🌻 گفت:《 دکتر تو رو خدا هر چیزی از بدن من به درد راضیه می خوره رو بیرون بیارین و استفاده کنین.》 آماده رفتن شد و گفت:《فقط براش دعا کنین》 ناگهان حرف دو سال پیش راضیه در ذهنم جان گرفت. همان حرفی که موقع خداحافظی زد. عازم سفر بود. تغییر حال و هوایش را از نگاهش هم می شد فهمید. چند تکه از لباس هایش را از کمد خارج کرد و تای دیگری بهشان زد تا کوچک تر شوندو در ساکش جایشان داد. گوشه ساک را گرفتم و نگاهی به داخلش انداختم تا مطمئن شوم تمام وسایلش را جمع کرده که راضیه با حسرت نگاهم کرد. _مامان کاش شما هم میومدین. لبخندی زدم و گفتم:《 ما هم بخوایم بیایم مدرسه تون اجازه نمیده.》 دستش را بالا برد و گردنبندش را گرفت. _مامان قبل از این که سفر رو اعلام کنند مدیر بهم گفت:《 می خوای مثل ترم قبل برای جایزه معدلت پلاک طلا بهت بدیم یا می خوای با بچه های ایثارگران بری مشهد؟ به گردنبندش چشم دوختم. دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:《 منم بهشون گفتم می خوام برم مشهد. من زیارت امام رضا علیه السلام رو با هیچی عوض نمی کنم.》 زیپ ساکش را کشید و بلند شد. چادر را روی روسری کرمی رنگش به سر انداخت. علی دوربین به دست جلو در اتاق نمایان شد. سرش را سمت علی کج کرد و لبخندی پیشکشش کرد. ساکش را برداشت و به سالن آمديم. علی هم با دوربین بدرقه اش می کرد. تیمور در سالن منتظر ایستاده بود. به شوخی راضیه را سوال و جواب کرد. _راضیه بابا کجا می خوای بری؟ پشت به دیواری که پرچم سبز رنگ (یا ابوالفضل) یادگار محرم رویش نصب بود به سمت تیمور برگشت و با لبخند گفت:《چون دانش آموز خوبی بودم جایزه می خوان ببرنم مشهد اگه خدا بخواد.》 فرآيند كمال بشرى به وسيله‏ى كتاب تحقق مى‏يابد. ۳۵۵_و_۳۵۶ به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید. 👇🏻 @yafatar نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀