#راض_بابا🌻
#قسمت_چهل_ونهم✨⛅️
برگه راضیه که همیشه اولش را با(بسمالله الرحمن الرحیم) و (یا زهرا سلام الله علیها) آغاز
و (با تشکر از زحمات دبیر گرامی) ختم میکرد با چشم کاویدم. راضیه خیلی وقت ها باعث تعجبم میشد و دردل تحسینش میکردم.
یکی از روزهایی که مدرسه تعطیل شد و دانش آموزان با عجله و تنه زدن به هم از در کم عرض سالن بیرون می رفتند تعدادی از معلم ها کناری ایستاده بودند تا هجوم بچه ها کمتر شود.
ناگهان سرم را برگرداندم و راضیه را ديدم.
_راضیه جان شما چرا نمیری؟
لبخندی زد و گفت:《خانم من عجله ای ندارم》
_سرویسی نیستی؟
_بله سرویسی هستم اما صبر میکنم تا خلوت تا بشه.
اکثر بچه ها که خارج شدند او هم خداحافظی کرد و راهی سرویسش شد.
با نگاه رفتنش را همراهی کردم و بعد رو کردم به دبیر پرورشی و گفتم:《این دانش اموز چه دختر خوب و باوقاریه.》
خانم دادفرد نگاهش را به سمت راضیه کج کرد و با لبخند رضایتی گفت:《این دانش آموز نمازش رو هم خونده.امروز که نماز جماعت برگزار نشد چندتا از دانش اموزا اومدن توی اتاق کنار معلما نماز خوندن.》
با حسرت بیشتری راضیه را تماشا کردم و ادامه دادم:《وقتی وارد کلاسشون میشم اینقدر بچه ها سروصدا میکنند که بعضی ها متوجه ورود من هم نمیشن و فقط خانم کشاورز و علیپور به احترام بلند میشن. زنگ کلاس هم که میخوره تا من کلاس رو ترک نکنم اونا خارج نمیشن.》
همینطور که در ذهنم خاطرات راضیه را بیرون می کشیدم خانم مدیر وارد شد.
_کلاسا رو تعطیل کردیم تا دعای توسل برای خانم کشاورز بخونیم.
دبیران و دانش آموزان وارد نماز خانه شدند. هر کس گوشه ای نشست و زانویش را در بغل گرفت. یکی از دبیر ها جلو نشست و دعای توسل را خواند. انگار داغ دل بچه ها تازه شده بود. حتی کسانی که راضیه را نمی شناختند ناله کنان دعا می کردند.
#ادامه_دارد
فرآيند كمال بشرى به وسيلهى كتاب تحقق مىيابد.#امام_خامنه_ای
#الگوی_سوم_زن
#پایگاه_مقاومت_حجتیه_حوزه_۳۵۵_و_۳۵۶
به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید.
👇🏻
@yafatar
نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
#راض_بابا☂
#قسمت_پنجاه💜
(من میخواستم شما رو خوشحال کنم)
پایم را که به مدرسه گذاشتم صدای زنگ تفریح در همهمه بچه ها گم شد. هر چه به دیوار ها نگاه می کردم پارچه تبریک و تقدیری نمی دیدم. همین ذهنم را درگیر کرده بود. از راهرو گذشتم و وارد دفتر مدرسه شدم. بعد از احوال پرسی رو به مدیر که روی صندلی نشسته بود و برگه های روی میزش را مرتب میکرد گفتم:《مزاحمتون شدن شدن از وضعیت درسی راضیه بپرسم.》
مدیر با خودش زمزمه کرد:《راضیه کشاورز》
کمی صدایش را بلند کرد.
_خانم بهرامی لیست نمرات راضیه کشاورز رو بیارین.
از پنجرهای که روبه حیاط مدرسه بود بچه ها را که گروه گروه نشسته بودند یا راه ميرفتند نگاه کردم. تا لیست روی میز قرار داده شد مدیر برگه ها را مرور کرد و با لبخندی که روی لبانش نشست سربلند کرد.
_نمره های راضیه عالیه اما کم پیش میاد این دختر گلمون رو ببینیم. الان یکی رو میفرستم بره سراغش.
از صندلی برخاست و سمت معاون رفت. خوشحالی و رضایتمندی از قبل بیشتر شد اما دلیل کم کاری مدرسه را نمی دانستم. مدیر باز روی صندلی اش نشست و کمی بعد هم راضیه پابه دفتر گذاشت.
تا من را دید سریع به طرفم آمد انگار چند روز دوری را تحمل کرده است.
_سلام مامان خوبین؟ دلمبراتون تنگ شده بود. با لبخندی جواب سلامش را دادم و دستانش را فشردم. راضیه به مدیر سلامی کرد و سرش را پایین انداخت و دستانش را به پشت گرفت. تعجبم را به زبان آوردم.
_ببخشید من وارد مدرسه که شدم ندیدم برای مسابقه کاراته که راضیه مقام اول رو کسب کرده کاری کرده باشین؟
راضیه طوری که مدیر متوجه نشود با دستش آرام به بازویم زد. تعجب به مدیر هم سرایت کرد. به راضیه خیره شد.
_راضیه که حکمش را نیاورد مدرسه.
نگاهم سمت راضیه کشیده شد. سرش را نزدیک آورد و آهسته زمزمه کرد.
_مامان نمیخواد درباره مسابقه و حکم قهرمانی چیزی بگین. من می خواستم شما رو خوشحال کنم. نمی خواستم کس دیگه ای بفهمه!
ناگهان با شنیدن صدایی از فکر و خیالات بیرون آمدم. آقا و خانم علوی و چند مرد و زن گریه کنان به طرف آیسییو می آمدند. نگران بلند شدم و دنبالشان به داخل رفتم.
پارچه سفیدی روی جواد علوی خانواده اش را سیاه پوش کرد و امیدشان را ناامید.
چیزی به بعد از ظهر نمانده بود که تخت کنار راضیه هم خالی شد. دیدن این ریسمان های پاره شدهی امید انگار برایم پیام و تلنگری داشت اما پذیرفتنش سخت بود.
همینطور که در راهرو نشسته و نگاه منتظرم را به در آیسییو دوخته بودم
#ادامه_دارد
فرآيند كمال بشرى به وسيلهى كتاب تحقق مىيابد.#امام_خامنه_ای
#الگوی_سوم_زن
#پایگاه_مقاومت_حجتیه_حوزه_۳۵۵_و_۳۵۶
به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید.
👇🏻
@yafatar
نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی فاطمه سلام الله صلوات🥀
#راض_بابا❄️
#قسمت_پنجاه_ویکم💎
فرزاد طول راهرو را طی می کرد و هرازگاهی به من نیمنگاهی می انداخت.
بالاخره بعد از مدتی پاییدنم آهسته جلو آمد و کنارم روی صندلی نشست.سینهاش را صاف کرد و دل به دریا زد.
_خواهر، مگه تو نمیخوای راضیه حسینی باشه؟
باتعجب نگاهم را از در آی سی یو به سمت فرزاد برگرداندم.
_خب راضیه باید فردای قیامت توی ۱حرای محشر یه نشونه ای داشته باشه که بگه حسینی ام یا نه؟
_این جراحتایی که راضیه برداشته نشونهی حسینی بودنشه. میتونه روز قیامت مثل حضرت زهرا (سلام الله علیها) دستش رو به پهلو بگیره بگیره و بگه من حسینی هستم.
به کوره ای میماندم که هر لحظه شعله ور تر میشد و حرف فرزاد مثل آب خنکی بود که آتش کوره را خاموش میکرد. باز حرف های راضیه را به یادم آورد.
《مامان من میخوام برم کربلا.》
حرف هایش وقتی از مشهد برگشته بود برایم عجیب بود. در اتاق داشت ساکش را زیرورو می کرد که ناگهان چهرهاش عوض شد و با هیجان و خوشحالی گفت:《مامان! اردیبهشت یه کاروانی داره میره کربلا و دوتا جای خالی هم داره. می ذارین منم برم؟》
در آن سال ها رفتن به کربلا به این راحتی ها نبود.کسانی که می خواستند ثبت نام کنند از شب جلو دفتر زیارتی می خوابیدند و صبح با صف طولانیای که به وجود می آمد زود ظرفیت تکمیل میشد و خیلی ها با چشم گریان بر میگشتند. کسانی هم که ثبت نام می کردند چند ماه طول میکشید تا نوبتشان شود اما انگار زبانم بند آمده بود و نمی توانستم حرفی بزنم و سوالی بپرسم.
_اگه اجازه بدین برای اینکه تنها نباشم دایی فرزاد هم همراهم بیاد.
با وجودی که راضیه گذرنامه هم نداشت فقط توانستم بگویم:《انشاالله مامان. انشاالله خدا توفیقت بده.》
#ادامه_دارد
فرآيند كمال بشرى به وسيلهى كتاب تحقق مىيابد.#امام_خامنه_ای
#الگوی_سوم_زن
#پایگاه_مقاومت_حجتیه_حوزه_۳۵۵_و_۳۵۶
به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید.
👇🏻
@yafatar
نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
#راض_بابا🌿
#قسمت_پنجاه_ودو🚛
و حالا چند روزی تا اردیبهشت مانده بود و نمی دانستم باید منتظر چه حادثه ای باشم. باز شنبه شب فرا رسیده بود و راضیه نبود تا با شوروشوق آماده رفتن به حسينيه شود. می خواستم به نیابت از او جایش را پر کنم. با مرضیه تصمیم گرفتیم به مراسم کانون بریم. تیمور ما را تا خیابان شهید آقایی رساند و به بیمارستان برگشت.
در حسینیه را پلمپ کرده بودند. پارکینگ پشت حسینیه غلغله بود. مردم یک وجب جای خالی را هم غنیمت می دانستند. تا زن هایی را ديدم که با بچه های دو_سه ساله یا کوچیکتر آمده بودند یادم به حرف عده ای افتاد که می گفتند:《دیگه نذارین بچه هاتون برن کانون خودتون هم نرین.》
انگار به اندازه تمام شنبه شب ها همه آمده بودند. روضه را که شروع کردند با خودم نجوا کردم:《یا امام حسین (علیه السلام) من دارم اینا رو از زبون راضیه میگم...》
سرم را بلند کردم و نگاهم را به آسمان دادم. ناگهان انگار راضیه را در سینه آسمان دیدم نه با دلم بازی می کرد. حس کردم کنارم نشسته و من را در آغوش گرفته است. نزدیک تر از همیشه به خودم حسش میکردم. وقتی تشیع جنازهی شهدای کانون را ديدم دلم نمی آمد راضیه به سعادتی که آنها رسیده اند نرسد.
پس حرف دلم را دعا کردم.
《یا امام حسین(علیه السلام) راضیه رو هم به فیض شهادت برسون.》
دیگر احساس سبکی میکردم و هیچ بیمی نداشتم.
بعد از مراسم در بلندگو اعلام کردند:《حال سه تا از مجروحان خیلی وخیمه،براشون دعا کنین.
آقای غلامرضا هاشمی، خانم راضیه کشاورز و آقای محمد علی شاهچراغی.》
#ادامه_دارد
فرآيند كمال بشرى به وسيلهى كتاب تحقق مىيابد.#امام_خامنه_ای
#الگوی_سوم_زن
#پایگاه_مقاومت_حجتیه_حوزه_۳۵۵_و_۳۵۶
به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید.
👇🏻
@yafatar
نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
#راض_بابا🌥
#قسمت_پنجاه_وسوم🕊
(بابای دل شکسته ات رو ببخش)
دیگر تحمل ندیدنش را نداشتم.
جلو در آیسییو ایستادم و آیفون را برداشتم. آنقدر اصرار کردم تا اجازه دادند. بعد از هشت روز دخترم را ميديدم. دست هاو پاهایم جان دوبارهای گرفتند. انگار تمام بدنم قلب شده بود و برای راضیه میتپید.
بین حالت خوف و رجا در شیشه ای را فشار دادم و از پله ها بالا رفتم. کمی ایستادم و سر تا پايش را نگاه کردم. از طریق لوله های زیادی که بهش وصل بود خونریزی بدنش را می گرفتند. کاش میشد مثل خیلی وقت ها کنارش می خوابیدم و کمرش را مالش می دادم و او هم تا مرز خوابیدن می رفت.
انگشتان های پاهایش از از پارچه سفیدی که رویش انداخته بودند بیرون زده و دو انگشت شصتش کبود شده بود.
پایین تخت ایستادم و بر روی انگشتانش دست کشیدم. بعض امانم را بریده بود.
_خدایا! اگه شصتش را قطع کنند چه خاکی بر سرم کنم؟
نمی توانستم فکر کنم چیزی از بدنش کم شود. خم شدم و آرام گفتم:《راض بابا! تو قرار بود خودت رئیس بيمارستان بشی. حالا خودت خوابیدی روی تخت؟》
بعضی وقت ها موقع درس خوندن سر به سرش می گذاشتم. یکی از شب ها وقتی در اتاق تا دیروقت پای میز تحریر نشسته بود و تست میزد چراغ سالن را خاموش کردم و کنار در اتاقش ایستادم.
_بابا راضیه، دیر وقته. دیگه بسه درس خوندن. چشمات ضعیف میشه بگیر بخواب.
سرش را برگرداند و گفت:《چند تا تست دیگه بزنم بعد می خوابم.》
وارد اتاقش شدم. کنارش ایستادم و دستم را روس شانه اش گذاشتم، میگم بابا... این قدر درس خونی انشاالله می خوای چیکاره بشی؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و با ناز گفت:《 میخوام جراح قلب بشم و بیمارستان بزنم.》
کتاب تشتش را جلوی خودم کشیدم و به خطوطش خیره شدم. ابروهایم را در هم کردم و با لحن جدی گفتم:《حالا راضیه اومدیم یه جوونی قلبش ناراحت بود و تو قلبش رو عمل کردی. دکتر بعد از عمل باید بره بالای سر مریضش. اون جوون وقتی یه خانم دکتری مثل تو ببینه دوباره که قلبش میگیره.》
نگاهش کردم تا عکس العملش را ببينم. سگرمههایش را در هم کرد.
_بابا؟!چرا از این حرفا به من میزنی؟
خندیدم. به سینهام چسباندمش و پیشانی اش را بوسیدم.
_توی بیمارستانت من رو به عنوان آبدارچی قبول میکنی؟دستم را گرفت و بوسید.
_اختیار دارین. همهکاره بیمارستان شما و مامانی هستین.
#ادامه_دارد
فرآيند كمال بشرى به وسيلهى كتاب تحقق مىيابد.#امام_خامنه_ای
#الگوی_سوم_زن
#پایگاه_مقاومت_حجتیه_حوزه_۳۵۵_و_۳۵۶
به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید.
👇🏻
@yafatar
نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
#راض_بابا♥️
#قسمت_پنجاه_وچهارم🍓
چه آرزوهایی برایش داشتم و خودش چه آرزوهای قشنگی داشت حتی برای من. یک روز که به یاد گذشته ها پای آلبوم نشسته بودیم راضیه تک تک عکس ها را با دقت موشکافی می کرد و پیش می رفت. _بابا بیشتر عکساتون رو یا سوار ماشین یا کنارش گرفتینا! نکنه عشق ماشین بودین؟
خندیدم و دستانم را دور گردنش حلقه کردم.
_من اون موقع توی مهندس رزمی راننده لودر بولدوزر بودم.
نگاهش را از آلبوم گرفت و به چشمانم زل زد.
_بابا گفتین چندبار مجروح شدین؟
انگشت وسط و سبابهام را بالا بردم.
_دو بار بابا.
کمی چشمانش را تنگ کرد و پرسید:《 بابا وقتی ترکش خوردین چجوری شدین؟》
_وقتی ترکش خوردم از روی دستگاه سنگینی که روش کار می کردم افتادم پایین.
ابروهایش را بالا داد و با هیجان پرسید:《خب بعدش چی؟ چیکار کردین؟.》
دستم را روی قلبم گذاشتم و با لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشتم حواب دادم:《نالیدم آخ نَنَم. آخ نَنَم.》
راضیه زد زیر خنده و دوباره چشم به آلبوم داد. به عکس یکی از دوستانم که رسیدی انگشتم را روی چهرهاش نگه داشتم.
_این دوستم شهید شد.
راضیهام چهره را در نگاهش هضم کرد و بی مقدمه گفت:《بابا کاش شما هم شهید شده بودین!》
راضیه برای من بهترین را میخواست. من هم میخواستم اما تحملش سخت بود. دستش را گرفتم و با حالت التماس گفتم:《راضیه... گلابی بابا! توروخدا از روی تخت پاشو.》
#ادامه_دارد
فرآيند كمال بشرى به وسيلهى كتاب تحقق مىيابد.#امام_خامنه_ای
#الگوی_سوم_زن
#پایگاه_مقاومت_حجتیه_حوزه_۳۵۵_و_۳۵۶
به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید.
👇🏻
@yafatar
نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
#راض_بابا♥️
#قسمت_پنجاه_وپنجم🍓
حالا که راضیه را از خودم دور می دیدم نسبت به بعضی کارهایم خودخوری میکردم. کاش زمان بر میگشت و طور دیگری عمل میکردم. سوم راهنمایی که بود کامپیوتر خریدیم. یک روز که آقای غلامی شوهرخواهرم را آورد بودم تا کار کردن با کامپیوتر را یادم دهد. هر چه فایل هارا زیر و رو کردم اهنگ هارا پیدا نکردم.
رو به آقای غلامی که روی صندلی مقابل کامپیوتر نشسته بود گفتم:《نمیدونم آهنگا چی شدن؟》ناگهان حرف راضیه در ذهنمدر شد.
_بابا حیف شما نیست این اهنگارو گوش بدین؟
صدایم را کمی بلند کردم و راضیه را خواندم. انگار منتظر این لحظه بود. سریع چادر به سر وارد اتاق شد. همینطور که ایستاده بودم به سمتش چرخیدم.
_آهنگا نیستن؟!
سر به زیرش را ديدم گفتم:《پاکشون کردی؟》
سرش را به نشانه تایید پایین تر آورد.
_برای چی پاکشون کردی؟
سکوت کرد. جلو یارای غلامی نمیخواستم بیشتر از این سین جیمش کنم. با اشاره سرم به اتاقش برگشت. میدانم آن موقع راضیه از رفتارم دلگیر شد اما چیزی به زبان نیاورد و من حالا می خواستم آن ناراحتی را از دلش بیرون بیاورم.
سرم را نزدیک نزدیک صورتش بردم و در گوشش زمزمه کردم:《راض گل بابایی. بابای دل شکستهات ببخش.》
دستان نحیفش را که نسبت به آخرین باری که دیده بودمش لاغر تر شده بود بوسیدم و به سختی بلند شدم. از آیسییو بیرون آمدم و وارد راهرو شدم. داشتم به سمت مریم که رفتم که تیتر بزرگ روزنامهای که روی ایستگاه پرستاری افتاده بود توجهم را جلب کرد.
ناخودآگاه چشمانم روی صفحه ماند.
مقام معظم رهبری در پی حادثه انفجار در کانون رهپویان وصال شیراز پیام تسلیتی را صادر فرمودند. متن پیام مقام معظم رهبری در پی حادثه انفجار در کانون رهپویان وصال شیراز به این شرح است:
بسمالله الرحمن الرحیم
《حادثه غم انگیز و تأسفبار در کانون رهپویان وصال که به پرواز شهادتگونهی جمعی از شیفتگان وصال دوست و زخمی شدن جمعی بیشتر انجامید، این جانب را مصیبتزده کرد. تسلای من به عزاداران این حادثه تلخ و نیز به آسیبدیدگان وعده پاداش الهی به صابران است که فرمود: اولئک علیهم صلوات من ربهم و رحمة.
از خداوند متعال صبر و سکینه برای دلهای مصیبت دیده، رحمت و غفران برای عزیزان درگذشته و شفای عاجل برای مجروحان مسألت میکنم و از مسئولان میخواهم که وظایف خود در پیگیری این حادثه را با اتقان و سرعت لازم انجام دهند.》
والسلام علی عبادالله الصالحین
سید علی خامنهای
26/فروردین/1387
#ادامه_دارد
فرآيند كمال بشرى به وسيلهى كتاب تحقق مىيابد.#امام_خامنه_ای
#الگوی_سوم_زن
#پایگاه_مقاومت_حجتیه_حوزه_۳۵۵_و_۳۵۶
به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید.
👇🏻
@yafatar
نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
#راض_بابا🌻
#قسمت_پنجاه_وششم✨
(بی توای صاحب الزمان بی قرارم هر زمان)
چند صباحی است که این تخت بیمارستان میزبانم شده است و هم نوای ناله های کتمانم و رازهای مگویم. وقتی بین این چهار دیوار دلتنگ میشود برای آرام کردن من را به دو سال پیش و حرم می برد. در زیرزمین حرم رو به ضریح کنار مادر می نشینم.
آن هنگام است که کلمات هم اهنگ دلم می شود و مثل دانه های باران ذهنم را می شوید و بر زبانم می نشیند. لطیف نباشی همجواری دوست ممکن نیست. عطر حرم هم کارش همین است آینه در آینه انگار همه جا انعکاس اوست.
اینجا قدر درنگ می باید. فقط دیدن و حل شدن وقتی یارش شدی کنار ضریح و زیر زمین را توفیری نیست هنگامه صدای ملاقات رسیده بود و در آن لحظه دیگر هیچ کس جواب رد به سینه اش نمی خورد الله اکبر الله اکبر لا اله الا الله لبیک گویان صف در صف اقامت بستیم آخرین سحر و نماز دیدار ما نبود با تمام دلتنگیام تکبیر را سر دادم.
چشمم به مهر بود و دلم داخل ضریح لحظه های عجول ثانیه ها را دو تا یکی می کردند از شب تا صبح چشمانم را بیدار گذاشته بودم تا از دیدن لحظهای محروم نماند و حالا شانه به شانه مادر پیشانی به خاک می ساییدیم و بلند می کردیم.
رکعتی را سر برداشتیم و حالا آخرین رکعت و دل کندن با شنیدن الله اکبری دربرابرش خمیدم و با الله اکبر دیگر خود دیگری خود را در آغوشش یافتنم و در دومین سجده تمام التماس شدم و عجز اما اتفاقی در حال رخ دادن بود و من از آن نا آگاه.
به ناگاه سجده بار دستی مهر و سرم را کمی بلند کردم مبهوت مانده بودنم او که بود؟ سجاده ای و پارچه سبزی را زیر مهر زد و رفت اصلا مگر می شود کسی از بین آن همه صف طویل در دقیقه آخر نماز به آن سقف و میانه بیاید و بعد هم ناپدید شود.
#ادامه_دارد
فرآيند كمال بشرى به وسيلهى كتاب تحقق مىيابد.#امام_خامنه_ای
#الگوی_سوم_زن
#پایگاه_مقاومت_حجتیه_حوزه_۳۵۵_و_۳۵۶
به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید.
👇🏻
@yafatar
نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
#راض_بابا☂
#قسمت_پنجاه_وهفتم💜
سر بلند کردم و پارچه سبز و سجاده را با نگاه مزه مزه کردم روی سجاده سلام ها و امام حسین علیه السلام و اصحابش هک شده بود نمی دانستم که بود.
و از برای چه آنها را از زیر مهرم چید. اشکا بی وقفه راه نگاهم را سد می کرد و صورتم را می شست. دلم هوای باران داشت و انگار که امام جوابم را داده بود آری امام کسی را بی جواب نمی گذارد.اما حالا باید به تختم برگردم و بوی مادر را که بالای سرم ایستاده است کمی به جان بنوشانم و از گرمی نوازشش لذت ببرم.
صدای قران خواندن شرافت میشنوم کاش مثل گذشته های دور برایم حرف می زد و از بزرگ شدنم میگفت
_از امروز تو بزرگ میشی و خدا قبولت میکنه.
از امروز دیگه خدا روت حساب باز میکنه و ارزشمند میشی دیگه همه کارات رو خدا یادداشت میکنه. با لباس فرم آبی و مقنعه سفید بین درختان دو طرف جاده برای جشن تکلیف به مدرسه کوچک من در مرودشت میرفتیم.
صدای مادر بین جیک جیک و قارقارها آوازی دیگر داشت از این به بعد هر کاری میخوای بکنی باید سعی کنید درست انجامش بدی چون خدا به همه کارامون نمره میده خدا به حجاب ۲۰ میده. به راستگویی ۲۰ میده. به احترام به بزرگترها ۲۰ میده. دیدی کسی که طلایی داره چقدر ازش مراقبت می کنه تا دست کسی نیفته.
یک دستم در گرمای دستش غوطه میخورد و دست دیگرم را که جلو عقب میشد زیر مقنعه بردن تا از بودن گوشواره ام مطمئن شوم.
_ارزش دختر از طلا هم بیشتر خدا دختر را اینقدر عزیز کرده اما یه چیز بی ارزش مثل بدل رو پرت میکنند کنار خیابون و هرکس رد بشه بهش پا میزنه ولی کسی به طلا پا نمیزنه قایمش میکنن تا نگاه بد بهش نیفته.
#ادامه_دارد
فرآيند كمال بشرى به وسيلهى كتاب تحقق مىيابد.#امام_خامنه_ای
#الگوی_سوم_زن
#پایگاه_مقاومت_حجتیه_حوزه_۳۵۵_و_۳۵۶
به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید.
👇🏻
@yafatar
نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
#راض_بابا🌻
#قسمت_پنجاه_وهشتم✨
کم کم به در سفید رنگ مدرسه نزدیک می شدیم و من احساس بزرگی میکردم. تو ارزش داری فقط خدا باید تو رو ببینه. فقط فرشته ها باید تورو ببینن. نگاه نامحرم نگاه شیطونه نزار شیطون ببینتت. آن حرفها را کنار گوشواره آویزه گوشم کردنم.
با قطع شدن صدای قرآن حواسم جمع می شد. باز دستانم بی آغوش و به حال خود رها شد. اما تنهایی و دلتنگی نمی گذارد اینجا بمانم باید به گذشته دیگری یک سال قبل از آن سفر بروم جایی که همیشه آرامم می کند سفر به مسجدی که برای اولین بار از طرف مدرسه راهی شدیم. لذتی که در اولین دیدار است در مابقی اش نیست.
توی حیاط نشسته و چشم به گنبد فیروزه ای دوخته بودم احساس غریبم را با واژگانی که کنار هم ردیف میشدند به زبان جاری کردم《 سلام من به یوسف گمگشته دل زهرا سلام الله علیها و گل خوشبوی گلستان انتظار دریای بیکران.》
ای آفتاب روشنی بخش زندگی من که از تلالو ان که همانند خورشید صبح در از درون پنجرههای دلمو عبور میکند و دل سیاه و تاریک مرا نورانی میکند.
تو کلید در تنهایی من. من تو را محتاجم بیا ای انتظار شبهای بی پایان. بیا ای الهه ناز من که من از نبودن تو هیچو پوچم. بیا و مرا صدا کن. دستهایم را بگیر و بلند کن مرا با خود به دشت پر گل اقاقیا ببر بیا و قدم های مبارکت را به روی چشمانم بگذار. صدایم کن و زمزمه دلنواز صدایت را در گوش هایم گذرا کن.
من فدای صدایت باشم. چشمان انتظار کشیده من هر جمعه به یادت اشک هایم می ریزد و پاهایم سست می شود تا به مهدیه نزدیک خانه مان روم و و اشکهایم هر جمعه صفحات دعای ندبه را خیس می کند. من آنها را جلوی پنجره اتاقم می گذارم تا بخار شود و به دیدار خدا رود به امید روزی که شمشیر هم با شما بالا رود و برسر دشمنانتان فرود آید.
در آن سه روز سوغاتی هایی هم برای خانواده خریدم یک ماشین اسباب بازی برای علی عینک دودی برای مرضیه. و پیراهن برای پدر و یک سری لوازم آرایش هم برای مادر.
روی این تخت چقدر دلم برای شاعری تنگ شده است برای اینکه با احساسم را بیایم چند بیت از شعری که قبلاً برای مسابقه مدرسه سرودم را از ذهنم عبور می دهم.
#ادامه_دارد
فرآيند كمال بشرى به وسيلهى كتاب تحقق مىيابد.#امام_خامنه_ای
#الگوی_سوم_زن
#پایگاه_مقاومت_حجتیه_حوزه_۳۵۵_و_۳۵۶
به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید.
👇🏻
@yafatar
نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
#راض_بابا💛
#قسمت_پنجاه_ونهم🌻
روی این تخت چقدر دلم برای شاعری تنگ شده است برای اینکه احساسم راه بیابم چند بیت از شعری که قبلاً برای مسابقه مدرسه سرودن را از ذهنم عبور می دادم.
آفرینش با علی معنا گرفت.
عشق با نام او معنا گرفت.
جان او با یاد حق بیدار بود.
آسمان از عشق او در کار بود.
چون محمد عرضه کردش نام دوست.
یافت او حق را میان خون و پوست.
تا پناهان رسول پاک شد.
عاشق جانش همه افلاک شد.
اما شنبه شب؛شب بیست و چهارم شعری که آقای انجوی نژاد خواند خیلی به دلم نشست.
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است.
دلباخته زلف نگاری بوده است.
این دسته که بر گردن او میبینی
دستی است که در گردن یاری بوده است.
ان شب وقتی پدر اجازه رفتن نداد خیلی دلم گرفت انگار داشتم از رحمت بزرگی محروم می شدم اما خواست خدا در رفتن بود و من بال درآوردم اگر ۱۵ سالم را در یک کفه بگذارند و شب آخر را در کفه دیگر با هم برابری میکند.
حس خاصی داشتم که کلمات تحمل این بار را ندارند.
سخنرانی آن شب هم خاص بود پشت معراج شهدا نشسته و به زمین چشم دوخته بودم و گوش می دادم.
《مقدمه فنا فنا است. (علی الارواح التی حلت بفنائک) انسان خودش رو فراموش کنه در پیشگاه دوست و یار. فنا یعنی به خاک افتادن》
همین طور که گوشم را به حرف های آقای انجوی نژاد سپرده بودند کتاب زیستم را از کیف در آوردم.
روی پایم قرارش دادند و جلدش را باز کردم تاریخ امتحان در صفحه اول وادارم کرد تا صفحه های بعد را هم ورق بزنم دستم را روی عکس امام خمینی و دست خط خودم که زیر عکس نوشته بودم 《عالم محضر خداست در محضر خدا معصیت نکنید》کشیدم.
هنوز گوشم به سخنرانی بود. فنا یعنی به درگاه اهل بیت افتادن. هر آدمی که اهل فنا باشد،هیچ بلایی نداره که امشب شب آخر عمرش باشه برای چی؟ برای اینکه کل دنیا رو فانی میبینه.آیه شریف قرآن این رو همه بلدید (کل من علیها فان) کتاب را بستم و تمام نگاهم را به معراج دادم.
آنقدر هوای امام زمانم را کرده بودنم که حال خودم را نمی فهمیدم باید دلم را با نوشتن تسکین میدادم. مداد و برگه ای از کیفم در آوردم 《کاشکی هیچوقت حضور آقا را ندیده نگیریم و از محضرش غایب نشویم چرا که غیبت از ماست و حضور همیشگی است》 مداحی عجیب با دلم جفت و جور شده بود: بی تو ای صاحب زمان بیقرارم هر زمان.
از غم هجر تو من دلخسته ام.
همچو مرغی بال و پر شکسته ام. پیشانیام سجده می خواست.
تا سینه زنی شروع شد خودم را به قالی حسينيه دخیل بستم. لحظات آخر پدر و مادرم با همه زحماتشان در ذهنم گذر کردن همیشه میخواستم لبخند لبانشان بنشانم. حالا هم که بهترین لحظه زندگی ام بود باید آنها را شریک شادی خود می کردم 《خدایا خیلی چسبید ثواب امشب را برای مامان بابام بنویس》 و یک آن حرارت، نور،لرزش شدید و صدایی هولناک همه چیز را به هم ریخت صدای مداحی جایش را به ناله و گریه داد. همه بلند شدن تا سمت در خروجی بروند و من چه احساس سبکی و بیوزنی میکردم.
#ادامه_دارد
فرآيند كمال بشرى به وسيلهى كتاب تحقق مىيابد.#امام_خامنه_ای
#الگوی_سوم_زن
#پایگاه_مقاومت_حجتیه_حوزه_۳۵۵_و_۳۵۶
به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید.
👇🏻
@yafatar
نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
یافاطمه زهرا(سلام الله علیها):
#راض_بابا☁️
#قسمت_شصت🕊️
(می خوام خیلی درس بخونم که برم خارج)
از پلهها بالا آمدم و وارد راهرو شدم تیمور از صندلی پشتی در آیسییو بلند شد و به طرفم آمد.یک لحظه به نظرم آمد که توی این چند
روز چقدر لاغر شده است.رگه هایی از امید در چهرهاش موج میزدند.
مقابلش ایستادم و با لبخندی که این چند روز از چهرهاش فراری شده بود گفت: مریم ضریب هوشی راضیه از سه رسیده به هشت. انگار داشتم خبر خوب شدنش را میشنیدم. دستانم را بالا آوردم و چشمانم را برای لحظهای بر هم گذاشتم و خدا را شکر کردم. پرستار باز اجازه دیدار داد و کنار تختش جا گرفتیم.
دست راستش را به دست گرفتم از شدت تب بدنش می سوخت
دست چپش را کمی تکان داد.تیمور به سمت دیگر تخت رفت و دست چپش را به آغوش دستانش سپرد.
به سختی لبخند کمرنگی به لبان بی رنگش نشاند. بعد از چند روز تیمور با دیدن لبخند راضیه خندید.
_ راض بابا ما رو میشناسی؟ چشمانش را به نشانه جواب مثبت روی هم نهاد. در این مدت پرستارها میگفتند احتمال از دست دادن حافظه اش به دلیل استفاده بیش از حد مواد بیهوشی زیاد است.قرآن قهوه ای رنگ راضیه را از کیفم بیرون آوردم و سوره الرحمن را خواندم هر چه پیش می رفتم داغی دستش فرو می نشست تا به آیه های پایانی رسیدم.
خنکی دستش را احساس کردم. از پیش راضیه برگشتیم و همینطور که بیرون میآمدیم گفتم:《تیمور دیدی راضیه حالش بهتر شده.خدا وقتی ببینه ما امیدواریم خودش به فکرمون هست. شما امروز دیگه برو سر کار.
دستانش را به دعا بلند کرد
_خدایا اگه راضیه عمرش به دنیا هست سلامتی رو بهش برگردون.
بالاخره راضی به رفتن شد و من پشت دریچه شیشهای آی سی یو تنهاماندم. قرآن را بیرون آوردم و با ختمم آن را شروع کردم.
چقدر راضیه این قرآن را در دستش گرفته بود و بین درس خوندن هایش یک صفحه از آن را هم می خواند.
#ادامه_دارد
فرآيند كمال بشرى به وسيلهى كتاب تحقق مىيابد.#امام_خامنه_ای
#الگوی_سوم_زن
#پایگاه_مقاومت_حجتیه_حوزه_۳۵۵_و_۳۵۶
به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید.
👇🏻
@yafatar
نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀