☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 _معذرت میخوام عزیزم با عجله سرش را بالا آورد و توبیخگرانه خطابم کرد _چرا تنها اومدی؟میگفتی بیام کمکت کنم _لطفا شلوغش نکن من حالم خوبه روبه روی اش نشستم . چشمانش را به زمین دوخت و حرفی نزد .میدانستم ناخواسته ناراحتش کردم _آقامون با خانومش قهره؟ _سکوت _کیانم ببخشید دیگه .من که نمیدونستم اینجوری میشه با دیدن سکوتش بغض کردم _بگم غلط کردم راضی میشی اشک روی گونه ام جاری شد .تحمل ناراحتی او را نداشتم. با دیدن اشکهایم ناراحتی اش را فراموش کرد و خودش را به من نزدیک کرد _دور از جونت .گریه نکن عزیزدلم .من بخاطر خودت ناراحتم .نمیگی بلایی سرت بیاد من چه خاکی باید به سرم بریزم.گریه نکن دیگه ! میدونی اشکات منو از پادر میاره واسه همیت داری با اشکات تلافی میکنی مگه نه سرم را با لبخند به نشانه آره حرکت دادم . صدای خنده اش بلند شد _قربون صداقتت به چشمان مهربانش نگاه کردم و لبخند زدم. _قول بده مواظب خودت باشی عزیزم. من نگرانتم _تو مواظبم هستی دیگه! در عوض من نگرانت نیستم. با اخم گفت _شاید یک روزی من نبودم .اون وقت چی میخوای دل منو خون کنی با سربه هوایی هات _پس همیشه باش که بلایی سرم نیاد .من بدون تو نمیتونم مواظب خودم باشم لبخند بزرگ به روی لب آوردم. نگاهش عجیب بود انگار میخواست بگوید روزهایی میرسد که نمیتوانم برایت کاری کنم و از الان نگران آن روزهایم . کاش حرف نگاهش را اشتباه فهمیده باشم. مهری روی پیشانی ام کاشت و از خانه خارج شد من ماندم و دلی که از الان نگران آینده شده بود. &ادامه دارد...