زنگ زدم به خانومم، چندتا بوق خورد جواب داد.. گفتم: +سلام فاطمه زهرا خانوم. احوال شما؟ _ به به سلام آقامحسن. چطوری آقای معاون. تو خوبی؟ خندیدم گفتم: + ممنونم رییس! نفسی میاد و میره.. چه خبر؟ خوبی خانومَم. _شکر. بد نیستم. چخبر؟ کجایی؟ +طبق معمول سرکارم. _طبیعتا الان دیگه باید بیای خونه، مگه نه؟ +بله. درسته. _ولی یه چیزی شده که زنگ زدی.. اینم درسته؟ +شاید. _چیزی شده؟ +هوات و کردم.. من حیرون تو این روزا.. هوات و کردم.. دلم میخوادعِعِعِعِتتت.. خندید گفت: _اوه اوه.. چه خوش صدا هم شده آقامون.. حالا نمیخواد ادای خواننده ها رو در بیاری. +ما که چاکرخواتیم. _ممنونم.. فقط انقدر لاتی صحبت نکن خوشم نمیاد. اصلا بهت نمیاد! +ای به چشم قربان. خندید گفت: _چیشده تماس گرفتی؟ میخوای بازم نیای خونه؟ +جرات دارم؟ _نوچ! +گفتم یه زنگ بزنم بهت ببینم اگر حالش و داری، آماده بشی بیام دنبالت تا بریم بیرون ، که هم خرید کنیم جیب مارو خالی کنی، وَ هم اینکه یک شامی بزنیم بر این بدن تا تقویت عضله کنیم. _چه عجب. چه افتخاری بالاتر از اینکه جیبت و خالی کنم.. یعنی اون لحظه واقعا احساس خوشبختی میکنم. +آفرین. اونوقت منم کارتم و نیاوردم، از کارت مبارک خودت خرج کردی، متوجه میشی، جیب زدن کار خوبی... چی عزیزم؟؟ کار خوبی...؟؟ _کار خوبی است. خندیدم و گفتم: +امان از دست تو با این حاضر جوابیت. آماده شو تا نیم ساعت دیگه جلو درب خونه ام. تک انداختم خودت بیا پایین. _نمیای بالا لباست و عوض کنی، یه دوش بگیری؟ + نه. فعالیت خاصی نداشتم امروز. بیا پایین که زودتر بریم. _چشم. من میرم آماده بشم.. راستی محسن یه چیزی. +چیشده؟ _امروز خواهرت از لبنان زنگ زد سراغ تو رو میگرفت. اگر تونستی یه ارتباط بگیر باهاش. + الآن موقعیت تلفنی با اون جا رو ندارم.. اصلا نمیتونم. باشه برا بعد. تو برو زودتر آماده شو میام دنبالت. فعلا خداحافظ. خداحافظی کردیم. فورا میزم و مرتب کردم که آماده بشم برای رفتن. مانیتورم و خاموش کردم و کیفم رو برداشتم از دفترم اومدم بیرون. ساعت حدود 7 شب بود. از اتاقم اومدم بیرون درب اتاق بهزاد و زدم، اومد درو باز کرد... گفتم: +من میرم خونه. بعید می دونم شب دوباره بیام اداره. چون فعلا کاری نداریم.. تو تا کی می مونی؟ _تا نیم ساعت دیگه. چون کارای منم دیگه آخراشه. +باشه. پس کارات و رسیدی بزن برو خونه استراحت کن. منم دارم میرم چون خانومم منتظره.. خداقوت.. فعلا یاعلی. اومدم پارکینگ اداره ماشینم و گرفتم از اداره زدم بیرون، رفتم دنبال خانومم. بین راه یه سبد گل رز خریدم که تقدیمش کنم... شماهم از این کارا زیاد انجام بدید. چون خانوما خیلی گل دوست دارند. وقتی رسیدم جلوی درب آپارتمان، به موبایل همسرم زنگ زدم که بیاد پایین. چنددقیقه بعد اومد پایین سوار ماشین شد. بعد از سلام و دست دادن و احوالپرسی، گل و دادم بهش. اونم کلی ذوق کرده بود. حرکت کردیم رفتیم یه مقدار خیابونارو گشتیم، بعد ماشین و یه جایی پارک کردم تا بریم برای خرید. وسط خرید کردن بودیم که دیدم گوشیم یه صدایی کرد بعد یه ویبره هم خورد. باخودم گفتم حتما پیام اومده. اما بنده اونشب وَ اون لحظه بارکِش همسرم بودم. یعنی وسیله ها رو اگر میزاشتم پایین، وَ گوشی رو میگرفتم دستم، خانومم بدجور به هم میریخت. منم که زن ذلیل... دیگه نگم براتون. داشتیم داخل بازار قدم میزدیم که گفت: _محسن لطفا سمت گوشیت نرو !! نه توی فضای مجازی سرک میکشی، نه خیمه گاه ولایت سر میزنی.. باز نگو نگفتی و نگو چرا دلخوری !! حالا بزار بعد از قرنی که دوتایی اومدیم بیرون بهمون خوش بگذره و آرامش داشته باشیم. لبخندی زدم و مجبور بودم بگم: «چشم». دیگه راهی نداشتم، چون من یا خونه نیستم، یا اگر هستم، باید درخدمتش باشم. اونشب هم که شده بودم عین گاری. خانومم میخرید و منم نگه میداشتم. بعد از خرید، وسیله ها رو بردیم گذاشتیم صندوق ماشین، مجددا برگشتیم داخل بازار تا یه جایی همون دورو برا، شام بخوریم.. همینطور که نشسته بودیم، یک لحظه گوشی کاریم و چک کردم.. دیدم اون صدا و لرزش برای دریافت پیام نبوده. به نوشته روی گوشی دقت کردم، دیدم نوشته « باطری ضعیف است ». ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید می‌شود هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال یاسین عصر در ایتا و سروش که در پایین درج شده است می باشد وگرنه رضایتی وجود ندارد. ( )⛔️ 🔰با ما همراه باشید👇 ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr