eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
28.2هزار دنبال‌کننده
688 عکس
675 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات 👇 @Tablighat_TORANJ @admintoran تبلیغات راد👇 @Rad_team کانال‌هامون @negah_novel . @voroojaak . @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 ترمه و نجمه به اجبار رفتن. با رفتنشون جنازه‌‌مو انداختم دستشویی و آبی به صورتم زدم. از نگاه کردن تو آینه حالم بد میشه، حتی از خودم هم خجالت می‌کشم. دیگه برام قضاوت اطرافیان مهم نیست. فکر اینکه اومده تا باز برای خودش تو زندگی سعید جا باز کنه و باز فریبش بده، بدیهی‌ترین فکری هست که به ذهن تک‌تک افراد حاضر تو مهمونی رسید. قرصام رو نیاز دارم. مخلفات کیف رو با عصبانیت رو زمین ریختم و باز مشتی قرص بود که با جرعه‌ای آب خوردم... باید زودتر از اون مهمونی مسخره و شرم‌آور برم بیرون... از خودم و سرنوشتم متنفرم. کنار دیوار تو خودم مچاله شدم تا قرصا اثر کنن. انگار شر خوابیده. چه زود حالِ پریشون همه خوب شد و حالِ منِ شوربخت خراب‌تر! یعنی سعید تسلیم شده؟ یعنی قرارِ با آسیه وصلت کنه؟ پس من چی؟ به عکس بچه‌های ترمه رو دیوار نگاهی انداختم، سه قلوهای خندون کنار روشویی... انگار ترمه شکار لحظه‌ها کرده بود. تو بعضی از عکسا مهدیار هم بود... عکس‌های عاشقانه‌ی ترمه با شوهرش. همه دارن به خوبی و خوشی کنار خانواده‌شون زندگی میکنن، فقط سرنوشت من باید مثل نخ کاموایی پیچ بخوره... اون از بهروز که تنهام گذاشت اینم از سعید! تکونی به خودم دادم و وسایل روی زمین رو تو کیف چپوندم و زدم بیرون. باغ شلوغ بود و کسی با منِ شکسته و سرخورده کاری نداشت... بین یه مشت دشمن با چهره‌های صمیمی دنبال دوقلوهام بودم. - مهدخت خانم. برگشتم و با دیدن حلما و حانیه با چشمانی سرخ متعجب نگاهشون کردم: - چیزی شده؟ حلما روسریش رو طرح لبنانی با گیره‌ای زیبا بسته، نزدیک‌تر اومد. دستم به نرده بود: - بابا در به در دنبالتون میگرده... برم صداش کنم. دستش رو گرفتم: - نــه... بعداً... بعداً باهاش حرف میزنم، الان وقتش نیست. نباید منو ببینه. - مگه... مگه قرار نبود شما و بابا با هم... حانیه تبسم تلخی رو لباش بود. - گاهی دنیا دور خواسته‌های ما نمیگرده، شما دلتون نمی‌خواست مادرتون از دنیا بره درسته؟ ولی خوب حکمت خدا این بود، من و شما نمی‌تونیم با قسمت بجنگیم. نگاهی به سعید که آشفته و مستأصل کنار پدرش نشسته و دکتری که سِرم رو چک می‌کنه و آقابزرگی که رنگ به رو نداره انداختم. سعید نگران‌ آقابزرگ بود و کاری به آسیه یا مهدخت نداشت. از آن سعیدِ عاصی که می‌غرید و مهدخت را تنها عشقش میخواند و کم مانده بود رگهای گردنش پاره بشه، حالا پسری مطیع و غمگین مانده بود. اگه آقابزرگ طوریش میشد، همه از چشم سعید میدیدن و من اینو نمی‌خواستم.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 - طالع من و سعید قرار نیست کنار هم آروم بگیره. آب دهنمو قورت دادم: - حانیه جان میشه به باران و بهار بگی آماده بشن تا بریم، فردا پرواز داریم... باید زودتر برگردیم هتل. حلما خودش رو عقب کشید و بازومو گرفت: - گور بابای فتانه و فرح. هق زد: - بابا بدون شما دووم نمیاره، من میدونم... نگاش کن، داره با نگاش وجب به وجب باغ رو میگرده تا شما رو پیدا کنه. باز زن‌ها دوره‌اش کردن تا من‌و نبینه. - اون هنوز قبول نکرده... میخواد زمان بخره تا حال آقابزرگ خوب و تکلیف بچه‌ی فرح معلوم بشه. بهم گفت مهدخت رو دیدین نزارید بره تا باهاش حرف بزنم. - حرف!! دیگه حرفی نمونده. تکلیف معلومه، حسین و رضا تا آسیه رو‌ همسر سعید نکنن ول کن نیستن... دیگه بهتره شما هم واقیعت رو بپذیرید. حلما نه رو‌ گفت و دستش رو کشید و با چشمانی به خون نشسته به سرعت رفت سمت کلبه. - مهدخت خانم بچه‌ها اونجان، کنار مهدیار... صداشون کنم؟ نگاهم به انتهای انگشت حانیه رفت: - آها دیدمشون، نه خودم میرم اونجا... پشت درختا بودیم و دیده نمیشدیم. بغلش کردم و بوسیدمش. - مواظب خودت باش حانیه جان، مواظب خواهرات و برادرتم باش... بازم میام تا ببینمتون. از حرفی که زدم مطمئن نیستم، من دیگه اینجا کاری ندارم! اگه دلم هوای پسرم رو کرد که میکنه، با شماره‌‌ی حلما یا حانیه تماس میگیرم، چه معنی داره به مردی که زن داره زنگ بزنم! بوسیدمش و از کنار دیوار باغ، خیلی آروم حرکت کردم تا کسی متوجه من نشه. چند قدمی مونده بود تا بهشون برسم که با صدایی تو جام میخکوب شدم: - شاهدخت خانم، ببخشید میشه یه لحظه وقتتون رو بگیرم. برگشتم و نگاهش کردم، شبیه زنایی که روز‌ عقدشون باشه نیست... مجبور به تظاهر شدم تا تلخ کامیِ امروز رو ندید بگیره‌. - تبریک... تبریک میگم آسیه... خانم. لبش به خنده‌ای تلخی بالا رفت. برعکس مادر و دختر خانه خراب کن هیچ آرایشی نداشت و در چادر مچاله شده بود... چادری همرنگ بخت و اقبال هر دویمان. - من با آقابزرگ و داداش حسین صحبت میکنم، لطفاً نرید! تبسمی زدم: - من که متوجه حرفاتون نمیشم... المشنگه خوابیده، لطفاً دوباره شروعش نکن. آدم بَدِه‌ی این داستان پر‌سوز و‌ گداز منم، بهتره کِش‌ پیدا نکنه. ➖➖➖➖➖➖ 📌 شاهدخت توی کانال VIP ‌ با ۱۸۳۳ پارت تــمام شـــد 🤩 توی این کانال تا آخرین پارت، شاهدخت رایگان تقدیم میشه. فقط هرکس عجله داره برای خواندن کامل رمان 👇 جهت دریافت عضویت کانالvip، با رمان کامل شده مبلغ ۶۰ هزار تومان به شماره کارت: 6037998234986130 قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @admintoranj
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 به اطراف اشاره کردم. - می‌بینید که کسی کنارم نیست، من تنهام... حالا شما عروس این خانواده شدین. لطفاً مواظب قلبش باشید، قلبِ شکسته‌ی اونو شما میتونید درمون کنید. ناخن‌های بلندم، کف دستمو زخم کرده و میسوزه، مثل قلبم. چه راحت و بی‌دردسر، صاحب سعیدم شد. چقدر برای این لحظه له‌له زدم و چیزی جز دلی شکسته نصیبم نشد. ولی حالا آسیه تو چند ساعت، با بُریدن و دوختن آقابزرگ و حاج حسین و فتانه و بی‌خبری همه، صاحب مرد اول کشورش شد. آمبولانس از کنارمون گذشت. تو چشمام‌ زل زد، انگار تمام ذهنم رو خونده بود: - به روح پدرم، من و سعید خان از ماجرا بی‌اطلاعیم، اون شما رو میخواد، به همه گفت. رفتم کنارش و بازوش رو گرفتم: - گفتن مهم نیست، مهم آخرشه که رضایت داد... ان‌شاءالله خوشبخت بشین. - نه نداده... هنوز حرفی نزده... وقت خواسته. بی‌اراده بوسـ.یدمش، حرفاش رو نشنیدم و ازش فرار کردم. صورتش داغ بود؛ باید هم باشه، همسر بهترین مرد کشورش شده. مهدیار رو کنار دخترا و تک و تنها زیر درخت نزدیک در پیدا کردم. بچه‌هام مثل خودم دلشکسته بودن. کنارش زانو زدم: - مهدیار جان ما دیگه باید بریم... بازم میام می‌بینمت مامان. اخمی کرد، موهاش عرق کرده و به پیشونی بلندش چسبیده، انگشتامو لای موهاش بردم. - منم با خودتون ببرید، بابا دیگه تنها نیست. بوسـ.یدمش یا طوافش کردم. - اخم نکن دیگه مامانی... درس‌ داری، بهت قول میدم تابستون بیام و اجازه‌ت رو از بابا بگیرم و ببرمت پیش خودم. آروم‌تر طوری که خودش بشنوه ادامه دادم: - باران و بهار چشمات رو ببینن که به گریه می‌افتن. به اون دو تا که خستگی از سر و روشون میباره نگاه کرد: - باشه، ولی قول بده بازم میای پیشم. پشت دستش رو عمیق بوسیدم: - باشه قول میدم... پس تو هم قول دادی ها! تنگ به آغـ.وش‌ کشیدمش و با تمام وجود موهاش رو بو کردم، معلوم نیست این رفتن برگشتی داشته باشه! بدون خداحافظی با دیگران، تو اون شلوغی دست دخترا رو گرفتم و تا به در برسم خدا خدا کردم کسی صِدام نکنه یا جلوم رو نگیره. نجمه و ترمه، دمق بین جمعیت میگردن و همراه سمانه و سودابه‌ی شنگول، میوه و شیرینی پخش‌ میکنن.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 از دور سعید رو دیدم که کنار حسین و فتانه ایستاده و نگاهش به اطراف می‌چرخه. پریشون بود و پا تند کرد سمتِ کلبه. دنبالم میگرده ولی نباید پیدام کنه... باید بره پیِ آمبولانس... پدرش رو بردن. به همین راحتی از دست دادمش، انگار من و اون برای هم ساخته نشدیم. این بدترین ظلمیه که تو زندگی بهم شده، نباید دوباره شروعش میکردم. مادرم یه چیزی میدونست که گفت شروع نکن که بازنده‌ی این قمـ.ار فقط تویی. با بستن در، نفسم را تکه‌تکه بیرون دادم و با دخترا تا سر کوچه پیاده رفتیم. - مامان بازم میایم اینجا تا داداش رو ببینیم؟ دستم رو محکم کشید: - با توام... مامان! - جانم. - میگم بازم میام اینجا؟ - آره... اره حتماً میایم. تاکسی جلوی پام ترمز زد: - دربست. ‌ از پذیرش هتل خواستم با فرودگاه تماس بگیره و برامون بلیط رزرو کنه. تا دخترا دوش بگیرن، روسری و لباسای کادویی سعید رو درآوردم و انداختم رو مبل... چمدونا رو زود بستم ‌و باز مشتی قرص خوردم. تلفن داخل پذیرایی به صدا در اومد: - خانم دکتر برا ساعت ۱۰‌شب پرواز هست، برا سه نفر بلیط گرفتم. شام سبکی سفارش دادم و خودم نتونستم لب‌ بزنم. بین نق و نوق دخترا مجبورشون کردم لباس بپوشن. - من نمیام... تا عمو سعید رو نبینم از اینجا جُم نمی‌خورم. باران باز رو دنده‌ی لج افتاده و تا گریه انداختن من و بهار پیش رفت ولی مرغش یه پا داشت. - شده با کتک از اینجا میبرمت، خیلی سرخود شدی باران! آقاسعید دیگه برامون یه غریبه است فقط همین. جیغ و داد باران تمومی نداره و کم‌کم بهار رو هم داره به جبهه‌ی خودش میکشه. - من بابا سعید رو می‌خوام. - سعید دیگه برا من و شما مُرده. لب به دندون گزیدم. چی دارم میگم؟ سعید برای من هیچوقت نمی‌میره. کنارش زانو زدم. - ببین عزیزم، قول میدم وقتی برگشتیم خونه، بریم به مامانی و بابایی سر بزنیم، اصلا دو هفته اونجا بمون... خوب؟ باران میون هق هق گریه‌اش داد زد: - من اونا رو نمیخوام، من بابا سعید رو میخوام. بابا سعید رو زیرلب با حرص نجوا کردم. به سمتش حمله‌ور شدم، محکم بازوش رو گرفتم و داد زدم: - اون بابای تو نیست، بفهم... پدر تو بهروز بود که مُرد... اون یه آدمیه که چند وقتی اومد و قلبمون رو به بازی گرفت، حالام که دیدی امروز و فرداست که با اون زنه ازدواج کنه. ➖➖➖➖➖➖ 📌 شاهدخت توی کانال VIP ‌ با ۱۸۳۳ پارت تــمام شـــد 🤩 توی این کانال تا آخرین پارت، شاهدخت رایگان تقدیم میشه. فقط هرکس عجله داره برای خواندن کامل رمان 👇 جهت دریافت عضویت کانالvip، با رمان کامل شده مبلغ ۶۰ هزار تومان به شماره کارت: 6037998234986130 قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @admintoranj
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 پشیمان از حرفایی که زدم رو زمین نشستم. بچه‌ها این حرفا رو درک نمیکردن. حالا نوبت بهار بود: - نه اینطوری نیست، خودش بهمون گفت میایم اینجا و قراره با شما ازدواج کنه تا با هم زندگی کنیم. درمونده رو مبل افتادم: - تموم‌ شد، دیگه قرار نیست با هم ازدواج کنیم. چشمام داره بارونی میشه: - تا برمیگردم نبینم کسی گریه کنه، به خدا قسم میذارمش و تنهایی برمیگردم خونه. - چه بهتر... مگه نه بهار؟ ساکت شدم و دست جلوی دهنم گذاشتم تا اشکم درنیاد. تا حالا سرشون داد نزدم چه برسه به تهدید! رفتم اتاق و رو تخت افتادم، نباید صدای گریه‌ام رو بشنوند، صورتم رو تو بالشت فرو کردم و زار زدم. بعد از کلی گریه، مثل همیشه و هزاران بار دیگه به سختی بلند شدم. - وقتشه... باید بریم. مستخدم چمدونا رو برداشت و برد پارکینگ، کیف دستی‌مو از رو میز برداشتم و خواستم از اتاق خارج بشم که سعید به سرعت وارد اتاق شد. چشم تو چشم شدیم. چشمانِ به خون نشسته‌ش نشون از حال و روز‌ِ داغونش میده‌. مگه میشه عاشق باشی و پر از حس و این نگاه‌ها دلت رو نلرزونه!! - مهدخت!! باران خیز برداشت سمتش، بازوش رو محکم چنگ زدم. - کجا؟؟ مگه نگفتم این آقا دیگه با ما نسبتی نداره. برگشتم‌ سمت دخترا که مردد من و سعید رو نگاه میکنن. چشمای باران، بارونی شد و بهار هم بارید. مستخدم وارد اتاق شد و با دیدن سعید مکث کرد و سلامی داد. - این دو تا دخترم ببر بیرون تا من بیام... کنارشون باش تا خودم بیام ازت تحویلشون بگیرم. نگاهش به سعید بود، چشمی گفت و دست باران و بهار رو گرفت و کشون‌کشون بردشون بیرون. دخترا تو راهرو برمیگشتن سعید رو صدا میزدن و داد می‌کشیدن. دستی تو موهای پریشونش کشید و خواست بره سمتشون که در رو بستم. خواستم از کنارش رد بشم که دستمو گرفت. برگشتم سمتش و مستأصل بهش سیلی زدم. نمی‌دونم چرا؟ اون که گناهی نداشت. صورتش برگشت سمت دیوار: - برا چی اومدی اینجا؟ میموندی پیش آسیه خانم تا تنها نباشه... - بی‌انصاف نباش... من که قبول نکردم باهاش باشم... بذار برات توضیح بدم.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 هُلش دادم عقب: - توضیـح؟! حتماً تا این موقع شب کنار گوش آسیه جونت حرفای عاشقونه‌ای که تا دیروز برام پیامک میزدی رو میخوندی آره..... - به روح بهروز من تو دفتر خبردار شدم، تا حالا هم بیمارستان.... باز سیلی محکمی بهش زدم. می‌دونه نیاز دارم تا خالی بشم و دم نمیزنه: - اسم بهروز و تو دهنت نیار... اون یه مرد واقعی بود، یه مرد عاشق، مردی که سر قول و قرارش موند. چیزی در اعماقِ قلبم شکست و تکه‌های آن به تاریک‌ترین بخشِ وجودم سقوط کرد. - خودت می‌دونی که حرفات درست نیست، من به خاطر تو جلوی همه وایسادم... ولی تو داری پشتم رو خالی می‌کنی مهدخت. پوزخندی زده و با خشم کنارش زدم. - خالی!! تو کنار پدرت زانو زدی و جُم نخوردی... نگات همه رو دید جز مهدخت. می‌دونم دارم هذیون میگم ولی مجبورم... باید چند وقتی از هم دور باشیم تا ببینیم چی میشه؟ باید بگم و ازش دور بشم. - صدایِ شکستن قلب مهدخت و دختراش رو کل شهر شنیدن و تو نشنیدی... بهت گفتم من زخمیم، دوبالِ شکسته دارم... با مرگِ بهروز زمین خوردم و زخم‌ شدم. با کف دست محکم کوبیدم طاقِ سینه‌اش. - تو... تو بهم قول دادی مواظبمون باشی، تو من‌و شکستی. بهتره هر کی بره ردِ کار خودش... ما به درد هم نمی‌خوریم. به در تکیه زده و نفس‌نفس میزنه، نایی برای ایستادن نداره. - تو چت شده؟ ما به کمک هم میتونیم... - کوتاه بیا و برو... با من بمونی یه بچه این وسط سِقط میشه، آقابزرگ هم خدای نکرده... اونوقت تا آخر عمر باید با وجدانی قیر گرفته روزگار بگذرونیم. گریه کرد... مردی که برایش می‌مُردم روی پاهایم افتاد و زار زد. - خواهش میکنم تنهام نذار... بهم وقت بده تا بدونم کی به کیه؟ به خدا همش نقشه است. چرا قبل اومدن دنبال تو از این خبرا نبود! می‌دونم نقشه است، ولی چاره‌ای جز قبولش نداریم. - برام مهم نیست نقشه است یا نه... برای من اون زنه آسیه مهمه. بلند شد، خواست نزدیکم بشه که هلش دادم عقب: - منِ احمق یه بار دیگه بهت اجازه دادم تا پا تو زندگیم بذاری و از روم رد شی. سینه‌‌ش رو زیر ضربات مشتهایم گرفتم‌. بی‌توجه به جراحی قلبش. - چرا برگشتی تو زندگیم؟ چرا کاری کردی که باز عاشقت بشم؟ چرا دخترام رو عاشق خودت کردی؟ چرا بهشون قول دادی تا پدرشون بشی؟... چرا... چرا لعنتی؟ ➖➖➖➖➖➖ 📌 شاهدخت توی کانال VIP ‌ با ۱۸۳۳ پارت تــمام شـــد 🤩 توی این کانال تا آخرین پارت، شاهدخت رایگان تقدیم میشه. فقط هرکس عجله داره برای خواندن کامل رمان 👇 جهت دریافت عضویت کانالvip، با رمان کامل شده مبلغ ۶۰ هزار تومان به شماره کارت: 6037998234986130 قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @admintoranj
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 یقه‌ی کت‌شو گرفتم و داد زدم و گریه کردم. سعید بی‌گناهی بود که در دادگاهِ بی‌انصافِ مهدخت بدترین گناه رو کرده بود. نیاز داشتم تا خودمو خالی کنم تا قلبم از درد متلاشی نشه. - لعنت به تو سعید. بینِ بازوهای فولادیش زندانی شدم. سرم رو سینه‌ای بود که قلبش می‌کوبید و بیداد می‌کرد. نمیتونم این دوری رو دووم بیارم. اون تنها کسی بود که مطمئن بودم قرار نیست اذیتم کنه. به زور خودمو آزاد کردم. کیف‌مو از رو زمین برداشتم و رفتم‌ سمت آسانسور. - سلام... برگشتم و باز دیدمش، این همه مدت کنار در ایستاده و حرفامون رو‌ می‌شنیده. جوابش رو ندادم... نگاه نگرانش رو دوخت تو صورت برافروخته‌‌ی سعید و از ترس قدمی عقب رفت. دکمه‌ی آسانسور رو زدم. باز بی‌ارداه نگاهم رفت سمتشون... - خوا.... خواهش میکنم... شاهدخت خانم. گریه نمی‌کرد ولی از صداش اشک می‌بارید. - آقا سعید و من... می‌خوایم با شما حرف بزنیم... من قبول میکنم که... نیشخندی زدم: - لطفاً این بازی مسخره رو تموم کنید. تا در آسانسور باز شد رفتم تو. سریع دکمه رو زدم و آسانسور به پایین رفت. - من بهت دروغ نگفتم، دوستت دارم، عاشقتم‌، چرا نمیخوای بفهمی؟ صداش میاد، لگدی به درِ بسته‌ی آسانسور زد... من فهمیدم، پدرت نفهمید. - موقع اومدن به باغ، آقابزرگ تو ماشین همه چی رو بهم گفت... قبول نکردم... میخواستی چیکار کنم؟ تو اون قوطی حلبی دیگه جایی برای نفس کشیدن نبود. دستی به گره روسری گرفتم و کمی شلش کردم تا کم نیارم. نه ساله با لباسام میخوابه. درد کشیده و تقصیری نداره. پدرش هر دوی ما رو دلشکسته کرد، برای بار چندم بود که این مرد نمیذاشت ما به هم برسیم... لعنت به سیاست که پدر و مادر نمی‌شناخت، حالا نوبتِ فرزند بود. در آسانسور باز شد و با دیدنشون کنار تاکسی جا خوردم. قدمی به سمتم اومد، آسیه تو چادر مچاله شده بود. - تو الان عصبانی هستی بعدا... سرش داد زدم، نگهبان و راننده و پیشخدمت هتل با چشمای گشاد بهمون زل زدن. - بعداً؟ دیگه بعدنی وجود نداره. بعداً دیگه دلم باهات صاف نمی‌شه، بعداً دیگه منتظرت نیستم، بعداً هر کدوممون یه سر دنیاییم، بعداً دیگه ذوق ندارم، بعداً‌ دیگه دوستت ندارم. صدای گریه‌ی دخترا مثل پتک تو سرم کوبیده میشه. - میشنوی صدای گریه‌ی باران رو، بارانی که بهت میگفت بابا... تو که تکلیفت با خودت مشخص نبود، چرا پا گذاشتی تو زندگیم؟
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 چقدر بی‌رحم شده بودم! با دست کوبیدم رو سینه‌اش: - پدرت باز نذاشت به هم برسیم و تو هم نتونستی جلوشون وایسی. اشکی‌ درشت از چشماش آروم بین ریش سیاهش محو شد. - خواهش میکنم، تنهام نذار... دلم چه زود به حالش سوخت! همه محکوم بودیم تا در برابر بازی سرنوشت قامت خم کنیم. باید از هم دل بِکنیم. - برو پی زندگیِ جدیدت... زنِ خوبی به نظر میرسه... امیدوارم زندگیت بدون من خوش باشه. دست رو لبام گذاشت تا ادامه ندم. - بی تو من دووم نمیارم بی‌انصاف... سعید رو تنها نذار... باز میخوای دیوونه و مجنونِ لباسات بشم... باز میخوای هر شب با عکسات بخوابم... دست از رو لبم برنداشت، تب داشت یا بدنش داغ کرده بود! شعله‌های سرکشی که اگر اَلو نمی‌گرفت شاید قلبِ شکسته‌اش رو از کار می‌‌انداخت. آسیه نمیذاره کار به اینجاها بکشه. زن بودن از سروروش می‌باره. لبم رو از زیر دستش آزاد کردم و به سرعت رفتم سمت ماشین، اشکامو پاک کردم. - برید خوش باشید. آسیه کنار کشید و اشکاشو پاک کرد... همه یه جور بدبختیم. از پیشخدمت تشکر کردم و سوار شدم. ماشین حرکت کرد، باران نیم‌خیز شد تا از شیشه‌ی پشتی سعید رو ببینه که نذاشتم و برش گردوندم رو صندلی. تا فرودگاه آروم و بی‌صدا اشک ریخت. همه‌ی وجودم از شدت دردی که تو سرم پیچیده تیر می‌کشه. اطراف چشمان زیبای باران قرمز شده و بهار هم دست کمی از اون نداره، خودم رو بابت این ماجرا مقصر میدونم و وجدانم آرام نمیگیره. سوار هواپیما شدیم. به بیرون چشم دوختم... سیاهی مطلق. عقل، عقلِ من است و فکر تویی قلب، قلب ِمن است و نبض تویی شاید تهش همین‌ جاست، همین نقطه. جایی که من باید خودم رو ازش دور کنم جایی که باید بشه یه خاطره قشنگ تو سیاهیِ زندگیم. جایی که شوقِ زندگی تبدیل میشه به یه غمِ بزرگ. یه غمی که گاهی با یادآوریش میخندم، گاهی هم بغض گلوم رو میگیره و خفه‌ام میکنه. روحم از سرمایِ تنهایی مثل نهالی شده که تو بوران زمستون دووم نمیاره و می‌لرزه. سرم‌ رو به صندلی تکیه زدم و چشمام رو بستم، عجب روز نحسی بود امروز! با رفتنم‌ به باغ، خواستم سعید و خانواده‌شو غافلگیر کنم، اما خودم سورپرایز شدم‌. ➖➖➖➖➖➖ 📌 شاهدخت توی کانال VIP ‌ با ۱۸۳۳ پارت تــمام شـــد 🤩 توی این کانال تا آخرین پارت، شاهدخت رایگان تقدیم میشه. فقط هرکس عجله داره برای خواندن کامل رمان 👇 جهت دریافت عضویت کانالvip، با رمان کامل شده مبلغ ۶۰ هزار تومان به شماره کارت: 6037998234986130 قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @admintoranj
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 با تکون شونه‌ام چشمام از خواب سنگین باز شد: - مامان باران خیلی وقته رفته دستشویی و بیرون هم نیومده، آخه منم دستشویی دارم. چند ضربه به در زدم: - باران... مامان چرا تموم نمیکنی، آبجی هم دستشویی داره. جوابی نداد، باز صداش زدم. مهماندار اومد و توضیح خواست. بهش گفتم قبل سفر یه کم با هم بگو مگو کردیم، فکر کنم قهر کرده و جواب نمیده. اونم چندباری در زد و باران رو صدا زد، هیچ صدایی از تو شنیده نشد. رفت و با یه مرد برگشت: - نگران نباشید، از اینور در رو باز می‌کنیم. مرد با پیچ گوشتی چند دقیقه‌ای مشغول شد و بعد صدای تقی اومد و در باز شد. باران رو دستشویی فرنگی نشسته و زانوهاش رو بغل کرده و آروم‌ گریه می‌کنه. وارد دستشویی شدم و در رو بستم و کنارش زانو زدم: - مامانی میدونی خیلی نگرانم کردی؟ چرا جواب نمیدی؟ باز تو همون حالت بهم نگاهی انداخت، چشمای درشت عسلیش سرخ بود. بغـ.لش کردم، پاهاش رو دور کمـ.رم حلقه کرد و دستاش رو دور گردنم و آروم بدنش لرزید. رو توالت فرنگی نشستم و صورتش رو بین دستام گرفتم: - من‌و ببخش که سرت داد زدم... حالم خوب نبود. اشک چشمام‌ رو با دستای لرزونش‌ گرفت. بریده بریده جواب داد: - بهت قول... میدم دیگه اسم... بابا سعید... رو پیشت نیارم تا... تا ناراحت نشی. دست‌شو بوسـ.یدم و سرشو گذاشتم رو شونه‌ام. بهار در زد و اومد تو، جا برای سه نفر نبود. با هم بیرون اومدیم و پیش چشم متعجب مسافرا رو صندلیامون نشستیم. ساعت ۳ صبح وارد حیاط تاریک و ساکت شدیم. مثل لشکر شکست خورده، لباسامون رو از تن کنده و به هم شب به خیری گفتیم و رفتیم‌ سمت اتاقمون. قوطی قرصا رو از کیف برداشتم و قرص خوابی خوردم. چشمم به بسته‌ی‌ سیگاری افتاد که یه روز سوپری در ازای مابقی پولم بهم داده بود. - بردار خانم، یه روز به دردت میخوره. رفتم سمت آشپزخونه، فندک رو برداشتم و برای اولین بار سیگاری آتیش زده و به لب گرفتم. به کانتر تکیه دادم و چند پک عمیق... سالی که نکوست از بهارش پیداست. خدا امسال رو به خیر کنه. سیگار نصفه رو انداختم تو سطل و برگشتم اتاق. مستقیم رفتم حموم و زیر دوش آب ایستادم. باید یادم بره... خیلی چیزها رو باید فراموش کنم، حرفهای عاشقانه‌ی سعید، نگاه زیبای آسیه، جنین خانه‌خراب‌کن فرح، خوشبختی جون گرفته‌ی فتانه... و جای خالی سعید تو زندگیم. چشمام رو بستم و تکیه‌ام رو دادم به دیوار سرد حمام. با حرص موهام رو کشیدم و صدای جیغ خفه‌ام تو حمام پیچید. بی‌شک بدون سعید دیوانه میشدم... سرِ سنگین از فکر و خیالم‌و گذاشتم رو بالش و بی‌اختیار اشک چشمام روون شد.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 - از ناامید شدنت میترسم مهدخت. با صدای بهروز، چشم‌ باز کردم. صدای بق بقوی یا کریما بلند بود. سردرد شدیدی دارم. دخترا هنوز خوابن. از فروشگاه نزدیک خونه، خرید کردم و دو بسته سیگارم گرفتم و برگشتم خونه. چند تماس بی‌پاسخ و پیامهایی از آشنایی که یه شبه غریب شد. گوشی رو‌ خاموش‌ کردم. دیگه دلی برام نمونده برا عشق و عاشقی و دلتنگی. بهار از هر دری حرف می‌زد ولی باران خودش رو مشغول صبحونه کرده و حتی به ما نگاه هم نمیکنه... باید بهش زمان بدم تا بتونه به خودش بیاد. عیبی نداره، یه چند وقت دیگه عادت می‌کنیم... تنها که میشم می‌دونم که اتفاقاً خیلی هم عیب داره... کم نه، تا دلم بخواد عیب داره... - از امروز دیگه یه زندگی جدیدی رو آغاز می‌کنیم، ما سه تا با هم... چطوره؟ بهار خندید، باران نگاهم نکرد و جواب نداد. - دلم میخواد این خونه رو بفروشیم و بریم یه جای جدید و کوچیک. بهار با چشمانی متعجب جواب داد: - نه من اینجا رو دوست دارم. لبخندی زدم: - بابا کيان دیگه پیر شده، خسته میشه از بس به این باغ میرسه... بریم یه جای جدید که بهتره، خونه‌ی جدید، اتاق جدید... باران باز ساکت بود و مشغول خرد کردن نون. بعد برگشتن خانواده‌ی کيان از مسافرت بهشون اطلاع میدم که چه تصمیمی‌ گرفتم. امیدوارم اونام کمکم کنن تا بتونم رو پاهای خودم بایستم. حالا باید برای دو هفته تعطیلی بچه‌ها برنامه‌ریزی کنم تا یاد مهدیار و سعید نیفتن. احساس می‌کنم دیگه هیچ قلبی تو وجودم نمی‌تپه... مونده بودم با دل شکسته‌ی خودم و دخترا چیکار کنم؟ چو کبوتر منشین بر لب بام همه کس. من که شروع کننده نبودم، سرم به زندگیم گرم بود. این‌بار سعید اومد تو زندگیم و شروع کرد و خودشم تموم کرد. تا ظهر فقط به یک نقطه خیره و تو سرم پر از فکر و شاید و اما و اگر بود. دخترا گاهی تو حیاط و گاهی تو خونه درختی و گاهی تو اتاق مشغولن. صدای بهار میاد ولی باران یک کلمه هم حرف نزده و فقط دنبال بهار راه میره و کنارش می‌شینه و با عروسکی ور میره. چمدونا رو باز نکردم، با تورِ گردشگری تماس گرفتم و برای یک هفته بلیط رو اوکی کردم تا سه‌تایی بزنیم به دل دریا و جزایر جنوبی و گرمسیری. بهار طبق معمول خوشحال شد و مایوهای رنگارنگش رو برداشت. باران هم به خاطر دلِ من مایویی برداشت و تو چمدون بهار انداخت و لباس عوض کرد. راهی فرودگاه شدیم... اونجا به دستشویی رفتم و سیگاری دود کردم. حالم رو کمی روبه‌راه می‌کنه یا من تلقین میکنم! ➖➖➖➖➖➖ 📌 شاهدخت توی کانال VIP ‌ با ۱۸۳۳ پارت تــمام شـــد 🤩 توی این کانال تا آخرین پارت، شاهدخت رایگان تقدیم میشه. فقط هرکس عجله داره برای خواندن کامل رمان 👇 جهت دریافت عضویت کانالvip، با رمان کامل شده مبلغ ۶۰ هزار تومان به شماره کارت: 6037998234986130 قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @admintoranj
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 بعد دو ساعت رسیدیم به شهری زیبا و ساحلی. باران همچنان خسته و ساکت بود و با بهار همراهی نمی‌کرد. خزیدم تو تخت کنار باران... تو خودش جمع شد... انگار باهام قهره! بی‌توجه بهش، دستمو دور کـ.مرش حلقـ.ه کردم و کشیدمش تو بغـ.لم، صورتم رو تو موهای بلندش پنهون کردم. - اجازه میدی منم اینجا بخوابم؟ - باشه. خواب واقعاً نجاتِ هر دردمندیه. وقتی می‌خوابی ناراحت نیستی، عصبانی نیستی، غمگین نیستی. با صدای بلند تلویزیون چشم باز کردم، باران نبود و صدای جرو بحث دخترا بلند. - چه خبره؟ - مامان... باران میگه صدای تلویزیون رو زیاد کنم تا شما بیدار بشی! باران بی‌خیال لیوان آب رو سر کشید. وقت شام بود. - لباس بپوشید بریم پایین، ببینیم چه خبره؟ باران موهاش رو شونه نزد و موهاش نامرتب رو سر و صورت و گردنش ریخت. - مامان برگرد تا کش موهات رو باز کنم و دوباره ببندم. نفسی کلافه بیرون داد و تسلیم شد. شام مفصلی سفارش دادیم... بهار تا میتونست خورد ولی باران طبق معمول با غذاش کمی بازی کرد و با‌ صدا زدن‌های من لقمه‌ای دهنش گذاشت. توی ‌ساحل قدم زدیم و کنار رستوران ساحلی رو صندلی نشستیم و نوشیدنی سفارش دادم. باران تو صندلی زانوهاش رو جمع کرده و به دوردست‌ها خیره شده... - دلت ميخواد بری با بچه‌ها بازی کنی؟ نوچی گفت، کمی از نوشیدنی خورد و لیوان رو هُل داد کناری. به وضوح کم‌حرف و بی‌اشتها شده. باید بهش زمان بدم تا فکر سعید و نقشه‌هایی که با هم ریخته بودن، کمرنگ بشه و از بین بره. یک هفته تو اون شهر ساحلی گرم و زیبا بودیم... سیگارای یکی در میونم، شد روزی چهارتا. فکرم که پر می‌کشید سمت سعید و آسیه، نیشگون محکمی از بازوم‌ میگرفتم. نتیجه‌اش بازویی کبود بود که تو حموم با دیدنش شوکه بودم. این تعطیلات برای بهار عالی شد، شنا و خوردن و خوابیدن و خرید... برای من و باران سنگین بود، هر دو از دیگری حس و حالمون رو پنهون می‌کردیم. برگشتیم خونه و با دیدن خانواده‌ی آقا کيان که اونام صبح رسیدن، باز خونه رنگ و بوی سابق رو گرفت. شکوفه و دیگران با دیدن باران، کمی‌ نگاش کردن... نعیمه طاقت نیاورد: - مهدخت خانم باران این مدت که ما نبودیم خدای نکرده مریض شده، چرا رنگ به رو نداره؟ لاغر شده؟ با چشم و ابرو بهشون حالی کردم که کاریش نداشته باشن. دور و برم خلوت که شد، کمی‌ با شکوفه درد و دل کردم. بی‌هدف حرف زدم و حرف زدم و حرف زدم و اشک ریختم. زمین و زمان رو بهم دوختم‌. تمام رگهای قلبم تیر کشید. فهمید حالم رو به راه نیست و فقط گوش داد.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 شکوفه باورش نمیشه این تصمیم رو گرفتم! باورش نمیشد تو نبودش چی بهمون گذشته.. دستمو گذاشت رو قلبم: - می‌تپه مگه نه؟ پس به خاطرش، به خاطر بچه‌هات مسیرت رو تا انتها برو. گذشته رو رها کن... حرف مردم رو نادیده بگیر... به حرف دلت گوش بده ببین چی میخواد! میدونم دلت شکسته ولی به خاطر دخترات مجبوری ادامه بدی... مثل همیشه شاد و پرانرژی ولی خسته. برای شکوفه و کيان توضیح دادم که دلم میخواد از این خونه مدتی دور باشم. به کیان سفارش کردم دوروبر مطب و مدرسه‌ی دخترا یه خونه‌ی ویلایی جمع و جور واسمون پیدا کنه. هیچوقت فکر نمیکردم تو زندگیم به قسمتی برسم که حتی دیگه حوصله عزیزانمم نداشته باشم... می‌خوام دور و برم خلوت بشه. دوست دارم فقط بشینم تو خونه و به نقطه کوری خیره بشم و هیچ چیز دیگری برام مهم نیست. نه کسی بهم زنگ بزنه، نه کسی بیاد به دیدنم و نه سوال و چیز دیگه‌ای. فقط بشینم ساعت‌ها به نقطه‌ی کوری خیره نگاه کنم. باران چند نقاشی که با سعید کشیده رو به دیوار کنار تختش زده، دلم میخواد بکنمشون و ریز خوردشون کنم و بسوزونم ولی باران چشم از اونا برنمیداره. حالا دیگه نقاشیاش رنگ و بوی بهاری نداره، باز رنگهای شاد رو تبعید کرده بود ته کمد و رنگ مشکی رو برداشته و زمین هم نمیذاره. کيان دو سه روز بعد بهم خبر داد با مشخصاتی که میخواستم موردی رو پیدا کرده و بعدازظهر قرار گذاشته تا بریم خونه رو ببینیم. خونه‌ای کوچیک با حیاط بود، کوچیک‌تر از حیاط خودمون... خیلی کوچیک‌. یک طبقه بود و قدیم ساخت. چون بین مطب و مدرسه‌ی دخترا بود، برای من عالی می‌شد... آشپزخونه‌ای گوشه‌ی پذیرایی با کابینت‌های ساده. سه‌خوابه با پذیرایی کوچیک با پنجره‌ای بزرگ که به حیاط باز می‌شد. حوضی کوچیک و آبی رنگ. - اینجا برازنده‌ی شما نیست. شکوفه گفت و به کیان تشر زد. - این یه گُله جا رو برا خانوم پسند کردی؟ واقعاً که! کيان با شرمندگی جواب داد: - نزدیک مطب و مدرسه‌ی دخترا فعلا همین مورد مناسب بود. نذاشتم ادامه بده رو کردم به دخترا: - مامان جان شما این خونه رو دوست دارین؟ بهار مثل همیشه عجول زودتر جواب داد: - اگه من اتاق جداگونه داشته باشم، آره خوبه... راستی مامان اتاقاش کمد داره؟ باران لگدی به گلدونِ شکسته‌ی گوشه‌ی خونه زد. - آره داره... ولی من اینجا رو دوست ندارم، اونجا خونه‌ی درختی داشتیم، اینجا نداریم. کيان کنارش نشست و دستی تو خاک باغچه برد: - خاکش خوبه... الانم که بهاره، اینجا رو براتون میکنم بهشت، ببینم میتونم رو این درخت براتون یه.... از کنارش رد شد و داد زد: - من اون خونه درختی رو میخوام، نه اینجا رو. با دو رفت سمت کوچه و سوار ماشین شد. شکوفه خواست دنبالش‌ بره که مانع شدم. ➖➖➖➖➖➖ 📌 شاهدخت توی کانال VIP ‌ با ۱۸۳۳ پارت تــمام شـــد 🤩 توی این کانال تا آخرین پارت، شاهدخت رایگان تقدیم میشه. فقط هرکس عجله داره برای خواندن کامل رمان 👇 جهت دریافت عضویت کانالvip، با رمان کامل شده مبلغ ۶۰ هزار تومان به شماره کارت: 6037998234986130 قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @admintoranj