eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
22.4هزار دنبال‌کننده
420 عکس
399 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 درجا رنگ ترلان پرید. لباشو گاز گرفت تا نلرزه و عصبی آستین لباسش رو کشید روی دستش هومن که تک تک عکس‌العمل‌هاش رو زیر نظر داشت با احتیاط پرسید: - خب نظرت چیه؟ ترلان سعی کرد محکم رفتار کنه، صداش بدون لرزش باشه ولی یه بغض گنده بی‌دعوت چسبید بیخ گلوش و صداش رو موج‌دار کرد: - چرا داری از من می‌پرسی...؟ سرفه ای کرد که صداش صاف بشه ولی باعث شد اشک توی چشماش جمع بشه، نه نمی‌خواست گریه کنه - خب نظرت برام خیلی مهمه - کیه؟ یعنی کی.. با کی می‌خوای از... صداش توی گلوش شکست. هرچی ترلان ناامیدتر می‌شد هومن امیدوارتر می‌شد. پس با شادی گفت: - می شناسیش ترلان پوزخندی زد: - می دونم حتمی اون دخترست، الهام... برای تأیید حرفش به هومن نگاه کرد که با لبخند مهربونش مواجه شد. - حتما خیلی خوشحالی، حالا از من می خوای چیکار کنم؟ - اینکه نظرت رو در این مورد بهم بگی - به من چه ربطی داره؟ تو که تصمیمتو گرفتی، مبارک باشه... مُرد و زنده شد تا تونست این حرف رو بزنه. هومن زیر لب با خودش زمزمه کرد: - دخترک حســود...! - چیزی گفتی؟ - گفتــم... مبارک تو هم باشه.. با جاوید... و اینبار هومن مُرد و زنده شد تا تونست این حرف رو بزنه. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 باز از پنجره به بیرون نگاهی انداختم، کم‌کم هوا روشن میشد. روسری رو پایین کشیدم و کمی نون خشک خوردم، ته دلم رو گرفت و نذاشت حالم به‌هم بخوره. باید حتماً یه سر به دستشویی بزنم. از جا بلند شدم و به درِ واگن‌ چند ضربه زدم. بعد از چند دقیقه‌، نگهبانی در رو با غرولند باز کرد. - چه خبرتون دم صبحی؟ بِکپین دیگه... با دیدنم، چشماش رو تنگ‌ کرد. - بیا برو... زود برگردا. قدم به راهرویِ قطار گذاشتم. راهرویی بلند و تاریک... شیشه‌هایِ قطار رو رنگِ مشکی زدن و هر ده قدم یه نگهبانِ زن رو صندلی نشسته و گردن و صورتش تو یقه‌ی پالتوها قایم کرده و غرق خواب بودن. تلوتلو خوران رسیدم به اولین نگهبان... چُرت میزد، آروم و با احتیاط از کنارش گذشتم. شناختمش، همونی بود که از خلبان پول گرفت. دست به دیوار، جلو رفتم و آخر واگن، رسیدم به درِ کوچیکی که روش نوشته بودن، توالت. رفتم تو، ای کاش مجبور نبودم تا بیام. نه آبی، نه سطل آشغالی... هیچی نداشت، از نظر بهداشتی هم افتضاح. تو آفتابه آب نبود و شیر هم یخ زده بود. طَهارت نکردم، چیزی نبود تا استفاده کنم، چندِشم شد. با این وضعیت چطوری کنار بیام؟ تو راهرو کمی به پنجره‌ای که شیشه‌ رو مشکی کرده بودن تکیه زدم. هوایِ اینجا بهتر از واگن بود... فقط به امید رسیدن، نفس می‌کشم. به پنجره‌ها نگاهی انداختم، اصلا نمیشد بازشون کرد، به سقفِ قطار جوش خورده بودن... قطار مثلِ یه زندانِ متحرک بود. هیچ کوپه‌ای نداشت و تقریبا ۱۰ واگن بزرگ به هم وصل بودن. واگن‌های باربری... با یکی از نگهبان‌ها روبه‌رو شدم. بی‌احساس‌ترین صورتی بود که تا به حال دیدم. تو لباسِ نظامی با یه باتوم در دست تو راهرو قدم میزد. سَرتاپام رو نگاهی انداخت و جلوم وایساد، طوری که از اون راهرویِ باریک نتونستم رد شم. موهایِ پرکلاغی‌شو از پشت جمع و زیر کلاهِش کرده بود. پالتویِ خاکستری بلند تا زانوهاش به تَن داشت. شالی ضخیم و بلند، دور گردنش پیچیده و هرازگاهی آب دماغش رو بالا می‌کشید. با باتوم به شونه‌ام ضربه زد، درد گرفت. با نیشخند زشتی پرسید: - ببینمِت!! چی زدی که گرمِت شده تو این هوا لُخت میگردی!! حق داشت، هوا اونقدر سرد بود که رو شیشه‌هایِ پنجره بلورِ یخ جمع شده بود. دست به دیوار گرفتم تا نیفتم. سرعت قطار خیلی زیاد بود. دیوار سردی که تا مغز استخوانم، یخ زد. پشیمون دست‌مو بردم زیر بغل تا کمی گرم بشه. - من ... من نمیدونستم‌ میارَنَم اینجا. سری به علامت تاسف تکون داد: - اسمت چیه؟ از کدوم واگن هستی؟