کارگر ریش قهوه ای به سفره نگاه کرد. غیر از مقداری نان خشک و کوزه ی آب، چیز دیگری روی سفره نبود. گفت: «نه نه! درست نیست. او فرزند پیامبر است. شاید ناراحت شود! آخر نمی شود که او با آن همه بزرگی، کنارِ ما کارگرهای فقیر روی خاک بنشیند و از این نان های خشک بخورد!» یک نفر دیگر گفت: «راست می گویی. من که خجالت می کشم او را به این سفره ی خالی دعوت کنیم. آبروی مان می رود!» کارگر سیاه پوست گفت:«دوستان راست می گویند. می خواهی آبروی مان پیش آقا برود؟ خودمان هم این غذا را به زور می خوریم؛ آن وقت دعوتش کنیم بیاید نان مانده و‌خشک بخورد!» کارگر پیر گفت: «اگر تعارف نکنیم که بد می شود! فقط برای احترام به او تعارف می کنیم. معلوم نیست که دعوت ما را قبول کند! باور کنید که خیلی دوست دارم حرف های قشنگش را بشنوم.» 📚امام حسین علیه السلام از مجموعه کتاب مژده گل؛ داستان هایی کوتاه از زندگی چهارده معصوم نویسنده: محمود پوروهاب تصویرگر: زهره پرهیزکاری گروه سنی ب و ‌ج؛ سال های اول و پایان دبستان @tollabolkarimeh 🌷