🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#ازروزیکهرفتی
#فصل_دوم
#قسمت_پنجاه_سوم
آیه: هرکس خودش میدونه اهل بهشته یا
جهنم! فقط کافیه با خودش رو راست
باشه، نسخه های اصلی رو نگاه کنه و
خودش رو ببینه، نه اینکه بدتر از خودش
رو پیدا کنه و بگه ببین من از این بهترم
پس من باید برم بهشت؛ جهنم هیچوقت
سیر نمیشه، هیچوقت پر نمیشه، اگه
یه کم خودمون رو با پیامبر و ائمه
مقایسه کنیم میبینیم هیچی نداریم!
ارمیا: وای بر من... وای بر من و دست
خالی من!
آیه آه کشید و چای سرد شده اش را
نوشید...
*************************
دو هفته ی بعد که وضعیت دست ارمیا
بهتر شد، عازم مشهد شدند، دو ماشین
بودند... محمد، سایه، ارمیا، آیه و زینب به
همراه محمد بودند و صدرا، رها، مهدی،
یوسف و مسیح هم با صدرا همراه شدند.
راه طولانی بود و گاه راننده ها عوض
میشدند. آیه بیشتر خود را با زینب
مشغول میکرد و تا مجبور نبود وارد
صحبت نمیشد.
ارمیا میدانست که آیه به این سرعت روی
خوش نشانش نخواهد داد. آخر او کجا و
سید مهدی کجا؟! شاید خواستن آیه از
ابتدا هم اشتباه بود
ِدل است دیگر، کاری و لقمه ی بزرگتر از
دهانش برداشته بود. کارینمیشود کرد؛
این خواستهی سید مهدی بود دیگر،
نبود؟
به مشهد که رسیدند باران میبارید. ارمیا
گفت:
_من یه رفیقی دارم که هر بار میام اول
بهش سر میزنم، اگه خیلی خسته نیستید
بریم من ببینمش بعد بریم یه هتلی جایی
پیدا کنیم!
محمد خندید و گفت:
_دلت خوشه داداش، ما هتل بریم؟
پولمون کجا بود آخه؟ هرچی در میاریم
این آیه از ما میگیره، مسافرخونه هم
پیدا کنیم هنر کردیم!
آیه اعتراض کرد:
_چی میگی برای خودت، من با پولای تو
چیکار دارم؟!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻