🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_621
نمیتونست منکر این بشه که بعد از اتفاق اون روز توی اتاقش، دیوار مقاومتش با آغوش و حرفای هومن فروریخته.
یه امیدواری ته دلش رو قلقلک میداد. اینکه شاید هومن دوستش داره و نظرش درمورد جدایی عوض شده و اینکه امروز شاید بخواد حرف از کنار هم بودن بزنه.
باورش نمی شد بعد از اون حرفایی که توی بیمارستان بینشون رد و بدل شد و انگار دیگه اثری ازش نمونده بود، بخواد این اتفاق بیوفته، ولی هرچیزی ممکن بود.
روبه قبر مامانش کرد:
- مامانی اگه خواست بگه با هم بمونیم باید براش ناز کنم نـه؟ آخه نمیدونی که چه حرفایی بهم زده، حتی با اینکه خیلی بدجنسه و آدم بدی میزنه، از ته دلم میخوام که باهاش بمونم. میدونی وقتی مهربونه خیلی دوست داشتنیه، خجالت آوره ولی من اصلا غروری ندارم وگرنه نمیتونستم اینقدر زود ببخشمش و توی ذهنم با هم بودنمون رو تصور کنم
بعد از اینکه حسابی با مامان باباش صحبتاش رو کرد، رفت سرخیابون و منتظر موند، چیزی نگذشت که ماشین هومن جلوش ترمز کرد و اونم فوری سوار شد.
- سلام...
هومن لبخند دلنشینی زد:
- سلام
تا وقتی که توی کافی شاپ روبروی هم نشستن ترلان داشت همین لبخند رو برای خودش معنا میکرد.
بعد از اینکه گارسون سفارش گرفت، ترلان پرسید:
- چه حرفی میخواستی بهم بزنی؟
هومن دستاش رو به هم گره زده روی میز گذاشت:
- خیلی عجله داری؟
ترلان نفس پر استرسی کشید:
- تقریبــا
- خیله خب، پس میگم
ترلان با چشمای منتظر و امیدوار نگاهش میکرد که هومن بی مقدمه ادامه داد:
- من می خوام ازدواج کنم
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝