ورودم می‌بینم که همه داخل حیاط جمع شدن و ملیحه خانم روی تخت کنار حیاط نشسته و چشم‌هاش مثل ابر بهاری می‌باره، با اضطراب و دلهره به سمت بابا میرم و ازش دلیل این همه آشفتگی رو می‌پرسم. - چی شده بابا؟ - نرگس هنوز خونه نیومده. با شنیدن صدای ما گریه ملیحه خانم تشدید میشه، هانیه خانم از پله‌ها پایین میان و خاله خانم سریع شروع می‌کنن به سوال پیچ کردنشون. - چی شد بالاخره جواب داد؟ ازش خبری داشت؟ چی گفت؟ چرا حرف نمی‌زنی. - دو دقیقه محلت بدین! بالاخره جواب داد و گفت امروز یک ساعت بیشتر دانشگاه نبود و بعد از کلاس اول از دانشگاه زده بیرون، خبری ازش نداشت. ملیحه خانم دست‌هاش رو به طرف آسمون بلند می‌کنه و با همون حال نزارش زیر لب دعا می‌کنه. - خدایا دخترم رو به خودت سپردم! برای اینکه کمی جو رو آروم کنم دست به کار میشم. - شما آروم باشین، اگه تا فردا نیومدن منو و مهدیار می‌ریم دنبالشون... 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1