ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۰۲۹ و ۱۰۳۰ وارد ویلاي آقاي رادان میشویم. ماشینهاي خارجی،با مدلهاي بهر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۰۳۱ و ۱۰۳۲ میگیرد. لباس نیکی فوقالعاده است. دامنش پر از چین است و گلهاي درشت برجسته رویش دارد. شانه به شانه به طرف میز میرویم. سلام بلندي میدهیم و کنار هم روبهروي بابا و عمو مینشینیم. مانی از دیدن ما تعجب کرده. نیکی با لبخند میگوید :باباجون،عموجان اینکه کنارهم نشستین فوقالعادهاست..خیلی خوشحالم. مامان با خنده میگوید:خب عزیزم این از لطف توعه.. منم از این اتفاق خیلی خوشحالم. مانی با چشم و ابرو اشاره میکند به دنبالش بروم. "ببخشید" میگویم و دم گوش نیکی میگویم:الآن میام.. به دنبال مانی به طرف گوشهي خلوت سالن میروم. :_چی شده مانی؟ +:مسیح من فکر نمیکردم بیاي... :_چرا؟خب دعوتمون کردن اومدیم..تازه چون تو عروسی نبودیم،هیچ کدوم از این آدما من و نیکی رو کنار هم ندیده بودن. مانی کلافه صورتش را اینطرف و آنطرف میکند +:من فکر میکردم تو به خاطر دانیال نمیاي.. :_چی میگی مانی؟من و دانیال تو دبیرستان رقیب هم بودیم.. دلیل نمیشه الآنم باهم.. مانی محکم شانهام را میگیرد. +:هنوزم رقیب هستین...قبل از تو،دانیال خواستگار سفت و سخت نیکی بود... سعی میکنم خودم را کنترل کنم. :_چه ربطی داره..نیکی الآن زن منه... نگاهم به میز میافتد. رادان و شهره،به طرف میز ما میروند. دانیال هم با چند قدم فاصله،پشت سرشان. با سرعت به طرف میز میروم. قبل از من،رادان و خانوادهاش به میز رسیده اند و مشغول احوالپرسی و خوشآمد هستند. کنار نیکی میایستم. مثل شیر نري که به رقیبش به چشم یک خطربزرگ نگاه میکند،میخواهم براي دانیال محدوده مشخص کنم و ثابت کنم نیکی در قلمرو من است و حق ندارد به هیچوجه نزدیکش شود.