#برشی_از_یک_کتاب
#عروس_حاج_غلام_حسین
🥀شب، اسحاق وقتی ماجرا را فهمید، خیلی ناراحت شد. چهره اش در هم رفت، بعد از مکثی طولانی :گفت :«مادر جان دخترا رو...»آب دهانش را قورت داد و ادامه داد: «مادر! دختر وقتی به دنیا میاد، میشه ناموست. خواهش میکنم دیگه تو این اوضاع و احوال بیرون نبرشون. زهره دیگه بزرگ شده، فاطمه هم هفت سالشه خیلی خطرناکه مادر»
غیرت مردانه ای که داشت ،غرورم را دو چندان می کرد.
بچه ها مدرسه می رفتند و مشغول درس بودند. وقتی راهی شان می کردم ،پشت دار قالی می نشستم. یک ساعت قبل از آمدنشان، ناهار را آماده می کردم. اسحاق را خیلی کم در خانه می دیدم. گاهی از مغازه نمی آمد و مجبورمی شدم ظرف غذایش را بدهم یعقوب یا مجید به مغازه ببرند. وقتی به نیامدنش اعتراض می کردم می گفت: «مادر جان! یقین کن هر یه قدمی که در راه خدا برای شهدا و خونواده های مظلومشون بر می داریم، صد برابرش رو هم توی این دنیا و هم توی آخرت می بینیم.»
چیزهایی می گفت که گاهی یادم می رفت پای حرفهای یک جوان شانزده هفده ساله نشسته ام. گاهی چنان در وجودم تصرف می کرد که نمی توانستم جز سکوت چیزی بگویم دوست و آشنا و همسایه تا مرا می دیدند. از اسحاق می گفتند. یکی هزار بار دعایمان می کرد که همچین فرزندی تربیت کرده اید.
🥀یک لحظه همهجا برایم عوض شد. دیگر در این عالم نبودم؛ اصلا من خودم نبودم. از صحنهای که میدیدم، ماتم برد. قبر در برابر چشمانم اتاق بزرگی شد با نورافکنهای زیبا و نورانی. اتاق پسرم گلستانی بود پر از گلها و سبزههای زیبایی که دیگر هیچوقت نظیر آنها را در دنیا ندیدم. خدا میخواست نه بترسم و نه آن لحظه بقیه را از موضوع آگاه کنم؛ انگار خدا دلم را وسعت داده بود و میخواست جایگاه اسحاق را نشانم دهد که آرام بگیرم و اشک نریزم. خم شدم به طرف قبر و آهسته گفتم: «شفاعتم رو بکن عزیزِ دلِ مادر!»
#امام_زمان
🥀
@yaade_shohadaa