خانه موقتی چشم دوخته‌ام به دخترک که عروسک خرگوشش را بالا گرفته است تا از پنجره قطار کوه‌ها را ببیند. اول صبح است و نور ملایم وسط کوپه پهن شده است. مسافری دیگر پیرزن آرام و مهربانی است که وقتی می خندد خط لبخندش دلنشین است. می گوید شب را خوب نخوابیده و حالا زیر نور آفتاب اسفند ماه با هر حرکت قطار که مانند گهواره است چشمانش گرم گرم تر می‌شود. پرده ها را کامل جمع کردم و به بیابان مقابلم خیره می‌شوم، گه گداری از دل بیابان که میگذریم خانه هایی در دل این مسیر می‌بینم که متروکه شده‌اند. جز یک حصار خانه مانند چیز دیگری از آن ها نمانده است. دخترک خرگوش را تکیه می‌دهد به تخت و کنارش دراز می‌کشد. خانه های بعدی اکثرا یک اتاق هستند که با فاصله های کم تری کنار یکدیگر ساخته شده اند. سیاهی پنجره هایی که فقط شکل پنجره خالی است، مرا به سمت خودش می‌کشد و سوال های را در هزار توی ذهنم شکل می‌دهد چه کسانی در دل این کوه و بیابان زندگی می‌کردند؟ الان کجا هستند، زنده‌اند یا مرده؟ چند سال گذشته است از آن روزی که فهمیدن دیگر اینجا جای زندگی کردن نیست، کدام سمت کوچ کرده اند؟ با خودم کلنجار می روم، به کوتاه بودن دنیا و زودگذر بودنش فکر می‌کنم. اینکه دستانم چقدر خالی است برای روزی که قرار است ازاین خانه موقتی دنیا کوچ کنم. با صدای دخترک رشته افکارم پاره می‌شود، آب معدنی را برداشته است و می گوید:«مامان خرگوشی آب می‌خواد» می‌خندم و دخترک را سرگرم می‌کنم با خود فکر می‌کنم همین لبخندش حتما روزی گره ایی از کار من باز می کند. ✍️ رقیه آرامی نسب @tollabolkarimeh