✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 تمام شب را کابوس دید. کابوس سال‌های دوری که گذشته بود و آینده‌ی نامعلومش. صبح همین که چشم باز کرد با تمام خستگیِ بد خوابیدن و کرختی که داشت، تقریبا حمله کرد به گوشی زیر بالش، ولی هیچ خبری از تماس ارشیا روی موبایلش نبود. بیشتر از اینکه ناراحت بشود، نگران شده بود. باید از حالش با خبر می‌شد. با همان چشم‌های خمار از خواب، به رادمنش پیام داد. "سلام وقتتون بخیر، آقای رادمنش از ارشیا خبری ندارید؟" تا نیم ساعت منتظر جواب ماند. بی‌فایده بود. دلشوره‌ی بدی افتاده بود به جانش. ولی با بلند شدن صدای زنگ و دیدن اسم رادمنش خوشحال شد. _الو سلام _سلام خانم نامجو، احوال شما؟ _ممنونم _بهتر هستین؟ _خداروشکر بله. پیام رو خوندین؟ خبری ندارین؟ ندیدینش؟ _چه عرض کنم. _چیزی شده؟ فشارش رفته بالا؟ _می‌دونید چی برام جالبه؟ اینکه هردوتون از من جویای احوال همدیگه می‌شین. در حالیکه خیلی سخت نیست برای دوتا آدم عاقل و بالغ که باهم حرف بزنن یا... چه ذوقی کرد از اینکه فهمید او هم نگران حالش بوده. ولی امان از غروری که همیشه وزنه‌ی سنگین مقابل خوشبختی‌شان شده بود. _بله حق با شماست اما رفتار چند روز پیش ارشیا رو که یادتون نرفته؟ _دیشب پیشش بودم. حالش چندان مساعد نیست. قصد دخالت ندارم ولی جای شما بودم تو این شرایط تنهاش نمی‌ذاشتم. اون روز عصبی بود. نباید به دل می‌گرفتین. یا حداقل بزرگواری می‌کردین و مثل همیشه کوتاه می‌اومدین. _آخه... _خانم نامجو، من مطمئنم که گذشته‌ی ارشیا هنوز برای شما مبهمه! قصد ندارید این کور گره رو باز کنید؟ _چه گره‌ای؟ منظورتون چیه؟ _اگر چند سالی شما باهاش زیر یه سقف بودین، من باهاش بزرگ شدم. حال روحیش خرابه.شما باید کمکش کنید. در ضمن بنده در مورد ماجرای بچه حرفی نزدم چون به خودم اجازه‌ی دخالت ندادم اما شما از همین موضوع سواستفاده کنید! معذرت می‌خوام سرم خیلی شلوغه امروز. امری بود در خدمتم. __ممنونم، خدانگهدار _خدانگهدار. حرف‌های رادمنش را نمی‌فهمید! گفته بود که حالش مساعد نیست و از گذشته‌ای حرف می‌زد که شاید به اشتباه تمام این سال‌ها را نشنیده بودش. باید تصمیمش را می‌گرفت، یا می‌رفت و سعی می‌کرد برای ساختن دوباره اما متفاوت؛ یا باید توی همین گرداب بی‌خبری دست و پا می‌زد. بسم‌الله گفت و بلند شد. حالا فقط سرنوشت خودش مهم نبود، پای آینده‌ی یک بچه هم در میان بود. یا رومی روم یا زنگی زنگ! هرچقدر ترانه اصرار و تهدید کرد، فقط گوش داد و دست آخر گفت: _خواهرم تو نمی‌تونی با همه‌ی مهربونیت فردای من و بچم رو تضمین کنی. باید برم. و بالاخره ترانه هرچند با ناراحتی اما رضایت داد به رفتن خواهرش. تمام طول مسیر را به این فکر کرد که ارشیا چه برخوردی دارد و خودش باید چگونه رفتاری داشته باشد؟ انگار این‌بار همه‌چیز با همیشه فرق داشت! ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3