☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_پنجاه_سوم
با صدای اذان که از مناره های مسجد محل به گوش میرسید ،از خواب بیدارشدم.
عجیب دلم خواب میخواست، بر شیطان لعنتی فرستادم و به سمت حیاط رفتم.
لب حوض نشستم ،تصویر ماه روی حوض افتاده بود با دست مشتی آب برداشتم و با لبخند به تصویر ماه که در برابر چشمانم مواج شده بود نگاه کردم،وضو گرفتم به داخل اتاق برگشتم .
چادرنمازم را به سرکردم و به نماز ایستادم.
لبریز از حس آرامش کمی قرآن خواندم و از خدا خواستم تا کیان از این سفر به سلامت برگردد.
جانمازم را جمع کردم و روی تخت دراز کشیدم و به امروز که قراربود به خانه اقای شمس بروم فکر کردم.
کم کم به خواب افتادم با صدای حرف زدن روهام با خانم جون از خواب بیدارشدم.
دستی به بلوز شلوار عروسکی ام کشیدم و از روی تخت بلند شدم و به انها ملحق شدم.
خانم جون مشغول چایی ریختن بود
روهام پشتش به من بود مشغول لقمه گرفتن.
تا دستش را به سمت دهانش برد از پشت سر لقمه را گرفتم و در دهان گذاشتم.
_به به عجب لقمه شیرینی بوددستت درد نکنه!.سلام بر داداش مهربونم .سلام خانجونم
_سلام بر آبجی کوچیکه.نوش جونت.
خانم جون لبخند زد
_سلام گلکم .بشین واست چایی بیارم
_چشم
روی صندلی مقابل روهام نشستم .نگاهی به صورتم کرد
_کوچولو چرا صورتتو نشستی میخوای باهم بریم من بشورم واست اره عمو
خندیدم
_اره عمو بغلم کن ببر صورتمو بشور
دستانم را از دو طرف بازکردم به نشانه بغل کردن.
روهام نمکدان را به سمتم پرت کرد و گفت
_ با این لباس خواب و موهای ژولیده الحق که شبیه بچه هایی، ولی کور خوندی که من ببرم صورتتو بشورم .خرس گنده پاشو ببینم اشتهامو کور کردی!!
برایش زبان درازی کردم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
دقایقی بعد به آشپزخانه برگشتم و دوباره نشستم.
روهام رو به خانم جون گفت
_دستت دردنکنه خانجون خیلی چسبید.با اجازه من برم شرکت .
_نوش جونت پسرم .برو به سلامت.
روهام دماغم رو کشید ،گونه ام رو بوسید و گفت
_خداحافظ آبجی خوشگله
_مراقب خودت باش عزیزم
_ای به چشم .شما هم همینطور
بعد صرف صبحانه به اتاقم رفتم تا برای رفتن به خونه پدری کیان آماده شوم.
استرس داشتم، با دقت به مانتوهایم نگاه کردم.ازبین مانتو های بلندم یک مانتو مشکی عبایی برداشتم که سرآستین هایش یک قسمت سفید داشت و کل آستین با مرواریدهای زیبا سنگ دوزی شده بود.
یک شلوار سفید و روسری بزرگ سفید برداشتم که
برای دیدار با خانواده کیان بسیار شیک و مناسب بود.
دلم میخواست به چشمانشان جذاب به نظر بیایم.
به ساعت گوشی نگاهی انداختم ،ساعت ده شده بود و من هنوز آماده نشده بودم.
با عجله لباس پوشیدم ،کمی آرایش کردم ،کیف و کفش مشکی ام را برداشتم و خانم جون را صدا زدم
_خانجونم آماده اید بریم؟؟
_آره عزیزم تو برو تو ماشین من الان میام عزیزم.
دقایقی بعد خانم جون سوار ماشین شد و گفت:
_عزیزم یه جا نگهدار ،گل بخریم
_چشم خانجون
جلو اولین گل فروشی تو مسیر ایستادم یک دسته گل با رز های رنگارنگ خریدم و دوباره به سمت خانه پدری کیان به راه افتادم
یک ساعت بعد ماشین را جلوی یک خانه ویلایی نگه داشتم .
گل را از صندلی عقب برداشتم و با خانم جون به سمت خانه رفتیم و زنگ آیفون را زدم.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_پنجاه_سوم
_معذرت میخوام عزیزم
با عجله سرش را بالا آورد و توبیخگرانه خطابم کرد
_چرا تنها اومدی؟میگفتی بیام کمکت کنم
_لطفا شلوغش نکن من حالم خوبه
روبه روی اش نشستم .
چشمانش را به زمین دوخت و حرفی نزد .میدانستم ناخواسته ناراحتش کردم
_آقامون با خانومش قهره؟
_سکوت
_کیانم ببخشید دیگه .من که نمیدونستم اینجوری میشه
با دیدن سکوتش بغض کردم
_بگم غلط کردم راضی میشی
اشک روی گونه ام جاری شد .تحمل ناراحتی او را نداشتم.
با دیدن اشکهایم ناراحتی اش را فراموش کرد و خودش را به من نزدیک کرد
_دور از جونت .گریه نکن عزیزدلم .من بخاطر خودت ناراحتم .نمیگی بلایی سرت بیاد من چه خاکی باید به سرم بریزم.گریه نکن دیگه !
میدونی اشکات منو از پادر میاره واسه همیت داری با اشکات تلافی میکنی مگه نه
سرم را با لبخند به نشانه آره حرکت دادم .
صدای خنده اش بلند شد
_قربون صداقتت
به چشمان مهربانش نگاه کردم و لبخند زدم.
_قول بده مواظب خودت باشی عزیزم. من نگرانتم
_تو مواظبم هستی دیگه! در عوض من نگرانت نیستم.
با اخم گفت
_شاید یک روزی من نبودم .اون وقت چی میخوای دل منو خون کنی با سربه هوایی هات
_پس همیشه باش که بلایی سرم نیاد .من بدون تو نمیتونم مواظب خودم باشم
لبخند بزرگ به روی لب آوردم.
نگاهش عجیب بود انگار میخواست بگوید روزهایی میرسد که نمیتوانم برایت کاری کنم و از الان نگران آن روزهایم .
کاش حرف نگاهش را اشتباه فهمیده باشم.
مهری روی پیشانی ام کاشت و از خانه خارج شد
من ماندم و دلی که از الان نگران آینده شده بود.
&ادامه دارد...
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#ازروزیکهرفتی
#فصل_دوم
#قسمت_پنجاه_سوم
آیه: هرکس خودش میدونه اهل بهشته یا
جهنم! فقط کافیه با خودش رو راست
باشه، نسخه های اصلی رو نگاه کنه و
خودش رو ببینه، نه اینکه بدتر از خودش
رو پیدا کنه و بگه ببین من از این بهترم
پس من باید برم بهشت؛ جهنم هیچوقت
سیر نمیشه، هیچوقت پر نمیشه، اگه
یه کم خودمون رو با پیامبر و ائمه
مقایسه کنیم میبینیم هیچی نداریم!
ارمیا: وای بر من... وای بر من و دست
خالی من!
آیه آه کشید و چای سرد شده اش را
نوشید...
*************************
دو هفته ی بعد که وضعیت دست ارمیا
بهتر شد، عازم مشهد شدند، دو ماشین
بودند... محمد، سایه، ارمیا، آیه و زینب به
همراه محمد بودند و صدرا، رها، مهدی،
یوسف و مسیح هم با صدرا همراه شدند.
راه طولانی بود و گاه راننده ها عوض
میشدند. آیه بیشتر خود را با زینب
مشغول میکرد و تا مجبور نبود وارد
صحبت نمیشد.
ارمیا میدانست که آیه به این سرعت روی
خوش نشانش نخواهد داد. آخر او کجا و
سید مهدی کجا؟! شاید خواستن آیه از
ابتدا هم اشتباه بود
ِدل است دیگر، کاری و لقمه ی بزرگتر از
دهانش برداشته بود. کارینمیشود کرد؛
این خواستهی سید مهدی بود دیگر،
نبود؟
به مشهد که رسیدند باران میبارید. ارمیا
گفت:
_من یه رفیقی دارم که هر بار میام اول
بهش سر میزنم، اگه خیلی خسته نیستید
بریم من ببینمش بعد بریم یه هتلی جایی
پیدا کنیم!
محمد خندید و گفت:
_دلت خوشه داداش، ما هتل بریم؟
پولمون کجا بود آخه؟ هرچی در میاریم
این آیه از ما میگیره، مسافرخونه هم
پیدا کنیم هنر کردیم!
آیه اعتراض کرد:
_چی میگی برای خودت، من با پولای تو
چیکار دارم؟!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻