#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت_دوم
🔊 #استاد_پناهیان:
بعضیا میگن: خب حاج آقا به ما بگید چطور به رفیقای بی نمازمون بگیم که نمازبخونن❓🤔
چطور قانعشون کنیم⁉️
✅ عزیز من، شما اصلا لازم نیست به اونها بگی بیان نماز بخونن!😊
اول ببین خودت با #نماز خوندنت چه گُلی به سر خودت زدی❕❕
خود نمازخونت رونشون بده،👌🏻👏🏻
لذتی که از نماز خوندن بردی رو نشون بده به اهل عالم؛
" اونوقت #همه_نمازخون_میشن.."
بزار حرف آخر رو بزنم
اصلا " هرچی بی نماز تو عالم هست تقصیر نمازخوناست "🤔❓
اینکه بی نمازا نماز نمیخونن مال اینه که:
به ما نمازخونا نگاه میکنن میگن: تو مثلا نماز خوندی چیکار کردی❓
چه فایده ای برات داشته❓
مثلا صورتت گل انداخته از مناجات باخدا؟❓
که بگی چه کِیفی کردی که دیگری هم بیاد؟❓
خب اینجوری میگن دیگه!
اگه نگن هم اینجوری می بینن!!!😉
پیش خودشون میگن: بندگان خدا دارن خودشون رو اذیت میکنن!❌
تازه نمازنمیخونه کسی, کِيف هم میکنه.
و وقتی ما میریم نماز میخونیم برای ما تاسف میخوره! میگه نگاه کن چه خودشو گرفتارکرده،
اینم جزو نمازخوناست..🤕
درحالی که واقعا وقتی ما رو میبینه باید احساس حقارت کنه!👌🏻
اگه نماز وجودتو #آباد کرده باشه، "بقیه جذب میشن"👏🏻
یه قاعده ی عمومی هست اونم این که:
"تا خوبها خوبتر نشوند، بدها خوب نمی شوند"
چیکار کنیم همه نمازخون بشن؟🤔
*یه کاری کنید اونایی که نمازخون هستند بهتر بشن."
همین!
اونوقت میان بهت میگن:
تو چرا اینقدر با نشاطی😊
توچرا کینه به دل نمی گیری؟؟
توچرا حسرت نمیخوری🤔
تو چرا عصبی نمیشی؟؟
تو چرا انقدر منظم و دقیق و عاطفی هستی⁉️
شما هم میگی:
والا فکرکنم #مال_نمازه...
#ادامه_دارد.....
🌷 @taShadat 🌷
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_ای_برای_تو
══🍃🌷🍃══════
#قسمت_دوم
🔹تا لحظه مرگ 😔
تو با خودت چی فکر کردی که اومدی به زیباترین دختر دانشگاه که خیلی ها آرزو دارن فقط جواب سلام شون رو بدم؛ پیشنهاد میدی؟ ... من با پسرهایی که قدشون زیر 190 باشه و هیکل و تیپ و قیافه شون کمتر از تاپ ترین مدل های روز باشه اصلا حرف هم نمیزنم چه برسه ... .
از شدت عصبانیت نمی تونستم یه جا بایستم ... دو قدم می رفتم جلو، دو قدم برمی گشتم طرفش ... .
اون وقت تو ... تو پسره سیاه لاغر مردنی که به زور به 185 میرسی ... اومدی به من پیشنهاد میدی؟ ... به من میگه خرجت رو میدم ... تو غلط می کنی ... فکر کردی کی هستی؟ ... مگه من گدام؟ ... یه نگاه به لباس های مارکدار من بنداز ... یه لنگ کفش من از کل هیکل تو بیشتر می ارزه ... .
و در حالی که زیر لب غرغر می کردم و از عصبانیت سرخ شده بودم ازش دور شدم ... دوست هام دورم رو گرفتن و با هیجان ازم در مورد ماجرا می پرسیدن ... با عصبانیت و آب و تاب هر چه تمام تر داستان رو تعریف کردم ... .
هنوز آروم نشده بودم که مندلی با حالت خاصی گفت: اوه فکر کردم چی شده؟ بیچاره چیز بدی نگفته. کاملا مودبانه ازت خواستگاری کرده و شرایطی هم که گذاشته عالی بوده ... تو به خاطر زیبایی و ثروتت زیادی مغروری ... .
خدای من ... باورم نمی شد دوست چند ساله ام داشت این حرف ها رو می زد ... با عصبانیت کیفم رو برداشتم و گفتم: اگر اینقدر فوق العاده است خودت باهاش ازدواج کن ... بعد هم باهاش برو ایران، شتر سواری ... .
اومدم برم که گفت: مطمئنی پشیمون نمیشی؟ ... .
باورم نمی شد ... واقعا داشت به ازدواج با اون فکر می کرد ... داد زدم: تا لحظه مرگ ... و از اونجا زدم بیرون ... .
🌷 @taShadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
﷽ #براساس_داستان_واقعی #رمان_نسل_سوخته ══🍃🌷🍃══════ #قسمت_اول 🔹 نسل سوخته دهه شصت … نسل سوخته …
﷽
#براساس_داستان_واقعی
#رمان_نسل_سوخته
══🍃🌷🍃══════
#قسمت_دوم
🔹غرور یا عزت نفس
اون روز … پای اون تصویر … احساس عجیبی داشتم … که بعد از گذشت ۱۹ سال … هنوز برای من زنده است …
مدام به اون جمله فکر می کردم … منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم … اما بیشتر از هر چیزی … قسمت دوم جمله اذیتم می کرد …
بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره … مادرم می گفت… عزت نفس داره …
غرور یا عزت نفس … کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم …
– ببخشید … عذرمی خوام … شرمنده ام …
هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره … منم همین طور… اما هر کسی با دو تا برخورد … می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه …خصلتی که اون شب … خواب رو از چشمم گرفت …
صبح، تصمیمم رو گرفته بودم …
– من هرگز … کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم …
دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن … به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم …
– دوست شهید داشتید؟ … شهیدی رو می شناختید؟ … شهدا چطور بودن؟ …
یه دفتر شد … پر از خصلت های اخلاقی شهدا … خاطرات کوچیک یا بزرگ … رفتارها و منش شون …
بیشتر از همه مادرم کمکم کرد … می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه … اخلاقش … خصوصیاتش … رفتارش … برخوردش با بقیه …
و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد …
خیلی ها بهم می خندیدن … مسخره ام می کردن … ولی برام مهم نبود … گاهی بدجور دلم می سوخت … اما من برای خودم هدف داشتم …
هدفی که بهم یاد داد … توی رفتارها دقت کنم … شهدا … خودم … اطرافیانم … بچه های مدرسه … و … پدرم …
نویسنده:#شهید سیدطاهاایمانی
🌷 @taShadat 🌷
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #رمان_ابوحلما 💗
💗 #قسمت_دوم💗
مرد جوان کت مارکدارش را از جلو مرتب کرد و گفت:بله من کوروش مغربیم...
مشکلی پیش اومده؟
سرباز پرونده ای که دستش بود را زیر بغلش گذاشت و درحالی که جلو می آمد گفت:
باید با ما بیای...
کوروش عینک آفتابی اش را از چشمش برداشت و رو به پلیس پرسید: کجا؟ چرا؟😟
مرد پلیس آمد و سینه به سینه اش ایستاد و پاسخ داد:
اداره پلیس چون شاکی خصوصی دارید.
دختر همانطور که گوشه چادرش را در دستش فشرده بود چند قدم عقب رفت و بعد با احتیاط از آنها دور شد.
وقتی به خودش آمد روبه روی مزار پدرش بود. نگاهش که به لبخند پدرش از پشت آن شیشه ی غبار گرفته گره خورد، پرده اشک روی مردمک سیاه چشمانش افتاد.
کنار مزار نشست. اول شیشه کمد بالای مزار را تمیز کرد بعد سنگ مزار را شست. خودش را آماده کرده بود اینجا که بیاید خیلی چیزها به پدر بگوید.
اما بغضی عجیب صدایش را زندانی کرده بود. 😞
قاب عکس پدرش را از کمد بیرون آورد. انگشت اشاره اش را روی عکس حرکت داد، اول روی ریش سفید و لب های پدرش دست کشید. بعد قاب را بغل گرفت و آهسته گفت:
امشب بیا تو جلسه خواستگاریم باشه؟☺️
اگه نظرتو راجع بهش ندونم چطور...😢
و هق هق گریه اش نگذاشت جمله اش را تمام کند. نسیم خنکی می وزید و چادرش را کنار صورتش جابه جا میکرد.
عکس پدرش را سرجایش گذاشت و بلند شد. موبایلش که خاموش شده بود را روشن کرد و خواست داخل کیفش بگذارد که زنگ خورد. تلفن را جواب داد:
+سلام مامان
-سلام گلم کجایی؟
+هنوز گلزارم
-هنوز اونجایی؟ پاشو بیا دختر دو ساعت دیگه خواستگارت میاد
+مامان...
-جونم
+اگه من به آقای رسولی جواب مثبت بدم تو ناراحت...
-چه حرفیه میزنی! حلما من فقط یه آرزو دارم اونم خوشبختیته☺️
-آخه با حرفایی که زدیم این مدت...به نظر می اومد مخالف باشی
+من فقط گفتم بیشتر تامل کن
-مامان تو همیشه گفتی بابا یکی از بهترین آدمای دنیا بوده
-هست
+از ازدواج با بابا...پشیمون نیستی؟
-نه ...معلومه که نه
+ پس دلیل مخالفتت با آقای رسولی این نیست که گفت میخواد پاسدار بشه؟
-وقتی اومدی خونه درموردش حرف میزنیم
+فقط بگو آره یا نه
-آره
+ولی تو همیشه میگی به بابا افتخار میکنی خودت گفتی کارِ پاسدار، پاسداری از امنیت و شرافت کشوره...
-الانم میگم اصلا برا همینه که مخالفم.
🍁نویسنده بانو سین. کاف🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد....
•♡ټاشَہـادَټ♡•
ٺـٰاشھـادت!'
💥 #زمان_خروج_سفیانی سال ظهور امام مهـدی(عج) #قسمت_اول 🔰بدون تردید، برای خروج سفیانی از منطقه
💥 #زمان_خروج_سفیانی
سال ظهور امام مهدی
#قسمت_دوم
⁉️آیا خراسانی از ایران و یمانی، نیز همانند سفیانی در ماه رجب، قیام خواهند کرد؟
🔰🔰🔰
سوالی که مطرح خواهد شد: آیا معنای خروج همزمان، به معنای خروج یمانی و خراسانی در ماه رجب خواهد بود؟ به عبارت دیگر: آیا یمانی و خراسانی، نیز به مانند سفیانی در ماه رجب خروج خواهند کرد و یا همزمانی خروج، معنا و مفهوم دیگری دارد؟
🔰به اجمال می توان گفت: خروج سفیانی به تصریح احادیث، در ماه رجب خواهد بود، لکن خروج همزمان یمانی، خراسانی با سفیانی، الزاما ماه رجب نیست و تسامحا و در اثر غفلت، از سوی برخی از محققین، به خروج هر سه جریان در ماه رجب، خروج همزمان، اطلاق شده است. درحالیکه لسان روایات به دو گونه است:
🔻الف. در دستهای از احادیث مختص سفیانی، به خروج سفیانی و بدون اشاره به یمانی و خراسانی، اشاره شده است که قطعا در ماه رجب خواهد بود.
🔻ب. اما در دستهای دیگر از احادیث به خروج همزمان یمانی و خراسانی با سفیانی ذکر شده است و بدون اشاره به ماه رجب، فقط تصریح شده است، این سه جریان، در یک سال و یک ماه و یک روز، همزمان خروج خواهند کرد و هیچ اشاره ای به ماه رجب، نشده است. به عبارت دیگر، درست است که، سفیانی در ماه رجب سال ظهور، از درعا در مرز بین سوریه- اردن، از وادی یابس، خروج خواهد کرد و بعد از سلسله حوادثی که چند ماه به طول خواهد انجامید، اما تنها هنگام خروج و حمله به عراق از طرف سفیانی، آنگاه یمانی و خراسانی نیز همزمان، بر علیه سفیانی، خروج خواهند کرد. بنابراین، معنای همزمانی خروج بدین سان تفسیر میشود.
تفصیل این موضوع، در ادامه و در بخش "معنای همزمانی خروج"، شرح داده خواهد شد.
#معنای_همزمانی_خروج _خراسانی و یمانی با سفیانی
🔰در مجموعه روایاتِ نشانههای ظهور، سه روایت وجود دارد که به خروج همزمان یمانی و خراسانی با سفیانی، در یک سال و یک ماه و یک روز، تصریح شده است.
امام باقر در این خصوص فرمودهاند:
... خروجُ السفیانیِّ و الیمانیِّ والخراسانیِّ فی سَنَةٍ واحدةٍ فی شهرٍ واحدٍ فی یومٍ واحدٍ؛[6]
خروج سفیانی و یمانی و خراسانی در یک سال و یک ماه و یک روز است.
و نیز از امام صادق چنین روایت شده است:
و قد یکونُ خروجُه و خروجُ الیمانیِّ من الیمنِ مع الرایاتِ البیضِ فی یومٍ واحدٍ و شهرٍ واحدٍ و سنةٍ واحدةٍ؛[7]
خروج (سفیانی) و خروج یمانی با پرچمهای سفید از یمن در یک روز و یک ماه و یک سال خواهد بود.
پی نوشت ها:
[6] . نعمانی، الغیبة، ص 361، باب 14، ح 13.
[7] . فضل بن شاذان، مختصر اثبات الرجعة، (به نقل از مجله تراثنا ، شماره 4)
•♡ټاشَہـادَټ♡•
ٺـٰاشھـادت!'
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_اول 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب،
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_دوم
💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
💠 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
#ادامه_دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅
•♡ټاشَہـادَټ♡•
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥 #مزد_خون 🔥
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_دوم
یه خورده گلوم رو صاف کردم و گفتم: باشه بابا!!!
شیخ مهدی تو که بی جنبه تر از من هستی!
مگه چی گفتم!!!
بعد هم برای اینکه اقتدارم رو نشون بدم در رو باز کردم و پیاده شدم...
مهدی هم نامردی نکرد گاز ماشین رو گرفت و رفت!!!
دیدم جدی جدی رفتا!!!
با حالت دستم بلند اشاره کردم به سمت ماشین و داد زدم خیلی نامردی ...
چند کیلومتری رفت...
منم مطمئن شدم که قصد برگشت نداره!
همینطور توی دلم فحش ریز و درشت به هر چی آخوند و رفیق و خودم و دنیا میدادم که دنده عقب گرفت...!
رسید بهم گردنش رو گج کرد و از پنجره ی ماشین گفت: آقا مرتضی چقدر پاک کردی!!
عصبی گفتم: چیوووو !
لبخندی زد و گفت: گناه های من رو و با تموم آخوندا !!!
بی اعتنا نگاهش کردم هیچی نگفتم...
و مثل انسانهای تازه به دوران رسیده با اینکه توی دلم خوشحال شدم برگشت اما با ابروهای بهم گره خورده به راهم ادامه دادم...
گفت: یعنی نمیخوای سوار شی!
برم!
برم رفتمااااا....
بعد با همون جذبه اش گفت: ناز نکن بیا بالا...
من که منتظر همین لحظه بودم اما مثلا با حالت بی رغبت سوار شدم...
آرومتر از دفعه ی قبل زد به شونه ام و گفت: رفیق خوبم جمع نبند!
نه اینجا، نه هیچ جای دیگه!
بالاخره توی هر قشری خوب و بد هست وقتی میگی شیخ مهدی تو فلانی قبول!
اما وقتی میگی همه ی شیخا فلانن این دیگه از اون حرفهاست که نشون میده نه تنها دین مدار نیستی که ببخشیدا عقل مدار هم نیستی!!!
یه بدی از من می بینی نچسبون به همه برادرم! تعمیم نده به کل جامعه!
آخه خودتم یکی از همین اعضای جامعه ای!
گفتم: نگاه مهدی غلط کردم خوبه!!!!
نصایح تموم شد!
حالا بگو کاری از دستت بر میاد برای من بکنی!
دستش رو انداخت توی فرمون خیلی جدی گفت: نچ داداش! تو بیای تو حوزه، جامعه ی طلاب یکجا به فنا میره!
گفتم: جمع نبند برادرم جمع نبند!
زد زیر خنده و گفت: ای آدم زرنگ!
بعد هم ادامه داد من حرفی ندارم با بابات صحبت کنم!
اما واقعاااا برام سوال شده برای چی میخوای بیای حوزه؟!
تو تا دیروز از کنار عبای ما رد میشدی یه متلک نثارمون میکردی!
حالا خورشید از کدوم طرف طلوع کرده!!!!
کلافه گفتم: مهدی تو نمیدونی!
نه! واقعا نمیدونی!!
خوب معلومه میخوام آدم بشم!
میخوام به درد اسلام بخورم!
چندین بار دستش رو کشید روی محاسن صورتش...
نفس عمیقی کشید و گفت: اگه واقعا برات آدم شدن مهمه و به درد اسلام خوردن!
تو الان دانشگاه قبول شدی و توی این جایگاه خیلی می تونی موثر باشی و به درد اسلام بخوری غیر از اینه!!!
عصبی گفتم: نخخخخخخخیر شما ظاهرا توی تیم بابامی!
من بدبخت رو بگو روی کی حساب باز کردم! خوبه میخوام برم حوزه باید اینقد التماس کنم نمیخوام برم خارج از کشور!
جدی نگاهم کرد و گفت: ببین آقا مرتضی تو از حوزه یه آرمانی تو ذهنته که اگر هدف نداشته باشی صرف یه تنوع روحی بیای داخلش اونوقت نه تنها خودت ضربه میخوری که به چهار نفر دیگه هم ضربه میزنی! تا شرایط فعلیت!
اخم هام رو کشیدم توی هم و گفتم: دست درد نکنه مهدی!
همین الان گفتی خوب و بد توی همه قشری هست!
درسته هنوز شاید خیلی پخته نباشم ولی باور کن اینقدر هالو هم نیستم که تمام حوزوی ها رو داری عصمت حساب کنم!!!
با نیش خندی گفت: یعنی منظورت اینه مرغ یه پا داره دیگه!!!
بعد دوباره جدی شد با اشاره به عمامه اش گفت: میدونی که این لباس پیغمبر صلوات الله علیه! یعنی خاکسترم بریزن روی سرت باید پای آرمانهات وایستی !
بیای و خوب باشی بالاخره از یه عده فحش میخوری! اما اونور حساب و کتابت با رحمن و رحیمه!
همراه و همرنگ بدا باشی! اینجا خُوش میخوری لقمه لقمه و درشت درشت! اما اون ور کارت با کرام الکاتبین!
اینا رو که گفتم برای اینکه حساب کار بیاد دستت!
من حرفی ندارم بیای حوزه اما رضایت پدر و مادرت شرطه!
باید هر جوری هست راضیشون کنی، اونم به خوبی! نه به زور و اخم و ناراحتی!
لبخند نشئت روی صورتم و گفتم: میخوامت شیخ مهدی... خاک عباتم...
بعد بی مهابا ادامه دادم: الان بریم با بابام صحبت کنی؟!
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مدافع_حرم 💗
#قسمت_دوم
هوا تاریک شده. از ظهر که اینجا آمده ام، قطرهای آب ننوشیده ام و با اشک هایی که ریخته ام به گمانم همان یک ذرهی آبِ بدنم هم خارج شده. سردرد امانم را بریده. شقیقه هایم را با زانوهایم میگیرم. سوزشی سخت، بی تابم میکند. سرم را رها می کنم. دستهایم از پشت بسته است. ظرفی که آن کودک معصوم برایم آورده بود، دست نخوره جلوی رویم است. تکه نانی است کپک زده. دستی نیست که آن را بردارد. اگر هم باشد، یا به خیال واهی، سر را چون سگان خم کنم و نان را به دندان بگیرم، دهانی نیست که آن را فرو برد و دندانی نیست که بجود. در بدو ورود، برای کشتن گربه دم حجله، همه را ستاندند. پذیرایی گرم و سنگینی بود. زنجیرهایی که در کتابهای اسطورههای ایرانی خوانده بودم به بازو میبستند و به زور پهلوانی، پاره میکردند، به تن و بدن و صورت من نواخته شده بود و هر چه بود را با خود برده بود. کار خدا بود که یک چشمم هنوز میبیند. "خدایا، شکایتی ندارم. تو را شاکرم که با این دردهای دنیایی، مرا از دردهای اخروی رهایی می بخشی." چه آرامشی پیدا می کنم وقتی با تو مناجات می کنم: این ها میگذرند. گذرانش هم نهایت به دیدار تو ختم میشود. اما آن دردی که دائم باشد و گذرانش به فراق تو و دور شدن از بارگاهت را نمیتوانم تصور کنم. اشک میریزم. ماندهام با این تشنگی این همه اشک از کجا میآید.
سحر امروز، چشم آقا مصطفی را که دور دیدم، رفتم و با تکه نانی به نیت سحری، قصد روزه کردم. آقا مصطفی، سحرها حسابی براق میشد که کسی روزه نگیرد و با اذان صبح، از همه تک به تک پذیرایی میکرد و چه شد که من امروز از دست پذیرایی هایش در رفتم، کار خدا بود.وقت سحر که خودم را در دستشویی صحرایی، حسابی مشغول نشان دادم و سروصداهایی در آوردم که بنده خدا از صرافت خورانیدن آب، افتاد و رفت. سر صبحانه هم، چنان با عجله و ابراز گرسنگی، نان ها را لول میکردم و به سمت دهانی که ثانیه ای قبل ترش باز شده می بردم و با ترفندی که از پسرعمویم یاد گرفته بودم آن ها را در آستین لباسم جا میدادم و فک می جنباندم، خیالش راحت شده بود که من یکی، روزه نیستم.
نماز صبح را به امامت مصطفی خواندیم. نقشه را مرور کردیم و جیب هایمان را با وسایل شناسایی، پر کردیم. هر چه سبک تر باشیم، سرعتمان بیشتر است. اسلحههایمان را هم برداشتیم. قطار فشنگ ها هم که به کمر بسته بودیم. حرکت کردیم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸