وقتی جایی .. خونه ی کسی میری مهمونی،
دمِ رفتن ،
اونجا که جلوی در وایسادی و هی خداحافظی میکنی و باز برمیگردی و مرورِ خاطرات میکنی ،
صاحبخونه میگه صبر کنید
بدو بدو میره چندتا کیسه میاره
چندتا کیسه پر از توشه ی راه !
میگه اینارو ببرید با خودتون ، لازمتون میشه
میگه حتما بخورید که یه وقت ضعف نکنید تو راه
یه وقت گرسنه نمونید تا رسیدن به مقصد ..
هی سفارش میکنه .. هی مُشت مشت جیبارو پر میکنه ..
آخدا سفرهت داره جمع میشه ،
سفره ای که سی روز مهمونش بودیم .. که دل کندن ازش خودِ جون کندنه ..
که هی خداحافظی میکنیم و هی دلمون نمیاد بریم ..
آخدا ما دمِ در وایسادیم منتظر !
دستای خالیمونُ پر نمیکنی ؟
راه درازه و صعب العبور ،
توشه ی راه بهمون نمیدی ؟
ما قوت نداریما .. ما بدونِ توشه ی مقویِ تو کم میاریما ..
آخدا ما بی عرضه ایم .. بلد نبودیم این چند روز از گوشه و کنار سفرهت چیزمیز جمع کنیم
جیبامونُ پر کنیم ..
میشه مثلِ همیشه خودت زحمتشُ بکشی ؟
میشه یه کم جیبای خالیمونُ پر کنی ؟
آخدا ما نمک خوردنُ نمکدون شکستن عادتمونه ..
میشه دعوامون کنی ؟ ادبمون کنی ؟
میشه از درِ خونهت پاک بریم بیرون ؟
میشه تو این شبِ جمعه ای اون چندصباح سرِ سفرهت نشستنُ قبول کنی ؟
میشه بیرونمون نکنی ؟
میشه بازم دعوتمون کنی ؟
کی هی بیایم داد بزنیم بالحسینِ الهی العفو ...
که هی بگیم تو رو به حسینت امضا کن جوازِ کربلا رو ..
آخدا تو اونی که از جلوی درت رد میشه و کاری بهت نداره تعارف میزنی!
میگی بفرما داخل عزیزم ..
بیا مهمونِ من باش .. بیا که سفره همیشه پهنه و رزق آماده
بیا چند ساعتی با من باش
حالا ما که مهمونت بودیم دورت بگردم ..
مگه میشه دست خالی بریم ؟
مگه مولا بندهشُ ول میکنه به حالِ خود ؟
هَیهات ..
أنتَ أکرمُ مِن أن تُضَیِّعَ مَن رَبَّیتَه ...