🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_592
- این نامزدیِ الکی رو... من کارام درست شده، بیا بین خودمون تمومش کنیم و یکی دوماه دیگه با خانوادهها مطرحش کنیم. توی این مدت هم میتونی الکی به پدرت بگی که منو میبینی و ازم خبر داری تا من بهشون بگم...
به صورت گیج و مبهوت ترلان نگاهی انداخت :
- بالاخره که میخواستیم این بازی رو تموم کنیم، پس بیا الان انجامش بدیم...
ترلان رنگ پریده جواب داد:
- بــازی...؟
- آره بازی... مگه غیر از این انتظار داشتی؟ از اول همچین چیزی قرارمون بود، یادت که نرفته...
ترلان به تمام معنا احساس مرگ میکرد. هومن بدجنس بود ولی نه تا این حد...
فکر میکرد با اون دسته گل رز قرمز و سفید آمده که توی این اوضاع وحشتناک کنارش باشه، ولی حالا...
با صدای تحلیل رفته ای گفت:
- به خاطر اینکه گذشته مو فهمیدی اینجوری میکنی، نه...؟
هومن از این نقش آدم بد بودنش متنفر بود. نمیخواست تا اینجا پیش بره یکدفعه به این سمت کشیده شد.
دست و دلش مثل نگاه لرزون ترلان میلرزید. دلش می خواست بگه دروغ گفتمو با همون خندهای که مدیون ترلان بود بخنده، ولی نمیشد. هیچ جوره...
به خودش قول داده بود و باید روش میموند. میخواست پدر مستبدش رو زمین بزنه و این کارو می کرد.
پس گفت:
- نه همچین چیزی نیست، از اول چیزی بین ما نبود که من بخوام بخاطر این پنهان کاری ناراحت باشم و باهاش مشکلی داشته باشم
ترلان تحقیر شده به این فکر کرد که پس اون بوسه، اون سوپ، اون حرفا و کارای مهربون، اون نگاه پر محبت این روزای آخر، اون تولدی که این روزا یه سره بهش فکر میکرد، همش دروغ بود؟؟
یعنی اینکه با همهی بدجنسیای هومن، اینکه شک کرده بود که دوستش داره، همش یه فکر احمقانه بوده؟
هومن باز با سماجت گفت:
- بیا تمومش کنیم...
ترلان به آخرین توانش چنگ زد. احساس سقوط داشت ولی بس بود ضعف، حداقل جلوی هومن غریبه شدهی روبروش بس بود. این اون هومنی که عاشقش شده بود نبود. اینقدر بیملاحظه و بیرحم...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝