🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۳۱ و ۱۰۳۲
میگیرد.
لباس نیکی فوقالعاده است.
دامنش پر از چین است و گلهاي درشت برجسته رویش دارد.
شانه به شانه به طرف میز میرویم.
سلام بلندي میدهیم و کنار هم روبهروي بابا و عمو مینشینیم.
مانی از دیدن ما تعجب کرده.
نیکی با لبخند میگوید :باباجون،عموجان اینکه کنارهم نشستین
فوقالعادهاست..خیلی خوشحالم.
مامان با خنده میگوید:خب عزیزم این از لطف توعه..
منم از این اتفاق خیلی خوشحالم.
مانی با چشم و ابرو اشاره میکند به دنبالش بروم.
"ببخشید" میگویم و دم گوش نیکی میگویم:الآن میام..
به دنبال مانی به طرف گوشهي خلوت سالن میروم.
:_چی شده مانی؟
+:مسیح من فکر نمیکردم بیاي...
:_چرا؟خب دعوتمون کردن اومدیم..تازه چون تو عروسی
نبودیم،هیچ کدوم از این آدما من و نیکی رو کنار هم ندیده بودن.
مانی کلافه صورتش را اینطرف و آنطرف میکند
+:من فکر میکردم تو به خاطر دانیال نمیاي..
:_چی میگی مانی؟من و دانیال تو دبیرستان رقیب هم بودیم..
دلیل نمیشه الآنم باهم..
مانی محکم شانهام را میگیرد.
+:هنوزم رقیب هستین...قبل از تو،دانیال خواستگار سفت و سخت
نیکی بود...
سعی میکنم خودم را کنترل کنم.
:_چه ربطی داره..نیکی الآن زن منه...
نگاهم به میز میافتد.
رادان و شهره،به طرف میز ما میروند.
دانیال هم با چند قدم فاصله،پشت سرشان.
با سرعت به طرف میز میروم.
قبل از من،رادان و خانوادهاش به میز رسیده اند و مشغول
احوالپرسی و خوشآمد هستند.
کنار نیکی میایستم.
مثل شیر نري که به رقیبش به چشم یک خطربزرگ نگاه
میکند،میخواهم براي دانیال محدوده مشخص کنم و ثابت کنم نیکی
در قلمرو من است و حق ندارد به هیچوجه نزدیکش شود.