eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
28.3هزار دنبال‌کننده
679 عکس
666 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 نمی‌تونست منکر این بشه که بعد از اتفاق اون روز توی اتاقش، دیوار مقاومتش با آغوش و حرفای هومن فروریخته. یه امیدواری ته دلش رو قلقلک می‌داد. اینکه شاید هومن دوستش داره و نظرش درمورد جدایی عوض شده و اینکه امروز شاید بخواد حرف از کنار هم بودن بزنه. باورش نمی شد بعد از اون حرفایی که توی بیمارستان بین‌شون رد و بدل شد و انگار دیگه اثری ازش نمونده بود، بخواد این اتفاق‌ بیوفته، ولی هرچیزی ممکن بود. روبه قبر مامانش کرد: - مامانی اگه خواست بگه با هم بمونیم باید براش ناز کنم نـه؟ آخه نمی‌دونی که چه حرفایی بهم زده، حتی با اینکه خیلی بدجنسه و آدم بدی میزنه، از ته دلم می‌خوام که باهاش بمونم. میدونی وقتی مهربونه خیلی دوست داشتنیه، خجالت آوره ولی من اصلا غروری ندارم وگرنه نمی‌تونستم اینقدر زود ببخشمش و توی ذهنم با هم بودنمون رو تصور کنم بعد از اینکه حسابی با مامان باباش صحبتاش رو کرد، رفت سرخیابون و منتظر موند، چیزی نگذشت که ماشین هومن جلوش ترمز کرد و اونم فوری سوار شد. - سلام... هومن لبخند دلنشینی زد: - سلام تا وقتی که توی کافی شاپ روبروی هم نشستن ترلان داشت همین لبخند رو برای خودش معنا می‌کرد. بعد از اینکه گارسون سفارش گرفت، ترلان پرسید: - چه حرفی می‌خواستی بهم بزنی؟ هومن دستاش رو به هم گره زده روی میز گذاشت: - خیلی عجله داری؟ ترلان نفس پر استرسی کشید: - تقریبــا - خیله خب، پس میگم ترلان با چشمای منتظر و امیدوار نگاهش می‌کرد که هومن بی مقدمه ادامه داد: - من می خوام ازدواج کنم ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 خدایا این همه درد چطوری تو قلبِ من جا شده؟ سعید، سعید، سعید جِنسِ دلت از چی بود که هیچوقت برام تنگ نمیشه؟ کاش میومدی دنبالم. اون دختری که صبح‌ها با هزاران ناز و نوازش از خواب بیدار میشد، اون دختری که تمومِ وجودش رو برات فدا کرد، اره همون دختر الان داره جایی میره که بازگشتی تو کار نیست... مگه نمی‌گفتی تا آخرین لحظه‌یِ زندگی کنارتم، پس چی شد؟ الان کجایی؟ دلم شکسته، بدجوری هم شکسته. از پدر، خانواده‌ام، سعید، از روزگار، حتی از خدا. اشک بی‌مهابا از کاسه‌ی چشمام سرازیر شد و گوشه‌یِ شالِ پشمی رو خیس کرد. تهِ دلم امیدوارم به اینکه وقتی به کمپ رسیدیم خودم رو به مدیر اونجا معرفی کنم و همه‌چی رو توضیح بدم. احساس می‌کنم لبه یه پرتگاه ایستادم، دوست دارم بپرم پایین ولی هیچ وقت جراتشو نداشتم، الانم ندارم. کاش می‌شد به عقب برگردم تا یه چیزایی رو درست کنم ولی افسوس که غیرممکنه! سعید، خدا تو رو به یکی مثل خودت دُچار کنه تا بفهمی دل شکستن و فراموش کردن یعنی چی! دارم هذیون میگم،‌ کی دل‌ شکسته؟ سعید که موافق برگشتم نبود و من احمق... باید یه کم بخوابم، سرم مثل یه دیگ پر از آب شده و گردنم تحملش رو نداره. با ضربه‌ای که یکی از مسافرا تو خواب بهم زد، از خواب پریدم. بدنم کِرِخت شده و از سرما لرزیدم. دستامو دورِ بازوهام گرفتم و خودمو بغل کردم... گریه‌یِ نوزادی که بغلِ مادرش بود، بلند شد. به اون زنِ بیچاره که نمی‌دونست با نوزادِ گرسنه چیکار کنه نگاه کردم. بچه رو زانوهایِ مادر گریه میکنه و زنِ جوان که شاید ۱۸ یا ۱۹ ساله باشه داره سعی میکنه از زیر لباسایِ زیادی که پوشیده، سینه‌اش رو بیرون بیاره تا بچه شیر بخوره. نوزاد با گرفتنِ سینه‌یِ مادر ساکت شد... زن خواب‌آلود بود، کمی خودش رو به‌ عقب کشید و به گوشه‌یِ نیمکت تکیه داد و بچه رو محکم تو بغلش گرفت و خوابید. سرمایِ شمال استخوان سوز بود، این بچه اونجا دَووم نمی‌آورد. شاید پدرِ این بچه هم مثلِ بقیه، معلوم نبود کیه!! این بچه‌ها معصوم بودن، چه گناهی داشتن که با یک هوسِ حیوانی به این دنیایِ کثیف و بیرحم قدم گذاشتن.