eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
28.3هزار دنبال‌کننده
677 عکس
667 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن دستی به صورتش کشید و ایستاد: - ببخشید من حالم خوب نیست، یه روز دیگه تشریف بیارید و کیف شو برداشت و در برابر صورت مبهوت الهام از اتاق خارج شد. مسخره بود که فکر کنه یه نفر مثل الهام رافع که از نظر ظاهری و رفتاری مورد تأییدش بود و صدو هشتاد درجه با ترلان فرق می‌کرد، می‌تونه ذهنشو مشغول کنه. ******** ترلان وقتی به خودش اومد که اشکاش سرازیر بود و توی راه شرکت هومن قدم می زد. با چ حرص اشکاش رو پاک کرد، دیگه از این همه ضعف داشت حالش به هم می‌خورد. چرا نمی‌تونست یکدفعه بی‌خیالش بشه؟ همانطور که هومن کنارش گذاشته بود اونم کنارش بذاره، ولی نمی‌شد. مدام توی سرش بود، همه چیز از اول تا آخر و از آخر به اول دوره می‌شد. اَه... با سر پایین و با قدم‌های تند راهشو به سمت پارک کج کرد که محکم به جسمی برخورد کرد و بی‌تعادل از پشت روی زمین افتاد. دماغشو مالید و با چشمای ریز شده به پسری که روبروش نشسته بود و دل و روده‌ی گوشی شو جمع می‌کرد نگاه کرد. با عصبانیت بهش توپید: - هــی آقا...!! جلوتو نگاه کن پسر حق به جانب سرش رو بلند کرد که جواب شخص پرروی مقابلش رو بده ولی تا نگاهش به چشمای اشکی ترلان افتاد سریع و بدون مکث و البته کاملا بی‌مقدمه گفت: - اتفاقی براتون افتاده...؟ ترلان پوزخندی زد: - نگرانیــد؟ - نه ولی خب وظیفه‌ی انسانیم دونستم که بپرسم ترلان لبشو کج کرد: - خب الان باید ممنون باشم؟ پسر خونسرد لبخند بی خیالی زد: - اگه دوست داشتین چرا که نه ترلان اخم کرد: - نــه دوسـت نــدارم ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 نگاهی به اتاق قبلی ترمه انداختم، دکوراسیون و وسایل تغییر چندانی نکرده بود. - امروز میگرن زودتر از من بیدار شد... شرمنده‌ی ملکه شدم، باید کنارشون باشم ولی اینجا کپه‌ی مرگم رو گذاشتم. دستی به بازوش کشیدم: - شما استراحت کن، مادر تنها نیست. نگاهم سمت عسلی کنار تخت کشیده شد، پر بود از عکس‌های من و مادر و نوه‌ها و همدم. همه‌ی عکس‌های ترمه رو برداشته بود. - بعد رفتن‌ شما، ملکه صلاح دونستن که بیام به این اتاق بزرگه. - خوب کاری کردین،‌ اینجا برا‌ی شما مناسبتره. راستی عکس‌های ترمه رو کجا‌ گذاشتین؟ نگاهی با چشمای سرخ بهم انداخت: - گذاشتم‌ تو کشوی اتاق قبلی خودم، وسایلش هم اونجاست. کمی‌ مکث کرد و روی تخت نشست، سرش گیج می‌رفت: - عکسای ترمه رو میخواین چیکار؟ انگار‌ جواب رو تو دهنم‌ گذاشته باشن: - قرارِ چند روز دیگه برگردم پیشش، براش می‌برم‌. پیرزن میانسال و مومن لبخندی زد: - هر چی خدا بخواد. به اتاق برگشتم. پدر با کینه‌ای که از سعید داره، نمیتونه کنار بیاد و برای اینکه خودش رو آروم‌ کنه بهم‌ متلک میندازه، اگه بتونه کتکم میزنه و پیش‌ بقیه بی‌حرمت و تحقیرم میکنه. چمدان‌‌مو باز کردم و لباس‌هامو تو کمد چیدم. با دیدنِ عکس‌ها تو صورتِ تک‌تکشون نگاه کردم. با خودم تکرار کردم: هر آنکه از دیده برفت از دل نیز برود... چند روزی که نباشی نبودنت عادت میشه، حتی برایِ خاص‌ترین آدمایِ زندگیت. به پدرش قول دادم به سعید متعهد باشم. اونم‌ بهم‌ قول داد... تو خلوت، وقتی سینه‌اش جایگاه سرم بود، وقتی منو بوسید و به آغوش کشید. عکس‌ها رو انداختم رو میز، لباسامو از تنم کَندم و وان حموم‌ رو پُرِ آب کرده و رفتم توش... این جور مواقع ترمه اطرافِ وان، شمع روشن میکرد و موزیکِ ملایمی میذاشت تا کمی تو آب آروم بگیرم و تَمَدُدِ اعصاب کنم ولی الان به غیر از چند خدمتکار کسی تو قصر نبود. ترمه اونقدر سروصدا میکرد که صدا به صدا نمی‌رسید. با خنده و دستی رو‌ی شکم میگفت: مهدخت فلانی این مدلی میرقصه، فلانی این مدلی تو مهمونیا راه میره.... آخرش صدایِ مادر بلند میشد که بس کنید، سَرِمون رفت، چه خبره؟ این اواخر دیگه قرار شد، کاخ کوچکی که انتهای باغِ و متعلق به عمه‌ی بزرگم بود و بعد از مرگش بلااستفاده مونده رو بدن به ما دو تا، تا دیگه صدایی ازمون نشنون. حالا دیگه نه از ترمه خبری بود و نه از دلِ خوشی که بی‌غل و غش بخنده. اما چه میشه کرد؟ تقدیر این چنین‌ رقم خورد که اون دو هفته‌ای عاشق بشه و به عشقش برسه و من دو سال عاشق و آخرش نتونم با عشقم بمونم.