#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_ششم
زنگ زدم به خانومم، چندتا بوق خورد جواب داد.. گفتم:
+سلام فاطمه زهرا خانوم. احوال شما؟
_ به به سلام آقامحسن. چطوری آقای معاون. تو خوبی؟
خندیدم گفتم:
+ ممنونم رییس! نفسی میاد و میره.. چه خبر؟ خوبی خانومَم.
_شکر. بد نیستم. چخبر؟ کجایی؟
+طبق معمول سرکارم.
_طبیعتا الان دیگه باید بیای خونه، مگه نه؟
+بله. درسته.
_ولی یه چیزی شده که زنگ زدی.. اینم درسته؟
+شاید.
_چیزی شده؟
+هوات و کردم.. من حیرون تو این روزا.. هوات و کردم.. دلم میخوادعِعِعِعِتتت..
خندید گفت:
_اوه اوه.. چه خوش صدا هم شده آقامون.. حالا نمیخواد ادای خواننده ها رو در بیاری.
+ما که چاکرخواتیم.
_ممنونم.. فقط انقدر لاتی صحبت نکن خوشم نمیاد. اصلا بهت نمیاد!
+ای به چشم قربان.
خندید گفت:
_چیشده تماس گرفتی؟ میخوای بازم نیای خونه؟
+جرات دارم؟
_نوچ!
+گفتم یه زنگ بزنم بهت ببینم اگر حالش و داری، آماده بشی بیام دنبالت تا بریم بیرون ، که هم خرید کنیم جیب مارو خالی کنی، وَ هم اینکه یک شامی بزنیم بر این بدن تا تقویت عضله کنیم.
_چه عجب. چه افتخاری بالاتر از اینکه جیبت و خالی کنم.. یعنی اون لحظه واقعا احساس خوشبختی میکنم.
+آفرین. اونوقت منم کارتم و نیاوردم، از کارت مبارک خودت خرج کردی، متوجه میشی، جیب زدن کار خوبی... چی عزیزم؟؟ کار خوبی...؟؟
_کار خوبی است.
خندیدم و گفتم:
+امان از دست تو با این حاضر جوابیت. آماده شو تا نیم ساعت دیگه جلو درب خونه ام. تک انداختم خودت بیا پایین.
_نمیای بالا لباست و عوض کنی، یه دوش بگیری؟
+ نه. فعالیت خاصی نداشتم امروز. بیا پایین که زودتر بریم.
_چشم. من میرم آماده بشم.. راستی محسن یه چیزی.
+چیشده؟
_امروز خواهرت از لبنان زنگ زد سراغ تو رو میگرفت. اگر تونستی یه ارتباط بگیر باهاش.
+ الآن موقعیت تلفنی با اون جا رو ندارم.. اصلا نمیتونم. باشه برا بعد. تو برو زودتر آماده شو میام دنبالت. فعلا خداحافظ.
خداحافظی کردیم. فورا میزم و مرتب کردم که آماده بشم برای رفتن. مانیتورم و خاموش کردم و کیفم رو برداشتم از دفترم اومدم بیرون.
ساعت حدود 7 شب بود. از اتاقم اومدم بیرون درب اتاق بهزاد و زدم، اومد درو باز کرد... گفتم:
+من میرم خونه. بعید می دونم شب دوباره بیام اداره. چون فعلا کاری نداریم.. تو تا کی می مونی؟
_تا نیم ساعت دیگه. چون کارای منم دیگه آخراشه.
+باشه. پس کارات و رسیدی بزن برو خونه استراحت کن. منم دارم میرم چون خانومم منتظره.. خداقوت.. فعلا یاعلی.
اومدم پارکینگ اداره ماشینم و گرفتم از اداره زدم بیرون، رفتم دنبال خانومم. بین راه یه سبد گل رز خریدم که تقدیمش کنم... شماهم از این کارا زیاد انجام بدید. چون خانوما خیلی گل دوست دارند.
وقتی رسیدم جلوی درب آپارتمان، به موبایل همسرم زنگ زدم که بیاد پایین. چنددقیقه بعد اومد پایین سوار ماشین شد. بعد از سلام و دست دادن و احوالپرسی، گل و دادم بهش. اونم کلی ذوق کرده بود. حرکت کردیم رفتیم یه مقدار خیابونارو گشتیم، بعد ماشین و یه جایی پارک کردم تا بریم برای خرید.
وسط خرید کردن بودیم که دیدم گوشیم یه صدایی کرد بعد یه ویبره هم خورد. باخودم گفتم حتما پیام اومده. اما بنده اونشب وَ اون لحظه بارکِش همسرم بودم. یعنی وسیله ها رو اگر میزاشتم پایین، وَ گوشی رو میگرفتم دستم، خانومم بدجور به هم میریخت. منم که زن ذلیل... دیگه نگم براتون.
داشتیم داخل بازار قدم میزدیم که گفت:
_محسن لطفا سمت گوشیت نرو !! نه توی فضای مجازی سرک میکشی، نه خیمه گاه ولایت سر میزنی.. باز نگو نگفتی و نگو چرا دلخوری !! حالا بزار بعد از قرنی که دوتایی اومدیم بیرون بهمون خوش بگذره و آرامش داشته باشیم.
لبخندی زدم و مجبور بودم بگم: «چشم».
دیگه راهی نداشتم، چون من یا خونه نیستم، یا اگر هستم، باید درخدمتش باشم. اونشب هم که شده بودم عین گاری. خانومم میخرید و منم نگه میداشتم.
بعد از خرید، وسیله ها رو بردیم گذاشتیم صندوق ماشین، مجددا برگشتیم داخل بازار تا یه جایی همون دورو برا، شام بخوریم.. همینطور که نشسته بودیم، یک لحظه گوشی کاریم و چک کردم.. دیدم اون صدا و لرزش برای دریافت پیام نبوده. به نوشته روی گوشی دقت کردم، دیدم نوشته « باطری ضعیف است ».
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میشود هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال یاسین عصر در ایتا و سروش که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه رضایتی وجود ندارد. ( #عاکف_سلیمانی )⛔️
🔰با ما همراه باشید👇
ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
سروش👇
https://sapp.ir/yasinasr
#قسمت_ششم
حسی که نه میشه اسمش و گذاشت خوب و عاشقانه، نه میشه گفت نفرت، نه میشه گفت ترس، نه میشه گفت...
اصلا بگذریم...
مونده بودم که این آدم، خودش به طور عمدی چیزی رو بهانه میکنه و میاد درب ویلا، یا واقعا بی بی اون و میفرسته.
دیدم ول کن نیست و داره زنگ میزنه. گوشی آیفون و برداشتم... گفتم:
+بفرمایید.
صدای خاصی داشت. خیلی با کرشمه و طنازانه حرف میزد. احساس کردم صداش و عمدا اینطوری میکنه. خدا لعنت نکنه عاصف و که درمورد این نوع صداها میگفت، صدای این طور دخترا، دل از هر مردی میبره...
وقتی گفتم بفرمایید، گفت:
_سلام. خوبید آقای سلیمانی؟
وقتی گفت سلیمانی پشمام فرررر خورد... گفتم:
+جااان؟ امرتون؟
_بی بی کلثوم منو فرستادند؛ گفتند براتون غذا بیارم...
تاملی کردم گفتم:
+بفرمایید داخل...
دکمه رو زدم در و باز کردم؛ فورا برگشتم سمت مبل و نشستم. کنترل تلویزیون و گرفتم، مانیتور مربوط به دوربین های مداربسته ویلا رو روشن کردم و چک کردم.
دیدم داره میاد بالا... در ورودی رو چندبار با دست زد... گفتم:
+بیا داخل خانوم...
_سلام
+و علیکم
دیدم توی سینی، یه بشقاب و یه کاسه چینی هست!
همینطور که سرش پایین بود، گفت:
_ببخشید این ظرف غذا و کاسه ی آش و کجا باید بزارم؟
چیزی نگفتم... فقط زُل زدم بهش... کمی تا حدودی آرایش داشت. لباش انگار پرتز بود و رژ قرمز زده بود!! کلی هم به سر صورتش از این ضد زنگ ها زده بود. منظورم همون کرم و نمیدونم چی چی های دیگه!
این سیدعاصف عبدالزهراء دیوانه ی ما، گاهی اوقات شعرهای عجیب غریبی میخوند. یادمه یه شعر و همیشه میخوند که با دیدن این خانوم، ناخودآگاه به یاد اون شعر افتادم...
چادری بر سر نموده نذر آش آورده بود
بیشرف از زیر چادر صد دل از من برده بود
روزه بودم من، لبانم خشک و او برقی به لب
گوییا قبل از اذان شاتوت اعلا خورده بود
چندثانیه از خیره شدن من به این خانوم و فکر کردن به اون شعر گذشته بود، که نگاهمون به هم گره خورد... یه هویی سرش و انداخت پایین... خیلی محترمانه و مودبانه بهش گفتم:
+زحمت بکشید ظرف و بزارید روی همین میز روبرویی.
_چشم...
ظرف غذا رو گذاشت روی میز؛ ازش تشکر کردم...
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، بگذارید به نکته ای اشاره کنم! من یک مامور امنیتی هستم. پس وظیفه م هست وقتی به کسی شک میکنم با ترفندهای مختلفی که بلدم، با ذهن اون شخص بازی کنم تا ببینم نتیجه ش چه چیزی میشه... نمیدونم چرا کلا از وقتی اومد درب ویلا، بهش شک کردم. شاید بگید دیوانه ای! اما برای من این حرفها مهم نیست و من کارخودم و میکنم. اگر مستند داستانی امنیتی عاکف سری سوم و خونده باشید، میدونید که عرض کرده بودم کار ما اینه که حتی به یقینیات خودمونم شک کنیم. شک، بخشی از زندگی و کار یک نیروی امنیتی هست.
گفتم کمی شیطنت کنم و با ذهنش بازی کنم... وقتی ظرف غذارو گذاشت، بهش گفتم:
+در خدمت باشیم.
نگاهی به من کرد و با لبخندی توام با اخم ریز و با همون صدای دلفریب همیشگی گفت:
_نه ممنونم.
لبخندی زدم گفتم:
+منم از شما ممنونم. اگر دوست داشته باشید خوشحال میشم که بشینید و با هم چای، یا دمنوش، یا قهوه و... میل کنیم! کسی هم نیست! میتونید راحت باشید.
_خیلی لطف دارید.. حاج خانوم منتظر هست، باید زودتر برگردم!
+هر طور میلتونه! پس یه زحمتی بکشید! فقط قبل از اینکه برید لطف کنید یه قاشق برای من بیارید که این غذا رو تا از دهن نیفتاده و گرم هست بخورم.
لبخندی زد و رفت از آشپزخونه قاشق و آورد. وقتی داشت برمیگشت که بره، دوباره هر دوتامون هم زمان به هم دیگه نگاه کردیم. لبخندی زد و رفت. با خودم گفتم الان اگر بره و این حرفی که بهش گفتم «کسی نیست، درخدمت باشیم» به بی بی کلثوم بگه و مادرم بفهمه، یک حسین واویلایی راه میفته که نگو و نپرس. داشتم توی دلم میخندیدم. چون از عمد اینطور رفتار کردم تا ببینم چندمرده حلاجِ و چطور دختریه.
بعد از این اتفاق، نمیدونم چیشد که دیگه این دختره نیومد و بی بی خودش برام غذا میاورد و حسابی بهم توجه میکرد.
اما همین نیومدن، بیشتر من و مشکوک میکرد.
بگذریم...
یک ماه و نیم پای من توی گچ بود... رسما خونه نشین شدم و عملا تبدیل شدم به یه آدم بی حرکت و یکجا افتاده.
خلاصه بعد از یک ماه و نیم، گچ پام و باز کردن و تا 15 روز به طور دائم، هر روز میرفتم استخر و توی استخر راه میرفتم تا کم کم به حالت طبیعی برگردم.
ادامه دارد...
هدایت شده از Foad Nasery
#قسمت_ششم
#مستند_داستانی_امنیتی_جاسوس_کرمانی_موساد
#فؤاد_ناصری
۱/خرداد/۱۴۰۱ کرمان
پیام محرمانه ( Mo .Da.W.57Fo )
به محض دیدن پیام محرمانه وارد محیط امن شدم و لینک پیام رو زدم ، سهیل بود
این یک پیام محرمانه دستکاری شده اس تا شما خوانندگان عزیز رو کمی با این نوع پیام ها آشنا کنم
نه۲دو۲شش۲هشت۱شش۲دو۲ده۳
1⃣ چهار۴یک۱هشت۱شش۲دو۲
2⃣ یک۱چهار۳شش۲صفر۳چهار۱چهار۴شش۲صفر۲ده۳یک۱دو۲یک۱دو۴ده۳
3⃣ هشت۱هشت۲چهار۳یک۱دو۴
4⃣ هشت۱هشت۲چهار۳یک۱دو۴
5⃣ چهار۴پنج۱هشت۲یک۱دو۴
سهیل هر بار با یک روش متفاوت رمزنگاری پیام ها رو در محیط ایزوله و امن میفرستاد و اینبار ترجیح داده بود ترکیبی از ابجد و رقم رو انتخاب کنه منم که همه رو مثل فارسی از حفظ میخوندم
اون خط اول که شماره نداره اسم پروژه اس ، ما بین خودمون اسم "طبل حلبی " رو واسش گذاشته بودیم که بشه فهمید پیام مختص کدوم پرونده اس لامصب یکی دو تا که نیست.
شماره 1⃣ یعنی دارک وب Dark Web
2⃣ یعنی آموزش قتل خیابانی
3⃣ یعنی کرمان
4⃣ یعنی کردستان
5⃣ یعنی تهران
یه چیزایی دستگیرم شد و داشت پازل های ذهنم کنار هم چیده میشد
تیم عملیات "فریب" رو چیدم
۱)مکان های فریب
۲) پشتیبانی
۳) تعقیب
۴) مراقبت
برنامه اصلی حمید ؛ تخلیه اطلاعاتی اهداف میز ایران در #موساد بود
حمید با سه پلن متفاوت باید نقششو بازی میکرد و کار رو پیش میبرد
حمید نیروی ورزیده ای بود که روش خیلی حساب میکردم در حوزه "فعالیت سلولی" یه نابغه و کار درست بود .
۷ /خرداد/۱۴۰۱ پیاده سازی عملیات "فریب"
تو این مدت یک اکانت با هویت جعلی حسابی واسه سهیلا وقت میگذاشت و به زعم خودش داشت مخ زنی میکرد بچه ها ردشو زدن طرف خارج از کشور بود و گروه روانشناختی مرکز تشخیص داده بود فرد پشت اکانت ؛ یک مرد حدود ۴۵ ساله است که تنها وظیفه اش #نفوذ به مهرهای معرفی شده #موساد هست .
بالاخره روز موعود عملیات "فریب" فرا رسید سرپرست تیم و پروژه خودم بودم همیشه قبل از هر عملیاتی زیارت عاشورا میخونم و متوسل به آقا امام حسین علیه السلام میشم بدجور دلم قرص میشه و باکم پر و خیالم راحت میشه
حمید در حال آموزش دیدن توسط #موساد بود یه جاهایی باید تیزی نشون میداد و یه جاهایی کُندی چون یه فرد معمولی بود و زندگی عادی داشت
+ اولین پلن
روز آموزش حمید بود و باید با یه ترفند فرد یا افراد پشتیبان موساد رو از مخفیگاه بیرون میکشیدیم خواهرِ فرضی حمید بهش زنگ زد و سراسیمه گفت: حمید مامان تصادف کرده ...
اونم نزدیک ساعت آموزش باید مکان _مثلا منزلش_ رو ترک میکرد بسمت بیمارستان تا اولین پلن "فریب" استارت بخوره
#موساد ازش خواسته بود تحت هیچ شرایطی قرارهای آنلاین رو ترک نکنه حتی اگر سنگ از آسمون بباره
عباس و تیمش رو محل حمید سوار بودند و من تعقیب X رو واسه پلن اول انتخاب کرده بودم
حالا X چه جور تعقیبیه ...
ادامه دارد....
فوروارد بدون لینک کانال جایز نیست.
مخلصِ بروبچه های انقلابی
#فؤاد_ناصری
📌 لینک کانال #فؤاد_ناصری
https://eitaa.com/joinchat/2337996898C97bfe13851