🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن دستی به صورتش کشید و ایستاد: - ببخشید من حالم خوب نیست، یه روز دیگه تشریف بیارید و کیف شو برداشت و در برابر صورت مبهوت الهام از اتاق خارج شد. مسخره بود که فکر کنه یه نفر مثل الهام رافع که از نظر ظاهری و رفتاری مورد تأییدش بود و صدو هشتاد درجه با ترلان فرق می‌کرد، می‌تونه ذهنشو مشغول کنه. ******** ترلان وقتی به خودش اومد که اشکاش سرازیر بود و توی راه شرکت هومن قدم می زد. با چ حرص اشکاش رو پاک کرد، دیگه از این همه ضعف داشت حالش به هم می‌خورد. چرا نمی‌تونست یکدفعه بی‌خیالش بشه؟ همانطور که هومن کنارش گذاشته بود اونم کنارش بذاره، ولی نمی‌شد. مدام توی سرش بود، همه چیز از اول تا آخر و از آخر به اول دوره می‌شد. اَه... با سر پایین و با قدم‌های تند راهشو به سمت پارک کج کرد که محکم به جسمی برخورد کرد و بی‌تعادل از پشت روی زمین افتاد. دماغشو مالید و با چشمای ریز شده به پسری که روبروش نشسته بود و دل و روده‌ی گوشی شو جمع می‌کرد نگاه کرد. با عصبانیت بهش توپید: - هــی آقا...!! جلوتو نگاه کن پسر حق به جانب سرش رو بلند کرد که جواب شخص پرروی مقابلش رو بده ولی تا نگاهش به چشمای اشکی ترلان افتاد سریع و بدون مکث و البته کاملا بی‌مقدمه گفت: - اتفاقی براتون افتاده...؟ ترلان پوزخندی زد: - نگرانیــد؟ - نه ولی خب وظیفه‌ی انسانیم دونستم که بپرسم ترلان لبشو کج کرد: - خب الان باید ممنون باشم؟ پسر خونسرد لبخند بی خیالی زد: - اگه دوست داشتین چرا که نه ترلان اخم کرد: - نــه دوسـت نــدارم ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝