🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 درجا رنگ ترلان پرید. لباشو گاز گرفت تا نلرزه و عصبی آستین لباسش رو کشید روی دستش هومن که تک تک عکس‌العمل‌هاش رو زیر نظر داشت با احتیاط پرسید: - خب نظرت چیه؟ ترلان سعی کرد محکم رفتار کنه، صداش بدون لرزش باشه ولی یه بغض گنده بی‌دعوت چسبید بیخ گلوش و صداش رو موج‌دار کرد: - چرا داری از من می‌پرسی...؟ سرفه ای کرد که صداش صاف بشه ولی باعث شد اشک توی چشماش جمع بشه، نه نمی‌خواست گریه کنه - خب نظرت برام خیلی مهمه - کیه؟ یعنی کی.. با کی می‌خوای از... صداش توی گلوش شکست. هرچی ترلان ناامیدتر می‌شد هومن امیدوارتر می‌شد. پس با شادی گفت: - می شناسیش ترلان پوزخندی زد: - می دونم حتمی اون دخترست، الهام... برای تأیید حرفش به هومن نگاه کرد که با لبخند مهربونش مواجه شد. - حتما خیلی خوشحالی، حالا از من می خوای چیکار کنم؟ - اینکه نظرت رو در این مورد بهم بگی - به من چه ربطی داره؟ تو که تصمیمتو گرفتی، مبارک باشه... مُرد و زنده شد تا تونست این حرف رو بزنه. هومن زیر لب با خودش زمزمه کرد: - دخترک حســود...! - چیزی گفتی؟ - گفتــم... مبارک تو هم باشه.. با جاوید... و اینبار هومن مُرد و زنده شد تا تونست این حرف رو بزنه. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝