❤️🔥نوجوان سیزده سالهی لنگرودی شهید هادی ثنائیمقدم، به روایت مادر بزرگوارش
💔هادی پسر عجیبی بود، او بسیار رئوف و مهربان بود، برای بچههای همسایه شکلات میخرید و بین آنها تقسیم میکرد و به پیرزنی که در محله ما زندگی میکرد از پول خودش نان و سیب زمینی و سبزی میخرید و به کسی هم چیزی نمیگفت.
روزی که میخواست عازم شود بعد از نهار بلافاصله از خانه بیرون رفت، ما شک کردیم که این موقع ظهر کجا میرود، من و برادرش به دنبال او رفتیم دیدیم رفت خانه یکی از دوستانش، وقتی که بیرون آمد اینقدر لباس پوشیده بود تا خودش را بزرگ نشان دهد! نشناختمش، به طرف سپاه میرفت. متوجه شدم که میخواهد به جبهه برود. پسر بزرگم رفت دنبال پدرش. وقتی بهش گفتیم لااقل درس و مدرسهات را تمام کن، بعد برو گفت:«من باید بروم انتقام دایی و آقای مردانی(یکی از همسایه هایمان که شهید شده بود) را بگیرم. بعد از 45 روز هادی به مرخصی آمد، من برای ادامه تحصیل او را در کلاس دوم راهنمایی ثبتنام کردم تا به مدرسه برود، هوا سرد شده بود و زمستان نزدیک بود، طبق معمول هر سال برای بچهها کلاه و ژاکت بافتم، وقتی که کاروان محمد رسولالله(ص) از شهر چمخاله عازم جبهه بود، هادی آرام و قرار نداشت، آماده رفتن شد، من لباسهایی که بافته بودم را داخل ساکش گذاشتم و او رفت و دیگر برنگشت.
#رفیق_شهید
🥀 @yaade_shohadaa