🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_622
درجا رنگ ترلان پرید. لباشو گاز گرفت تا نلرزه و عصبی آستین لباسش رو کشید روی دستش
هومن که تک تک عکسالعملهاش رو زیر نظر داشت با احتیاط پرسید:
- خب نظرت چیه؟
ترلان سعی کرد محکم رفتار کنه، صداش بدون لرزش باشه ولی یه بغض گنده بیدعوت چسبید بیخ گلوش و صداش رو موجدار کرد:
- چرا داری از من میپرسی...؟
سرفه ای کرد که صداش صاف بشه ولی باعث شد اشک توی چشماش جمع بشه، نه نمیخواست گریه کنه
- خب نظرت برام خیلی مهمه
- کیه؟ یعنی کی.. با کی میخوای از...
صداش توی گلوش شکست. هرچی ترلان ناامیدتر میشد هومن امیدوارتر میشد.
پس با شادی گفت:
- می شناسیش
ترلان پوزخندی زد:
- می دونم حتمی اون دخترست، الهام...
برای تأیید حرفش به هومن نگاه کرد که با لبخند مهربونش مواجه شد.
- حتما خیلی خوشحالی، حالا از من می خوای چیکار کنم؟
- اینکه نظرت رو در این مورد بهم بگی
- به من چه ربطی داره؟ تو که تصمیمتو گرفتی، مبارک باشه...
مُرد و زنده شد تا تونست این حرف رو بزنه.
هومن زیر لب با خودش زمزمه کرد:
- دخترک حســود...!
- چیزی گفتی؟
- گفتــم... مبارک تو هم باشه.. با جاوید...
و اینبار هومن مُرد و زنده شد تا تونست این حرف رو بزنه.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝