ٺـٰاشھـادت!'
﷽ #براساس_داستان_واقعی #رمان_نسل_سوخته ══🍃🌷🍃══════ #قسمت_اول 🔹 نسل سوخته دهه شصت … نسل سوخته …
══🍃🌷🍃══════ 🔹غرور یا عزت نفس  اون روز … پای اون تصویر … احساس عجیبی داشتم … که بعد از گذشت ۱۹ سال … هنوز برای من زنده است … مدام به اون جمله فکر می کردم … منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم … اما بیشتر از هر چیزی … قسمت دوم جمله اذیتم می کرد … بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره … مادرم می گفت… عزت نفس داره … غرور یا عزت نفس … کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم … – ببخشید … عذرمی خوام … شرمنده ام … هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره … منم همین طور… اما هر کسی با دو تا برخورد … می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه …خصلتی که اون شب … خواب رو از چشمم گرفت … صبح، تصمیمم رو گرفته بودم … – من هرگز … کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم … دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن … به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم … – دوست شهید داشتید؟ … شهیدی رو می شناختید؟ … شهدا چطور بودن؟ … یه دفتر شد … پر از خصلت های اخلاقی شهدا … خاطرات کوچیک یا بزرگ … رفتارها و منش شون … بیشتر از همه مادرم کمکم کرد … می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه … اخلاقش … خصوصیاتش … رفتارش … برخوردش با بقیه … و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد … خیلی ها بهم می خندیدن … مسخره ام می کردن … ولی برام مهم نبود … گاهی بدجور دلم می سوخت … اما من برای خودم هدف داشتم … هدفی که بهم یاد داد … توی رفتارها دقت کنم … شهدا … خودم … اطرافیانم … بچه های مدرسه … و … پدرم … نویسنده: سیدطاهاایمانی 🌷 @taShadat 🌷