#راض_بابا❄️
#قسمت_پنجاه_ویکم💎
فرزاد طول راهرو را طی می کرد و هرازگاهی به من نیمنگاهی می انداخت.
بالاخره بعد از مدتی پاییدنم آهسته جلو آمد و کنارم روی صندلی نشست.سینهاش را صاف کرد و دل به دریا زد.
_خواهر، مگه تو نمیخوای راضیه حسینی باشه؟
باتعجب نگاهم را از در آی سی یو به سمت فرزاد برگرداندم.
_خب راضیه باید فردای قیامت توی ۱حرای محشر یه نشونه ای داشته باشه که بگه حسینی ام یا نه؟
_این جراحتایی که راضیه برداشته نشونهی حسینی بودنشه. میتونه روز قیامت مثل حضرت زهرا (سلام الله علیها) دستش رو به پهلو بگیره بگیره و بگه من حسینی هستم.
به کوره ای میماندم که هر لحظه شعله ور تر میشد و حرف فرزاد مثل آب خنکی بود که آتش کوره را خاموش میکرد. باز حرف های راضیه را به یادم آورد.
《مامان من میخوام برم کربلا.》
حرف هایش وقتی از مشهد برگشته بود برایم عجیب بود. در اتاق داشت ساکش را زیرورو می کرد که ناگهان چهرهاش عوض شد و با هیجان و خوشحالی گفت:《مامان! اردیبهشت یه کاروانی داره میره کربلا و دوتا جای خالی هم داره. می ذارین منم برم؟》
در آن سال ها رفتن به کربلا به این راحتی ها نبود.کسانی که می خواستند ثبت نام کنند از شب جلو دفتر زیارتی می خوابیدند و صبح با صف طولانیای که به وجود می آمد زود ظرفیت تکمیل میشد و خیلی ها با چشم گریان بر میگشتند. کسانی هم که ثبت نام می کردند چند ماه طول میکشید تا نوبتشان شود اما انگار زبانم بند آمده بود و نمی توانستم حرفی بزنم و سوالی بپرسم.
_اگه اجازه بدین برای اینکه تنها نباشم دایی فرزاد هم همراهم بیاد.
با وجودی که راضیه گذرنامه هم نداشت فقط توانستم بگویم:《انشاالله مامان. انشاالله خدا توفیقت بده.》
#ادامه_دارد
فرآيند كمال بشرى به وسيلهى كتاب تحقق مىيابد.#امام_خامنه_ای
#الگوی_سوم_زن
#پایگاه_مقاومت_حجتیه_حوزه_۳۵۵_و_۳۵۶
به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید.
👇🏻
@yafatar
نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀