هدایت شده از یا کریم
افسوس روزگار به آن مهربان نساخت هرگز جهان به حالِ دلِ عاشقان نساخت نورش دلیل روشنی چشم عرش بود منزل کسی چو فاطمه در لامکان نساخت می‌ساخت با مصائب دنیا ولی دریغ چرخِ ذلیل‌ناشده با آن جوان نساخت آزاده بود و بندگی‌اش تاجری نبود قصری به‌نام خویش به هفت‌آسمان نساخت زانو بغل گرفته و کُنجی نشسته است با ماجرای عشق مگر می‌توان نساخت؟ دیگر دل‌ودماغ ندارد بلال هم غیر از برای حضرت زهرا اذان نساخت رنجِ علی و غربتِ اسلام و داغ و درد چون او زنی به چند بلا هم‌زمان نساخت قبرش نشان نداشت ولی خود نشانه‌ای‌ست توحید را خدای جهان بی‌نشان نساخت