«اگه میخوای فرزندت اشتباهاتش رو بهت بگه این رو واسش بخون» امروز هوای جنگل فوق العاده بود حیوانات جنگل هم خیلی خوشحال بودند. مخصوصا بچه ها چون امروز قرار بود مهد کودک بروند و کلی بازی کنند کرگدن کوچولو هم خیلی شاد به نظر می رسید او تمام وسایلش را آماده کرده بود و منتظر بود تا مهد کودک باز شود وقتی مهد باز شد همه بچه های جنگل وارد مهد شدند. آنها خیلی خوشحال بودند. مربی مهد پدر بچه فیل بود او همه بچه ها را خیلی دوست داشت. کرگدن کوچولو هم مربی اش را خیلی دوست داشت. او مربی مهربانی بود بچه ها آن روز کلی نقاشی کشیدند و بازی کردند و از اینکه آقای مربی همه آنها را دوست داشت خیلی خوشحال بودند روزها گذشت و گذشت و بچه ها چیزهای زیادی از مربی یاد گرفته اند. یک روز وقتی بچه ها میخواستند از کلاس بیرون بروند پای کرگدن کوچولو به گلدان خورد و قسمتی از آن را شکست. او خیلی ناراحت شد. دوست نداشت آقای مربی بفهمد که او گلدان دوست داشتنی اش را شکسته است. برای همین گلدان بچه فیل از پشت در سرش را وارد کلاس کرد و گفت: من دیدم چکار کردی آقای مربی اونو خیلی دوست داشت. اگه بفهمه تو شکستیش دیگه دوست نداره! را کمی چرخاند تا قسمت شکسته شده دیده نشود. سپس کرگدن از خجالت و ناراحتی سرش را پایین انداخت با چشمانی ناراحت به بچه فیل نگاه کرد و گفت: « لطفا به کسی چیزی نگو خواهش میکنم. بچه فیل گفت: « اگه میخوای به آقای مربی نگم امروز باید برام کاردستی رو درست کنی!». بچه کرگدن که نمی خواست آقای مربی از او ناراحت شود با بچه فیل موافقت کرد و نشست تا کاردستی را درست کند با خوشحالی کاردستی را به بچه فیل داد و گفت: «بفرما اینم کاردستی. دیگه نگی ها!» بچه فیل کاردستی را گرفت اما کمی بعد به بچه کرگدن گفت: « راستی من نقاشیمم نکشیدم. اونم بکش. وگرنه به آقای مربی میگم چکار کردیا بچه کرگدن خیلی ناراحت شد اما انگار چاره ای نداشت دفتر نقاشی بچه فیل را گرفت و یک نقاشی زیبا برای او کشید اما وقتی دفتر نقاشی را به بچه فیل داد او گفت: خوب کشیدی من گرسنمه سیب تو رو میخوام سیبتو بده بهم وگرنه به آقای مربی میگم چکار کردیا!» بچه کرگدن که خیلی ناراحت شده بود، سیب را به او داد و گفت: این دیگه آخریشه! ازم چیزی نخواه!». آن روز تمام شد و بچه کرگدن با خودش گفت: «خوب شد که مربی جونم نفهمید چه اشتباهی کردم کارایی که بچه فیل هم میخواست رو انجام دادم و اونم دیگه چیزی نمیخواد. آخیییش راحت شد ما !!». فردا صبح دوباره کرگدن کوچولو کیفش را برداشت و راهی مهد شد. او خیلی خوشحال بود که ناگهان بچه فیل را دید. بچه فیل گفت:« کیفم خیلی سنگینه تو باید برام بیاریش. وگرنه به آقای مربی میگم چه اشتباهی کردیا بچه کرگدن باهوش که فهمید این کارها و زورهای بچه فیل تمامی ندارد، گفت:« کیفتو نمیارم تو همش میخوای ازم سواستفاده کنی.» آن ها رفتند و رفتند تا به مهد رسیدند وقتی به مهد رسیدند بچه کرگدن فورا سمت آقای مربی دوید و گفت: « آقا! من یه اشتباهی کردم ازتون معذرت میخوام حواسم نبود و پام به گلدون قشنگتون خورد و شکست آقای مربی مهربان سر بچه کرگدن را نوازش کرد و گفت: « تو خیلی شجاعی که اومدی و کار اشتباهتو بهم گفتی اما خوب کاری کردی. چون اگه نمیگفتی بقیه تو رو اجبار میکردن تا کارایی بکنی که خودتم دوست نداری از این به بعد هر اشتباهی کردی به من یا مامان و بابات حتما بگو! بچه کرگدن که دید هنوز آقای مربی او را دوست دارد بغلش کرد و گفت: « خیلی عاشقتونم دیگه اشتباهاتمو از شما و مامان بابام مخفی نمیکنم.». پایان...