eitaa logo
طلاب الکریمه
12.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4.4هزار ویدیو
1.6هزار فایل
«هر آنچه که یک بانوی طلبه لازم است بداند را در طلاب الکریمه بخوانید»🧕 📌 منبع: جزوات و نمونه سوالات طلبگی و اخبار روز 🌿انتقادات و پیشنهادات 🤝🏻تبادل و تبلیغ ارتباط با ادمین: @Talabetooba
مشاهده در ایتا
دانلود
1.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه بر سر آرمان آمد؟ یک طلبه جوان، متدین و مومن در تهران زیر شکنجه کشته شد و جسدش در خیابان رها شد. اینا کین؟ اینا کین؟ به سومین سالگرد آرمان رسیدیم ولی هنوز قاتلینش محاکمه نشدن😔 بدترین نوع قتل و شهادت رو در اغتشاشات سال ١۴۰۱ آرمان علی‌وردی داشت. درد و غم محاکمه نشدن قاتلین آرمان کمتر از غم از دست دادنش نیست.
22.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌‌ وجود تو شده بود از عشق لبریز چه قدر غریب شدی آرمان عزیز 📱 @TOLLABOLKARIMEH
قصه‌ی دود دردسر ساز راننده پیش پای مسافرِی که با عجله قصد سوار‌شدن را داشت توقف کرد. با دیدن دود سیگارش یاد سرفه‌های وحشتناک چند وقت پیشم افتادم که مدتی مانند بچه‌ی لوسی که به مادرش چسبیده باشد رهایم نمی‌کرد و بالاخره پس از پیمودن راه‌های درمانی متفاوت طبی مدرن و سنتی به آرامش نسبی رسیده بودم. با مرور این خاطره‌ام که مانند فیلم کوتاه‌ چند‌ ثانیه‌ای پیش سلول‌های خاکستری مغزم رد شده بود قاطعانه اما با آرامش، درخواست کردم که سیگارش را بیرون بیندازد. اما آقای مسافر در حالی که عذرخواهی کرد گفت که سیگارش را تازه روشن کرده است برای همین امکان انداختنش را ندارد. من نیز که حاضر به کوتاه آمدن از موضع‌ام نبودم دوباره خواسته‌ام را تکرار کردم که این‌بار او چاره‌ای جز تسلیم شدن نداشت اما خودش هم پیاده شد، بر خلاف تصورم راننده هیچ اصراری برای سوار شدن دوباره او نکرد و بدون این‌که واکنشی نشان بدهد به راهش ادامه‌ داد، در آن لحظه برای من خلاص شدن از این دود سیگار دردساز حکم پیروز شدن در میدان جنگ را داشت. پیش خودم گفتم این آلرژی هم مرا وادار به چه کارهایی می‌کند اما تمام مسیر به این فکر کردم دلیل بعضی از نابسامانی‌های اجتماعی که در اطرافمان می‌بینیم همین وابستگی به خواسته‌های شخصی نامعقول خود، بدون در نظر گرفتن حقوق شهروندی است، حتی اگر این دلبستگی‌های توهمی، به ضررمان تمام شوند. ✍🏻 زهرا خدری @TOLLABOLKARIMEH
از پرسش تا حقیقت نور طلبگی برای من نه یک انتخاب شغلی بود، نه مسیری از پیش‌تعیین‌شده. بیشتر شبیه پاسخ بود؛ پاسخی به پرسش‌هایی که در سکوتِ شب‌هایِ نوجوانی‌ام شکل گرفتند. پرسش‌هایی درباره‌ی معنا، عدالت، رنج و راهی برای زیستن با کرامت در جهانی پر از تناقض و پیچیدگی. من وارد این مسیر شدم نه برای جمع‌آوری اطلاعات یا حفظ متون، بلکه برای تجربه‌ی دانایی در زندگی روزمره. می‌خواستم میان آنچه در کتاب‌ها می‌خوانم و آنچه در دل مردم می‌گذرد، پلی بسازم. طلبگی برایم سفری بود از سطح به عمق، از ظاهر به باطن، از دانستن به بودن. در این راه آموختم که فهمیدن همیشه با پاسخ همراه نیست؛ گاهی باید سکوت کرد و گاهی باید دل‌سپرد به حقیقتی که هنوز کامل نشده است. طلبگی را نه برای اصلاح دیگران، بلکه برای پالایش خود آغاز کردم و اگر نوری در این راه هست، از همین صداقتِ ناتمام است. هنوز در آغاز راه هستم. اما باور دارم اگر این مسیر با صداقت، تأمل و عشق همراه باشد، می‌تواند به حضوری روشن ختم شود؛ حضوری که نه فقط در کلاس و منبر، بلکه در نگاه، در رفتار، و در همدلی جاری باشد. حضوری که بتواند معنا را نه فقط در واژه‌ها، بلکه در زیستن روزمره بازتاب دهد. هر روز که می‌گذرد، بیشتر می‌فهمم که طلبگی نه پوشش است نه عنوان؛ بلکه تعهدی‌است به دیدن، به شنیدن، به بودن با انسان‌ها، با دردها، با نور. «اگر روزی این مسیر را رها کنم، نه از خستگی خواهد بود، بلکه از وفاداری به حقیقتی که مرا به راهی دیگر فراخوانده اما تا آن روز، با تأمل و عشق، در این راه خواهم ماند.» ✍🏻سحریاراحمدی @TOLLABOLKARIMEH
آرمان او دو دوتا چهارتای این روزها کمی درهم پیچیده شده است. دلت که می‌گیرد، به سختی گره‌اش باز می‌شود. در این هیاهوی میان روز، تقارن سایه‌ها دیدنی می‌شود. سخاوت خورشید را با تمام وجود حس می‌کنیم. امروز شروع آسمانی شدن خیلی از جسم‌های خسته‌ی دنیاست. اما رنگ آرمان ما امروز، تلالو خاصی دارد. صحنه‌های رفتنش شبیه غربت پسر فاطمه سلام‌الله‌علیها شده است. بوی مظلومیت علی‌وردیمان، بوی یاس یک روزه است. غربت و غروب و لبخند پر مهرش، آینه جسم اربا اربا سیدالشهدایی اوست. یاد آنان که حسینی زیستند و جان را فدا کردند گرامی باد. ✍🏻 آرزو مانعی | @TOLLABOLKARIMEH
کوچه‌ی عاشقی صدای هیاهو و هلهله می‌آمد. هرچه نزدیک‌تر می‌شدیم صدا انگار بیشتر می‌شد. چندین نفر دور یک چیز جمع شده بودند. هرکدام دست و پاهایشان به آن سمت می‌رفت. انگار عهد بسته بودند که بی نصیب نمانند. مرا به قصه‌های مادر بزرگم برد. اشک امانش را می‌برید اما شمرده شمرده برایمان می‌گفت. غسل برای رضای خدا کردند. یکی با چوب می‌زد یکی با نیزه و یکی با گرز سنگین. به اینجا که می‌رسید ضجه‌هایش عمیق می‌شد آن‌طرف گودال خواهری می‌دوید و آن طرف‌تر مادری زجه می‌زد. چه بی مهابا برای خدا می‌زدند اهل بیت پیامبر را. با صدای فریاد پسری جوان که می‌گفت محکمتر بزنید به خودم آمدم. خداروشکر که اینجا نه مادری نزدیک است و نه خواهری. ✍🏻سمیه اسماعیل زاده | @TOLLABOLKARIMEH
فضای امن استکان چایی‌ام را برداشتم و رفتم کنار سیمین و نسرین نشستم. کمی بعد سیمین گفت:« مینا ارتعاش اسم می‌دونی چیه؟ مثل حروف ابجد. می‌خوام اسمم رو تغییر بدم. ارتعاش اسمم بهم نمی‌خوره؛ یعنی می‌دونی به نیما نمی‌خوره». گفتم:« خب، حالا آدم مطمئن و بلدِکار می‌شناسی؟». گفت:« اومم، یه دعانویسی بهم معرفی کردند. یه بار هم پیشش رفتم و گفت یه سنگینی بین خانواده شما و اونا هست که باعث شده بابات راضی نباشه.» اینجا بود که صلاح ندیدم تاییدش کنم. ببین سیمین جون! اگر از من می‌شنوی اصلاً سراغ همچین کسایی نرو! وقتی ما خدا رو داریم چرا آخه باید بریم سراغ بنده خدا؟ در روایت داریم اگر بنده‌ای در هر مسئله ای به غیر خدا پناه ببرد، خدا هم واگذارش می‌کنه به همون. پس به نظرم به جای اینکه به دعانویس مراجعه کنی که معمولاً با جن و شیاطین در ارتباط هستن، به خدا مراجعه کن که از همه نسبت به بنده‌اش آگاه ترِ. گذشت تا چند شبِ پیش، رفته بودیم خانه رضا. نسرین، بچه چهارمش را به دنیا آورده بود. همه همان‌جا بودند. شلوغی خانه از توی راه‌پله هم مشخص بود. یکی دو سالی می‌شد، خانه‌شان نرفته بودیم. فرش و مبل‌ها را تعویض کرده بودند. روی در و دیوار پُر بود از مجسمه و دیوارکوب‌های سفالی لعاب شده. می‌دانستم هنرِ دست سیمین است. دلم می‌خواست او را ببینم. بعد از چند دقیقه‌، از توی اتاق آمد بیرون. لبخند محوی روی لبش بود. دیگر از آن نشاط قبلی خبری نبود. بیشتر از همه جسمِ لاغر شده‌اش توی چشم می‌آمد؛ همینطور لباسِ مشکی‌اش. شنیده بودم بعد از فوتِ نیما حالش به کل تغییر کرد. افسرده شده و قرص اعصاب می‌خورد. ولی حالا، انگار کمی بهتر شده بود. حال و روز پدرش هم دستِ کمی از او نداشت. نسبت به قبل خیلی شکسته‌تر شده بود. داشت برای‌مان می‌گفت خانه جدیدی گرفته و قرار است از شهر خودشان بیایند شهر ما. می‌دانستم به خاطر حال‌وهوای دخترش است. سعی کردم بیشتر با سیمین صحبت کنم. خیلی وقت بود ندیده‌بودمش. صحبت را از چیکار می‌کنی و مشغول چی هستی شروع کردم و به سفال‌های روی دیوار اشاره کردم. گل از گلش شکفت و صحبت کرد. گفت و گفت و گفت تا جایی که دیگر بی‌پروا می‌خندید. همان‌جا دانستم نیاز دارد به گوش شنوا. همان چیزی که نه فقط سیمین بلکه تمام هم نسل‌هایش نیاز دارند. انگار ته گلویش حرفی نگفته داشت. حرفی که برای گفتنش، ترس از قضاوت و سرزنش را نداشته باشد. کاش بتوانیم برای فرزندان‌مان فضای امن باشیم و گفتگویی سالم را با ریشه‌ی اعتماد ایجاد کنیم. ✍🏻 فاطمه پیرمرادی @TOLLABOLKARIMEH
یک فرشته هیچوقت تا آن زمان تنهایی جایی نرفته بودم. حتی تا سر کوچه هم میخواستم بروم تنها نبودم. حالا استرس تمام وجودم را گرفته بود. من، یک زن تنها وسط یک شهر غریب در بیمارستانی که اولین بار بود پا درونش می‌گذاشتم. مدام زیر لب آیه الکرسی را زمزمه می‌کردم. سعی می‌کردم به هیچ چیز فکر نکنم. با اینکه به روی خودم نمی‌آوردم اما دلم مدام زیر و رو می‌شد. قرار بود عمل جراحی انجام دهد. نمی‌توانستم تنهایش بگذارم. وقتی وارد اتاق عمل شد نگرانی‌ام بیشتر شد. فکر می‌کنم چشمانم همه چیز را لو می‌داد که پرستاری مهربان در چشمانم لبخند زد و با صدای آرامی گفت:«نگران نباش، من هستم». بعد هم دستانم را گرفت و به اتاقی برد تا کمی استراحت کنم. گفت:«عمل چندساعتی طول می‌کشد. فعلا همین‌جا بمان تا تمام شود. خودم صدایت می‌زنم». نمی‌دانم از کجا پیدایش شده بود ولی تمام دلشوره‌هایم را در دست گرفت و همانجا پشت در اتاق عمل گذاشت. چند ساعتی که گذشت صدایم زد و گفت:«بیا مریضت سالم و سرحال تحویل به خودت». در چشمانم خندید و من با چشمانم قلبش را پر از تشکر کردم. دلم می‌خواست تمام صورتش را ببوسم. وقتی می‌خواستیم از بیمارستان برویم سراغش را گرفتم. با آدرس شکل و قیافه و صورت. شیفتش نبود و نتوانستم درست و حسابی تشکر کنم ولی برای همیشه مهربانی‌اش در خاطرم ماند. قطعا خودش هم نمی‌داند آن روز چه لطف بزرگی در حق یکی از بندگان خدا انجام داده است ولی خداوند همه چیز را می‌بیند. ✍🏻 پرنیا @TOLLABOLKARIMEH
11.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا صاحب الزمان! بدون تو هوای دلمان ابری و روزگارمان پاییزی است... اللهم عجل لولیک الفرج💚 📱 @TOLLABOLKARIMEH