✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_چهل_یکم 💌
با "یاالله" گفتن عمو انگار برق سه فاز بهم وصل کردن. دست لرزونم رو از روی صورتم برداشتم و و به صحنهی تار شدهی روبهروم نگاه کردم. عمو مبهوت، اون وسط وایساده بود و نگاهش بین من و پسرش دو دو میزد. و طاها! انگار هیچوقت انقدر درمونده نبود. حس مرگ داشتم. دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو درسته ببلعه ولی عمو چیزی نفهمیده باشه؛ یا فکرش به جاهای دیگه نرفته باشه. نمیتونی تصور کنی چه حالی داشتم. تو یه لحظه به تمام ائمه و پیغمبرها متوسل شدم تا فقط آبروم حفظ بشه. گوشی مغازه زنگ خورد و شد ناجی. سکوت که شکسته شد، انگار سنگینی جو هم ناخواسته کمرنگتر شد. دو سه تا استغفارش رو شنیدم. راه افتاد و از پشت میز، گوشی رو برداشت. انگار فقط میخواست یه فرصتی به ما بده.
با ترس به طاها نگاه کردم. بلند شدم و چادری که سر خورده بود رو دوباره روی سرم کشیدم. با کمترین صدای ممکن که از شدت گریه دورگه شده بود گفتم:
_تو رو خدا پسرعمو. قول دادی.
هیچوقت طرز نگاهش رو نفهمیدم و فراموشم نکردم. فقط دوتا سوال کرد:
_ریحانه، راست بود؟
_بخدا که بود.
_قسم...
_قسم خوردم که باورت بشه.
و سوال دومش این بود:
_اگه من قبول کنم چی؟
آب رو آتیش بود، همین یه سوال پر از تردیدش برام. چون حتی اگر از روی احساسم میگفت بازم نامرد نبود که دو دقیقهای پسم بزنه. ولی خب حکایت در دیزی بود و حیای گربه. پچپچها و نصیحتهای خانمجان توی گوشم پیچ و تاب میخورد و آیندهای که تو همین چند روز هزار بار برام به تصویر کشیده بود. باید تمومش میکردم تا اوضاع بدتر از این نشده بود، و جوابش رو دادم:
_نمیخوام یه عمر با دلواپسی زندگی کنم.
حواسمون پرت عمو شد...
_چی شده ریحان جان؟ نبینم اشک به چشمات نشسته باشه. تو کجا، اینجا کجا؟
برگشتم طرفش ولی سرم رو انداختم پایین. اشکهام رو پاک کردم. واقعیت این بود که نمیدونستم باید چی بگم. عمو جلومون ایستاد. چشمم به تسبیح آبی رنگ دونه درشت توی دستش بود که با بلاتکلیفی یا شایدم بیاعصابی، بیهدف دونههاش رو بالا و پایین میکرد. حالا چی میشد؟
_لا اله الا الله. تو بگو طاها... اینجا چه خبره بابا؟ ما چیز پنهونی نداشتیم؛ داشتیم؟
_نه آقاجون
_خب. بسم الله. پس بگو بدونم چرا این دختر این وقت ظهر، وسط مغازهی عموش نشسته و مثل ابر بهار داره گریه میکنه؟
انقدر از استرس، لبم رو جویده بودم که طعم خون رو حس میکردم. طاها شاید خیلی از من بیچارهتر بود. نفسش رو مردونه بیرون فرستاد و گفت:
_ما... خب درسته که بدون اجازهی شما بود اما باید در مورد یه... یعنی باید باهم حرف میزدیم.
_معلومه که باید حرف میزدین اما اینجوری؟ مگه شما خونه و خانواده ندارین؟ مگه از قول و قرار مادراتون بیخبرین؟
وقتی دید ما چیزی نمیگیم ادامه داد:
_بخدا که ریحانه نمیگم اینا رو که تو رو توبیخ کنم عمو. خطا رو پسر خودم کرده که حرمت تو رو نگه نداشته. اگه عقلش شیرین نبود که آخر هفته و خونهی حاج عموش و مراسم خواستگاری رو ول نمیکرد که بیاد تو بازار، کلامش رو بگه به دختر عموش.
وای از تهمتهایی که داشت به طاها زده میشد و خاک بر سر من که فقط شده بودم شنونده. مجبور بود که جواب بده...
_آقاجون حق با شماست؛ ولی ریحانه که غریبه نیست.
_د چون از یه ریشهایم میگم عاقلتر باش پسر. تف سر بالاست هر یه اشتباهی که بکنی. حالا خواسته باشه یا ناخواسته!
_ما که گناهی نکردیم فقط...
قدم بلند که برداشت و مقابل طاها قد علم کرد دلم هری ریخت.
_مگه چه گناهی قراره... لا اله الا الله! از تو توقع ندارم طاها.
_حق با شماست. اشتباه از من بود، شرمندهام.
عمو سعی میکرد آروم باشه؛ چون سردرگم بود وقتی از هیچی خبر نداشت. با مهر، نگاه به من کرد. دست گذاشت روی سرم و پیشونیم رو بوسید.
_به ارواح خاک داداشم طاقت دیدن اشکای تو رو ندارم ریحانه. بخاطر همینم بهم ریختم. من از طرف این پدر صلواتی قول شرف میدم که وقتی شدی زن زندگیش، نذاره آب تو دلت تکون بخوره و نم به چشمات بشینه. آره باباجون؟
هرچند ته دلم غنج رفت از تصورش اما تمام دلواپسیم رو ریختم توی چشمام و زل زدم بهش. تا حالا ندیده بودم داغون شدن یه مرد رو... ولی اون روز همه چی فرق میکرد. عمو منتظر تاییدش بود هنوز دوبار دهن باز کرد بیهیچ صوتی اما دفعهی سوم فقط گفت:
_نه!
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_چهل_دوم 💌
خطهای روی پیشونی عمو انگار کمکم تبدیل به کورگره میشد. با تشر گفت:
_حرف حسابی داری بگو تا بشنویم بابا.
طاها فکش منقبض شده بود. دستی به موهاش کشید و با سری که پایین بود گفت:
_آقاجون ما یکم فرصت میخوایم. با اجازهی شما البته... بهتره قرار آخر هفته رو فعلا کنسل کنید.
_یعنی چی؟
_یعنی همین. مامان و زنعمو عجله دارن ولی ما نداریم.
_تو که تا همین دیشب آتیشت تند بود و چوب خط میکشیدی رو در و دیوار واسه پنجشنبه! پدر خواهرت رو درآوردی واسه لباسی که میخوای بپوشی. حالا چی شده که حرفت دوتا شده؟
سوختم ترانه. دلم شکست برای طاها و دلش و آبروش. شکستم وقتی رنگ چهرش عوض شد و با خجالت رو برگردوند. آخ... کاش عمو انقدر راحت دست دلش رو پیش من رو نمیکرد. کاش اصلا اون روز سرزده سر نمیرسید تا اینهمه بد تموم نمیشد همه چی. صداش میلرزید:
_دیشب تا حالا، خیلی باهم توفیر داره آقاجون. ما فعلا آمادگی ازدواج نداریم.
_این حرف توعه یا ریحانه؟
_فکر کنید هر دو.
_آره ریحان جان؟ پس واسه همین داشتی زار زار گریه میکردی؟
اصلا نمیفهمیدم چرا عمو گیر داده تا مقصر رو شناسایی و داستان رو موشکافی کنه. داشتم میمردم که طاها ضربهی آخر رو زد:
_آره بابا. من بهش گفتم که فعلا نمیتونم بهش قول ازدواج بدم چون خودمم مرددم. هنوز شک دارم. اصلا... اصلا ازدواج فامیلی خوب نیست. شاید یکی دو سال دیگه بتونیم بهش فکر کنیم. شایدم هیچ وقت! راستش من فعلا... فعلا پشیمون شدم.
تند و تند گفت و یهو ساکت شد. نفهمیدم کی دست عمو بالا رفت اما وقتی محکم خوابوند توی گوش طاها، مردم و زنده شدم و جیغ کوتاهی کشیدم. کباب شدم برای بیگناه بودنش و مجازاتی که بابت ازخودگذشتگیش داشت میشد. نتونستم تحمل کنم. به خودم لعنت فرستادم و با همون حال خرابم از مغازه زدم بیرون.
ترانه از جعبه چوبی روی پاتختی دستمالی بیرون کشید و اشکهایش را پاک کرد.
_الهی بمیرم... چه داستان عاشقانهای سوزناکی! پس چرا من خنگ هیچی از اینایی که میگی رو یادم نمیاد اصلا؟
_عزیزم... از کجا باید میفهمیدی؟ این راز بین من و عمو و طاها و خانمجان موند. یعنی هیچ حرفی از اون مغازه درنیومد. یکی دو روز بعد از ماجرا بود که زنعمو وقتی من خونه نبودم اومده بود و بندهخدا با هزار آسمون ریسمون بهم بافتن گفته بود که طاها فعلا برای ادامه تحصیل میخواد بره اصفهان پیش دوستش. اگه اشکالی نداره فعلا صبر کنیم. خلاصه به هر بهونهای که میشد جوری که خانمجان ناراحت نشه سر و ته قضیه رو هم آورده بود.
_وا! یعنی زنعمو متوجه نشده بود چی به چیه؟
_نه. نمیدونم. اما هیچوقت به روی من نیاورد و بندهخدا همیشه موقع دیدنم، یه شرم و خجالتی داشت. بهم خوردن ازدواجمون رو از چشم طاها میدیدن.
_اینجوری که توام خراب شدی.
_اینکه فکر کنن طاها به این نتیجه رسیده که برای ساختن زندگی مشترک زوده بدتر بود یا اینکه میفهمیدن من مشکل دارم؟
_ببینم یعنی طاها به همین راحتی از همه چی دست کشید؟
_معلومه که نه...
_خب؟!
_ول کن ترانه. سرم داره میترکه از درد. بلند شو یه مسکن بهم بده. این بساط اشک و آه رو هم جمع کن
_ریحانه. تو رو خدا بشین بقیش رو تعریف کن.
_بقیهی چی رو؟
_که طاها چیکار کرد؟
_میبینی که... کاری از دستش برنیومد.
_چه دنیای غریبیه.
_بیشتر از اونی که فکرشو کنی.
_داری می خوابی؟ من که عمرا امشب خواب به چشمم بیاد. احتمالا باید تمام گذشته و خاطرهها رو دوره کنم تا ببینم چیزی یادم میاد یا نه.
_خوشبحالت که انقدر بیکاری...
_الان به احترامت فقط سکوت میکنم و میرم قرص بیارم.
_نمیخواد.
_مطمئنی؟
_آره. برای بچه خوب نیست.
اتاق که تاریک شد و خلوت، چادر نماز را روی سرش کشید و یک دل سیر گریه کرد. خلا نبود ارشیا را بیشتر از همیشه حس میکرد!
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_چهل_سوم 💌
تمام شب را کابوس دید. کابوس سالهای دوری که گذشته بود و آیندهی نامعلومش. صبح همین که چشم باز کرد با تمام خستگیِ بد خوابیدن و کرختی که داشت، تقریبا حمله کرد به گوشی زیر بالش، ولی هیچ خبری از تماس ارشیا روی موبایلش نبود. بیشتر از اینکه ناراحت بشود، نگران شده بود. باید از حالش با خبر میشد. با همان چشمهای خمار از خواب، به رادمنش پیام داد.
"سلام وقتتون بخیر، آقای رادمنش از ارشیا خبری ندارید؟"
تا نیم ساعت منتظر جواب ماند. بیفایده بود. دلشورهی بدی افتاده بود به جانش. ولی با بلند شدن صدای زنگ و دیدن اسم رادمنش خوشحال شد.
_الو سلام
_سلام خانم نامجو، احوال شما؟
_ممنونم
_بهتر هستین؟
_خداروشکر بله. پیام رو خوندین؟ خبری ندارین؟ ندیدینش؟
_چه عرض کنم.
_چیزی شده؟ فشارش رفته بالا؟
_میدونید چی برام جالبه؟ اینکه هردوتون از من جویای احوال همدیگه میشین. در حالیکه خیلی سخت نیست برای دوتا آدم عاقل و بالغ که باهم حرف بزنن یا...
چه ذوقی کرد از اینکه فهمید او هم نگران حالش بوده. ولی امان از غروری که همیشه وزنهی سنگین مقابل خوشبختیشان شده بود.
_بله حق با شماست اما رفتار چند روز پیش ارشیا رو که یادتون نرفته؟
_دیشب پیشش بودم. حالش چندان مساعد نیست. قصد دخالت ندارم ولی جای شما بودم تو این شرایط تنهاش نمیذاشتم. اون روز عصبی بود. نباید به دل میگرفتین. یا حداقل بزرگواری میکردین و مثل همیشه کوتاه میاومدین.
_آخه...
_خانم نامجو، من مطمئنم که گذشتهی ارشیا هنوز برای شما مبهمه! قصد ندارید این کور گره رو باز کنید؟
_چه گرهای؟ منظورتون چیه؟
_اگر چند سالی شما باهاش زیر یه سقف بودین، من باهاش بزرگ شدم. حال روحیش خرابه.شما باید کمکش کنید. در ضمن بنده در مورد ماجرای بچه حرفی نزدم چون به خودم اجازهی دخالت ندادم اما شما از همین موضوع سواستفاده کنید! معذرت میخوام سرم خیلی شلوغه امروز. امری بود در خدمتم.
__ممنونم، خدانگهدار
_خدانگهدار.
حرفهای رادمنش را نمیفهمید! گفته بود که حالش مساعد نیست و از گذشتهای حرف میزد که شاید به اشتباه تمام این سالها را نشنیده بودش.
باید تصمیمش را میگرفت، یا میرفت و سعی میکرد برای ساختن دوباره اما متفاوت؛ یا باید توی همین گرداب بیخبری دست و پا میزد. بسمالله گفت و بلند شد. حالا فقط سرنوشت خودش مهم نبود، پای آیندهی یک بچه هم در میان بود. یا رومی روم یا زنگی زنگ!
هرچقدر ترانه اصرار و تهدید کرد، فقط گوش داد و دست آخر گفت:
_خواهرم تو نمیتونی با همهی مهربونیت فردای من و بچم رو تضمین کنی. باید برم.
و بالاخره ترانه هرچند با ناراحتی اما رضایت داد به رفتن خواهرش. تمام طول مسیر را به این فکر کرد که ارشیا چه برخوردی دارد و خودش باید چگونه رفتاری داشته باشد؟ انگار اینبار همهچیز با همیشه فرق داشت!
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_چهل_چهارم 💌
در اتاق را که باز کرد هجوم هوای سرد، تمام تنش را لرزاند. مطمئن بود تا ساعتها باید چیزهایی که ارشیا روی زمین پرت کرده بود را جمع کند. نفسش را فرستاد بیرون و آهسته وارد شد. همهجا ساکت و تقریبا تاریک بود. چادر را از سرش برداشت و آرام چند قدمی جلو رفت. میترسید که همسرش خواب باشد و خوابش را برهم بزند. نگاهش روی در نیمه باز اتاق زوم شد و بعد دورتا دور سالن چرخ خورد. شوک شد. چیزی که می دید را باور نداشت. ارشیا آنجا روی مبل دراز کشیده و چادر نماز او روی صورتش بود.
نمیدانست چه تعبیری از این کار داشته باشد اما از غرور همسرش مطمئن بود. ارشیا و این رمانتیک بازیها؟ باور کردنی نبود. از ذوق هزار بار مرد و زنده شد. شاید خوب نبود اینطور مچگیری کردن. با همان لبخندی که حالا پهنای صورتش را پر کرده بود آهسته راه افتاد به سمت در که با صدای او میخکوب شد:
_کجا؟
برگشت و نگاهش کرد. چادر را جمع کرده و با چشمانی که به رنگ خون بود به سقف زل زده بود. پس بیدار بود! هنوز برای جواب دادن دو دل بود که خودش دوباره گفت:
_نتونست نگهت داره؟ خواهرت رو میگم.
با آرامش نشست و با لحنی که پر از تمسخر بود، ادامه داد:
_اون روز که خوب شاخ و شونه میکشید. چی میگفت؟ آهان. به عنوان تنها عضو خانوادت و حامیت داره میبرت. وقتی دنبال یه بچه راه میفتی و بهش اعتماد میکنی ازین بهتر نمیشه. پس فرستادت.
داشت زخم زبان میزد. پای گچ گرفتهاش را گذاشت روی میز و مثل کسی که فاتح جنگ شده تکیه زد به مبل. ریحانه نمیدانست دم خروس را باور کند یا قسم حضرت عباس را؟ این برخورد تند را قبول کند یا صحنهای که در اوج غافلگیری دیده بود؟ چقدر صبور بود که توی همین شرایط هم خوشحال میشد از اینکه همسرش سعی میکند فرو نریزد!
کلیدی که هنوز توی مشتش مانده بود را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و از نایلونی که همراهش آورده بود دمپاییهای لژدار جدیدش را برداشت و با حوصله بهپا کرد. متوجه سنگینی نگاه ارشیا بود اما نباید به روی خودش میآورد. این تو بمیری از آن تو بمیریها نبود.
همیشه که نباید خودش برای آشتی پا پیش میگذاشت. این همه غرور و خودشیفتگی برای زندگی زناشویی خوب نبود اصلا. شروع کرد به جمع و جور کردن وسایل پخش شده روی مبلها و زمین.
_جالبه! سکوتت جالبه. میشه بجای تمییزکاری بشینی، وقتی دارم باهات حرف میزنم؟
با کف دست، خوردههای نان روی میز را جمع کرد و نگاهش خورد به شیشهی مربایی که تازگیها پخته بود. مربای سیب خورده بود؟ بدون کره؟ ارشیا خم شد و با عصبانیت دستش را کشید.
_با توام، نه در و دیوار
چشم توی چشمهای مردانهاش انداخت و زمزمه کرد:
_همیشه تلخ بودی.
دست ارشیا که شل شد، رو به رویش نشست. با بغض ادامه داد:
_ولی نه... هیچوقت به اندازه ی این روزا نبوده. وقتی میگی سکوت نکنم یعنی به توهینات جواب بدم. یعنی بگم حق نداری از همسرت اینجوری استقبال کنی!
به وضوح حس کرد که چهرهی ارشیا با هر جملهای که میشنود پر از تعجب میشود.
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_چهل_پنجم 💌
_تو حتی زنگ نزدی حال منو بپرسی با اینکه دوستت گفته بود توی راهپله حالم بد شده و بردنم درمانگاه و خبر داشتی. یعنی همینقدر برات ارزش دارم؟ تمام سالهایی که گذشت خوب به همه و حداقل خانوادم نشون داده بودی که چجور تکیهگاهی هستی برام. از پچپچهایی که این و اون بعد از دیدن رفتارات توی جمع بیخ گوش هم میکردن میفهمیدم و دم نمیزدم. میدونی چرا؟ چون همیشه خودم شک داشتم که همهی دوست داشتنت، رو شده باشه. از رفت و آمد با فامیل و دوستام منعم کردی. خودت حتی یه بار درست و حسابی پات به خونهی خواهر و مادرم نرسید و با رفتن منم مشکل داشتی. نخواستی درسم رو ادامه بدم یا لااقل بخاطر اینکه بیکار نباشم برم سرکار. نه یه مسافرت و نه تفریحی. نه رفتی و نه آمدی. فقط هم خواستههای خودت بوده که اولویت داشته و اونی که همهجا باید کوتاه میاومده من بودم. بعد جالبه که همهی اینها رو یادت میره و وسط دعوا و جلوی دونفر به زنت میگی برو تو همون آشپزخونهای که تا حالا بودی. اگرم دیدم اوضاع بر وفق مرادت نیست برمی گردونمت خونهی بابات. آخه داریم توهین از این بالاتر؟ چرا ارشیا؟ چرا انقدر بیانصافی؟ یعنی بود و نبود همسرت بیاهمیت بود؟ ببینم مگه من کار بدی کردم یا حق نداشتم به عنوان شریک زندگیت سهیم باشم توی دردت؟ یعنی من...
هنوز با اشک پشت سر هم جملهها را ردیف میکرد که ارشیا آرام گفت:
_بس کن ریحانه... بس کن!
دستی به صورتش کشید. سرش را به پشتی مبل تکیه داد و بعد از چند ثانیه مثل کسی که به دنیای دیگری پرت شده گفت:
_همون بار اولی که دیدمت فهمیدم مهربونی و صبور، درست برعکس نیکا. اصلا همون موقع فهمیدم که مقایسه کردن شما دوتا باهم اشتباهه، ظلمه، ناحقیه... اون کجا و تو کجا. میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است. تو با اون چادر و تیپ ساده و نگاهی که فقط میخ زمین بود، با صدایی که از استرس میلرزید کجا و نیکا با اون پررویی و خودمختار بودن کجا! تمام دغدغهی زندگیم این شده بود که بدونم کجاست. با کی رفتوآمد میکنه؟ کدوم مهمونی با کدوم دوست تازه از فرنگ اومدش داره میپره یا حتی توی شرکت با کیا سلام و علیک داره؟ سادهلوح بود برعکس چیزی که نشون میداد. اگه نبود با وسوسهی دوتا دوستش پشت پا نمیزد به شوهر و زندگی و آیندش. از طرفی هم مهلقا و خواهر و مادرش خوب بهش خط میدادن واسه اینکه چجوری منو بچاپه و چطوری گولم بزنه که اجازه بدم مدام تو سفرای خارجی همراهشون باشه و با دست و دلبازی و سادگیش شرایط خوشگذرونی اونا رو هم فراهم کنه. چیزی که خودش متوجه نمیشد... من همینجوریم همیشه دلم از دست مامانم پر بود. اصلا شبیه تنها چیزی که نبود مادر بود... حالا دور زندگی خودمم افتاده بود دستش. چقدر تا قبل ازدواج خودش رو به آب و آتیش زد و سعی کرد تا نیکا رو جلوی چشم من بزرگ کنه ولی همین که دید از یه جایی به بعد اوضاع خرابه و کلاه خوشبختیمون پس معرکهست، خیلی نامحسوس پا پس کشید! هه... میدونی؟ حالم بهم میخورد از جمعهای زنونهی مثلا باکلاسشون. جایی که هیچ رد و نشونی از ذات پاک یه موجود ظریف یعنی زن نبود. خندههای بلندی که گوش فلک رو کر میکرد. آرایش و گریمهایی که بیشتر جشنهاشون رو شبیه بالماسکه میکرد. لباسهای گرون قیمتی که فقط برای دو سه ساعت برازنده بود و چشمنواز و بعد نصیب کاورهای خالی ته کمد میشد؛ چون تکراری بودن. تجمل و اسراف و حسادت و چشم و همچشمی و خیانت. تنها ثمرهی باهم بونشون بود... اما خب، آدمای محدودی هم نبودن. پارتی و عروسی و مهمونیهای مختلطشون هم همیشه پابرجا بود. ما اصلا توی همین فرهنگ مسخره بزرگ شدیم. نیکا وقیح بود. یه چیزی فراتر از مادرم. جملهی معروفی که هزار بار توی دعواهای مامان و بابا، زمان کودکیم شنیدم، میدونی چی بود؟ بابا با انگشت اشارهای که به تهدید بلند میشد میگفت: "مهلقا، اگه سال اول ازدواج ارشیا رو حامله نبودی، همون موقع سه طلاقهت کرده بودم تا هم خودت آزاد باشی و هم من انقدر بدبختی نکشم!"
بابا شبیه من بود، یا نه... من شبیهشم. با مهلقا و رفتار زنش مشکل داشت. منتها لقمهای بود که خودش سر جاهلی و ذوق جوانی گرفته بود تا از سرمایهی پدری همسرش استفاده کنه. همیشه میگفت بوی پول مادرت که به مشامم خورد چشمم کور شد و علقم زایل. نفهم بودم که وارد این خانواده شدم. همیشه هم خوشحال بود که دختری نداره تا شبیه مهلقا بشه...
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 💟
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_چهل_ششم 💌
ارشیا طوری به پنجرهی سالن نگاه میکرد که انگار آن طرف پرده را میبیند. ریحانه برای اینکه ادامهی داستانش را بشنود گفت:
_خب؟ میگفتی...
_همه چیز بد بود اما اوضاع از وقتی بدتر شد که نیکا رو توی اون حال خراب دیدم...
_چه حالی؟
انگار هنوز هم از یادآوری گذشتهی شومش ناراحت و شاید هم عصبی میشد. رگهای روی پیشانیاش متورم شده بود یا ریحانه اینطور تصور میکرد.
_این اواخر متوجه شده بودم که مشکوکتر از همیشه شده اما نمیفهمیدم چرا. حتی درخواستهای مالی که میکرد هم بیشتر بود. خیلی سرم توی شرکت شلوغ بود و یه حجم کاری عظیم رو شونههام بود و وقت نداشتم که خودم بیفتم دنبالش. این بود که رادمنش رو مامور کردم... هوووف. وقتی برام خبر آورد که چی دیده داغون شدم. خون خونم رو میخورد. توی یکی از همون مهمونیهای لعنتی مچش رو گرفته بود. موقعی که داشت مواد مصرف میکرد. در واقع، نیکا معتاد شده بود... به هر موادی که گرونتر از قبلی بود. داغی که نیکا با بدبخت کردن خودش و خودم به دلم گذاشته بود یه طرف، آبرویی که پیش رادمنش ازم رفته بودم یه طرف دیگه... حتی فکرشم نمیکردم که بتونم یه روز با کثافت کاریهاش بسازم و زندگی کنم. جلوی چشم خودم زنگ زده بود به رادمنش و با گریه التماس میکرد و پیشنهاد باج میداد تا من بو نبرم از موضوع! میدونست یه کاری دستش میدم و ازم میترسید. میدونی، خیلی دلم میخواست انقدر بزنمش تا بمیره. اما باز دلم براش میسوخت. اون گناهی نداشت چون توی پر قو بزرگ شده بود و انقدر بیدغدغه و درد بود که داوطلبانه روزی هفتاد بار دنبال دردسر و درد راه میفتاد. از روی حماقت و سادگی، وارد گروههای دوستانهی از همه نظر منفی شده بود و ذوقم میکرد که آدم بزرگی شده و امل نیست. دو روز خونه نرفتم و موندم پیش رادمنش، تا عصبانیتم فروکش کنه و تصمیم درستی بگیرم. انقدر هضم قضیه برام سنگین بود که حتی نمیتونستم به پیشنهاد مسخرهی رادمنش فکر کنم و بخوام که ترکش بدم. اون خودش خواسته بود تا گردن توی لجن غرق بشه و به من هیچ ارتباطی نداشت! مطمئن بودم که آدم اراده هم نیست. پس باید با اینکه سخت بود جمعش میکردم. براش پیغام فرستادم که فلان روز محضر باش برای طلاق. هه... با پررویی گفت به شرط اینکه تا قرون آخر مهریه رو بگیره و خانوادهها چیزی از اعتیادش نفهمن، حتما همین کارو میکنه. میدونست دیگه اگه باهم باشیم نمیتونه مثل قبل بتازه و حالا پول میخواست در قبال فروختن زندگیش. درسته که مهریه حقش بود اما اون پول پرست بود. خلاصه بعد از یه زندگی نه چندان بلند و ناموفق و با وجود پا درمیونی مهلقا و دایی، از هم جدا شدیم. حالا من شکسته بودم و اون اصلا تو باغ نبود و این قسمت جالب ماجرا بود. سر ماه باخبر شدم که بار سفر بسته و رفته اروپا. تازه داشت نفس راحت میکشید! مهلقا از اونجایی که همیشه نگران این بود که کسی برخلاف میلش اقدامی نکنه، دوباره آستین زد بالا... نمیفهمید دفعهی اولم بخاطر دخالت اون بود که بدبخت شدم. گذاشته بودتم تحت فشار و این بار دختر دوست بابا رو نشون کرده بود. تا یه جایی با احترام و بعد غرولند و پا پس کشیدن کارمو پیش بردم اما از یه جایی به بعد وا دادم. بیفایده بود چون مهلقا گیر داده بود. این بود که در اوج فشار همه جانبهای که متحمل میشدم، دست به دامن خانم محتشم شدم، همون فریبا. منشی شرکت و فامیل دور خانوادهی پدری. راهحلش رو اول دوست نداشتم، وقتی گفت دوستش بهترین گزینه برای خلاصی از همه ماجراهاست شک کردم اما با وجود وسوسهای که به جونم انداخته بود فکر کردم ارزش یه بار دیدن رو که داره. دختر دور و اطرافم کم نبود اما کسی رو میخواستم که متفاوت و دور باشه از قشر هم شکل زنهای خانوادم. این بود که برای دیدن اون دختر که فریبا مدام تعریفش رو میکرد اقدام کردم. به عشق در یک نگاه هنوز هم اعتقادی ندارم اما محجوبیت و معصومیتی که پشت چشماش بود جذبم کرد. این دختر هیچوقت نمیتونست طماع باشه یا بشه. انقدر چشم و دل سیر بود که حتی به ماشین یا تیپ آن چنانیم توجه هم نکرد. معذب بود و خجالتی، و انگار فقط منتظر بود تا از تیر نگاه من فرار کنه!
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 💟
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_چهل_هفتم 💌
ساده بود و دوست داشتنی؛ درست مثل خانوادهی صمیمی و کوچیکش. وقتی برای اولینبار با مادرت صحبت کردم خوشحال شدم از انتخاب درستم و مصممتر از قبل شدم حتی. بین تمام حرفاش دودلی بود. میدونی چرا؟ چون ثروت و جایگاه من انقدری براش مهم نبود. بیشتر دلواپس شکستی بود که قبلا خورده بودم و البته تنها پاپیش گذاشتنم! نمیخواستم به شرطی که برای حضور خانوادم گذاشته بود بیاعتنا باشم اما تو نمیدونی مهلقا چه آشوبی به پا کرد وقتی باهاش در میون گذاشتم و فهمید کجا اومدم خواستگاری. طوری که همون موقع برام نقشه کشید که از همه چی محرومم کنه و کلی مسائل دیگه. لازم نیست همه چیز رو بگم چون خودت بیخبر نیستی؛ اما ریحانه. از همون روزی که توی اون محضر نه چندان شیک، در کمال سادگی بهم بله رو گفتی، واقعا دوستت داشتم... و حتی یک لحظه در تمام این سالها پشیمون نشدم که هیچ، هر روز بیشتر از قبل به تو و زندگی بدون دغدغم وابستهتر شدم. هرچقدر هم که اینجا بنشیم و از خوب بودن تو بگم فایدهای نداره چون همه میدونن و به چشم دیدن. این چند روز مدام به این فکر میکردم که شاید اگه ترانه انقدر محکم جلوی من نمیایستاد و به عنوان تنها حامی، تو رو با خودش نمیبرد حالا من وضعم فرق میکرد. در واقع ترانه تلنگر زد بهم... این حرفا رو زدن برام آسون نیست ولی از روز تصادف به بعد که مدام خبرهای بد شنیدی، دلشوره داشتم برای تصمیمی که ممکن بود برای هردومون بگیری. بهم خرده نگیر اما حق بده از بهم خوردن دوبارهی زندگیم بترسم. اونم حالا که دوستش دارم. من اشتباهی فکر کردم همهی زنها مثل همن. تو رو با همون چوبی روندم که نیکا رو. تو اما حالا که افتاده بودیم تو سراشیبی، هربار انقدر عاقلانه برخورد کردی که خجالت زدهتر شدم و مطمئنتر! اون شب طلاهات رو که آوردی و فرداش هم فهمیدم که حاضر شدی بخاطر من از تمام داراییت بگذری، شکستم! غرورم نبود که شکست. تازه فهمیده بودم با کی زندگی میکنم و نفهمیدم. اون عربدهکشی هم بخاطر این بود که هضم غفلت کردنام برام سخت بود. جای خالیت توی خونه آزارم میداد. حتی اگه نگی هم قبول میکنم که غرور و بدخلقی همیشگیم مخصوصا این اواخر غیرقابل تحمل شده اما سکوت و صبر تو هم بدتر کرد همه چیز رو. اصلا از وقتی تو با همهی شرایط من موافقت کردی و توی پیلهی تنهایی خودت رفتی از هم دورتر شدیم. احساس میکنم هردومون اشتباه کردیم...
ریحانه به گوشهایش اعتماد نداشت. این همه اعتراف یکهویی آن هم از زبان ارشیای همیشه مغرور؟
_میشه خواهش کنم که دیگه سکوت نکنی؟
_چطور ارشیا؟ مگه میشه آدم در عرض چند روز این همه متحول بشه؟ انگار دارم خواب میبینم.
_توی کابوس من نبودی تا ببینی چی کشیدم... راستش بعد از رفتنت به وضعیتم نگاه کردم. فهمیدم که دیگه هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم. زنم که بالاخره کم آورده و رفته بود. کار و شرکت و پول و خونه و زندگیم هم که تکلیفش مشخص بود؛ من بودم و این دست و پای شکسته و گوشه نشینی. یه مشت قرص اعصاب و فشارخون، درست مثل پیرمردا. تمام این چند روز خودم رو محکوم کردم و هی کفریتر از قبل میشدم از دست خودم. میدونی شاید اصلا بزرگترین اشتباهم در برابر تو، این بود که سعی کردم عوضت کنم. تو رو از پوستهی خودت که پر از خوبی و معصومیت بود بیرون کشیدم تا مطلوبم بشی اما این وسط تو موندی و شخصیت جدیدی که هم از خودش دور شد و هم نتونست به من نزدیک بشه و حالا میبینم که من همون ریحانه دوران عقد رو دوست دارم. میبینی؟ خیلی هم سخت نیست عوض شدن. البته... من هر چقدرم که یک نفره فکر کردم و تصمیم گرفتم، اما بازم صحبت چند ساعتهی دیشبم با زری خانم کار اصلی رو کرد. به نوید حسادت میکنم که موهبت به این بزرگی کنار خودش داره. یکی مثل ایشون و یکیم مثل مادر خودم که با زمین و زمان سر جنگ داره!
ریحانه با دهانی که نیمه باز مانده بود پرسید:
_زری خانم؟!
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 💟
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_چهل_هشتم 💌
ریحانه با دهانی که نیمه باز مانده بود پرسید:
_زری خانم؟
_اوهوم. پریشب تا صبح رادمنش اینجا بود تا تنها نباشم اما دیروز سرش خیلی شلوغ بود و نتونست بیاد. حالم خوش نبود که یه شماره ناشناس افتاد روی گوشیم. میدونی که به امید پیدا شدن یه خبر از افخم چشم انتظارم مدام. جواب دادم. اول نشناختم تا اینکه خودشو کامل معرفی کرد. گفت یه حرفهایی داره که باید بشنوم و خب... شنیدم.
قلب ریحانه از استرس هزاربار در ثانیه میتپید انگار. به این فکر میکرد که زری خانم راز حامله بودنش را هم فاش کرده یا نه؟ اما نه... اگر گفته بود که حالا برخورد و رفتار ارشیا اینطور با ملایمت نبود و متفاوتتر از همیشه. نفسش را حبس کرد و پرسید:
_چه حرفی؟
_هیچی، توصیههای مادرانه که تا قبل از این حوصلهی شنیدش رو نداشتم.
هنوز هم شک داشت و باید انقدر کنجاوی میکرد تا به نتیجه میرسید:
_مثلا؟
_نصیحت، اینکه حیفه یه زندگی بخاطر غفلتها خراب بشه و زن و شوهر باید رو در رو باهم حرف بزنند و از این صحبتا، اینم گفت که تو بیخبری از تماسش.
حالا خیالش راحتتر شده بود و نفس گوله شده توی گلویش را فرستاد بیرون. ارشیا به چشمانش نگاه کرد و بعد از چند ثانیه با مهر گفت:
_ریحانه. درسته که الان وضعیتم از هر نظر داغونه اما من مرد گوشهنشینی و بیکار موندن نیستم. اگه بهم... بهم اطمینان بدی که هستی... همیشه هستی! بهت قول میدم حتی میشه که از نو بسازیم.
چطور ریحانه باید باور میکرد که خدا همهی دعاهایش را بلاخره شنیده و این کسی که در نهایت صبوری منتظر بود تا تاییدش کند و با مهربانی خیرهاش شده بود، همان مرد اخمو و خشنی است که حتی محبت کردن را فراموش کرده بود. او که گاهی حتی چند روز هم میشد سکوتش ادامه پیدا کند.
این ورشکست شدن و قهر چند روزهی اخیر انگار اوج اتفاقات مهم زندگی مشترکشان شده بود... اولش خیلی بد و غیر قابل هضم بود اما حالا مطمئن بود که این شکست، چشمهای هردو را به زندگی بازتر میکند. چه حکمتها که نداشت کار خدا. به بهتر شدن نزدیک میشدند.
چه اهمیتی داشت روزهایی که رفته بود وقتی حالا کنار همسرش نشسته و با موج جدیدی از دوست داشتنش مواجه شده بود که برایش تازگی داشت. هرچند دلش هنوز آشوب بود بخاطر بچهای که به زندگیشان سرک کشیده بود اما هردو را دوست داشت و باید برای نگه داشتنشان با آسمان و زمین میجنگید. لبخند دنداننمایی زد و زیر لب گفت:
_معلومه که کنارت هستم، تا همیشه. حتی اگر اوضاع بهتر نشه هم باهم شروع میکنیم نه؟
ارشیا هم خندید. چقدر دلتنگ این چهرهی خسته بود. حواسش جمع خرده نانهایی شد که هنوز توی دستش مانده و حالا خیس از عرق شده بودند. شاید بهتر بود برای شام اقدام میکرد. بلند شد و گفت:
_برم یه چیزی بذارم برای شام.
ارشیا اما دستش را گرفت و گفت:
_بیا بشین لازم نکرده هنوز نیومده دوباره بچپی تو اون آشپزخونه. زنگ می زنیم یه چیزی بیارن... مهمون شما.
و چشمکی حوالهاش کرد، هردو خندیدند. ریحانه سرش را روی بازوی او گذاشت و به این فکر کرد که دنجتر از این خانه و امنیت آغوش همسرش سراغ ندارد...
توی آشپزخانه نشسته بود و مواد الویه را مخلوط میکرد. سرگیجه داشت و حالت تهوع. شاید بخاطر فکر و خیال زیادی بود که از ترس فهمیدن ارشیا داشت. چطور باید این معجزه را برایش توضیح میداد؟
_چیکار میکنی؟
وسط آشپزخانه ایستاده بود، بلند شد و صندلی را برایش بیرون کشید.
_بیا بشین، مواظب پات باش. کی باید گچش رو باز کنی؟
_همین روزا، این چیه؟ الویهست؟
_آره
_چرا انقدر زیاد؟
_نذریه... میخوام ببرم امامزاده
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_چهل_نهم 💌
_نذریه، میخوام ببرم امامزاده
_الویهی نذری؟
_اوهوم... یه وقتایی به نیت خانمجان حلوا میپزم و میبرم. یه وقتایی هم که نذر میکنم الویه یا نون پنیر سبزی و این چیزا...
_خب چرا این همه زحمت؟ چندتا غذا بخر و خیلی شیک برادر ببر
ریحانه خندید و تخممرغهای آبپز شده را برداشت تا رنده کند. همیشه عاشق ناخنک زدن به تخممرغ آبپز بود اما حالا دلش زیر و رو میشد از بوی عجیبش. انگار ارشیا منتظر پاسخش بود. گفت:
_این که خودت درست کنی یه چیز دیگست. خانمجان همیشه میگفت عطر و بوی غذای نذری که بپیچه تو خونه، خودش شفاست.
_خدا رحمتشون کنه. کمک نمیخوای؟
_نه ممنون
_باید بریزیشون تو این نونها؟
_آره
_زیاد بهش سس بزن، مزهدار بشه.
_زیادیش خوب نیست آخه... مردم چربی و قند و هزارتا مرض دارن. نمیشه که ناپرهیزی کرد.
باور نمیکرد که ارشیا این همه عوض شده باشد، که کمکش کند برای پر کردن نانهای باگت و به شوخی بگوید"حاجت بده شاید!" و حتی پیشنهادش را برای همراهی رد نکرده و میخواست بعد از چند روز از خانه دوتایی بیرون بروند. کجا بهتر از امامزاده اسماعیل؟ فقط کاش این سرگیجههای لعنتی و دل آشوبه دست از سرش برمیداشت تا طعم خوشی را بیشتر بچشد. کاش میدانست باید چطور به او بگوید که دارد بابا میشود...
انگار برایش سخت بود که جلوی مردم با عصا راه برود. اخم کرده بود و فکش را محکم بهم فشار میداد. ریحانه نگران بود که زمین نخورد. نایلون ساندویچها را توی دستش گرفته بود و آهسته کنار او قدم بر میداشت.
_میخوای کمکت کنم؟
_نه... ممنون
دوباره رفته بود توی فاز غرور و بدقلقی. خودش را هرطور بود تا کنار درخت تنومندی که توی حیاط بود کشید و بعد همانجا نشست. نفسش را فوت کرد بیرون و به نگاه دلواپس او لبخند رنگ پریدهای زد. عصاها را کنار گذاشت و گفت:
_برو به کارت برس من اینجا نشستم تا بیای. عجله نکن ولی خیلیم طولش نده
_چشم!
خواب بود یا بیدار؟ موقع نماز ظهر بود و تقریبا شلوغ. ساندویچها را پخش کرد و نمازش را خواند. سجدهی شکر بعد از نمازش طولانیتر از همیشه شد. اشکهای روی صورتش را پاک کرد. سریع زیارت کرد و در آخرین لحظه گفت:
_یا امامزاده اسماعیل، خودت کمکم کن. نمیخوام زندگیم دوباره بهم بریزه و بدبخت بشم. تکلیف این بچهی بیگناه رو معلوم کن. یجوری که جاش هنوز نیومده بینمون محکم باشه و گرهی خوشبختیمون بشه نه کور گرهش...
از در که بیرون زد و کفشهایش را پوشید، ارشیا را دید که آرام آرام به سمت خروجی میرفت. هول شد و تا کنارش دوید. حتما طاقتش تمام شده بود.
_خوبی ارشیا؟
_بله... چه خبره که دوییدی؟
_ترسیدم فکر کردم طول کشید اعصابت خراب شد و داری میری.
_حالا تموم شد؟ بریم؟
_بله الان ماشین رو از پارک درمیارم.
با ارشیا آمده بود زیارت و نذریهایی که دوتایی درست کرده بودند را پخش کرده بود! عجیب بود ولی واقعی...
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_پنجاه💌
با ارشیا آمده بود زیارت و نذریهایی که دوتایی درست کرده بودند را پخش کرده بود! عجیب بود ولی واقعی... حالا توی ماشین لم داده و به ظاهر همه چیز خوب بود اما حال خودش خیلی خوش نبود. استارت زد و راه افتاد. شاید اگر زودتر میرسیدند و کمی دراز میکشید بهتر میشد. رادیو آوا را گرفت و ولومش را بلند کرد. ارشیا با دستش به جایی اشاره کرد و گفت:
_اونجا رو میبینی؟ اولین فرعی. راهنما بزن بریم اونور
_چرا؟ مسیر ما که این سمت باید باشه
_برو لطفا کار دارم.
_باشه
هرچند میلی به طولانی شدن راه نداشت اما کنجکاو شده بود به خاطر آدرسی که ارشیا میداد. وارد محلهای نسبتا قدیمی شدند با کوچههایی گاه عریض و گاه باریک. ارشیا را زیر نظز گرفته بود. طوری با دقت خیابانها را نگاه میکرد که انگار به خوبی همهجا را میشناخت. بالاخره بعد از چند دقیقه کنار دیواری که سنگچین بود دستور توقف داد. بعد هم چندباری سرش را خم و به خانهها نگاه کرد. ریحانه توی پیچ کوچهها بیشتر سرگیجه گرفته بود، رادیو را بست و پرسید:
_خب؟ اینجا کجاست؟
_هیچجا. یعنی راستش بچه که بودم چندباری با بابا این طرفا اومدیم.
_اوووه یعنی از اون موقع یادته؟
_تقریبا...
دست سردش را مشت کرد روی فرمان و متفکر گفت:
_عجیبه! آخه اینجا تقریبا محلهی قدیمی و سنتی هستش. از پوشش خانومها هم معلومه که نسبتا مذهبی هستند.
چیزی توی معدهاش میجوشید و بالاتر میآمد. ارشیا کج نشست و با شک پرسید:
_یعنی منظورت اینه که گذر ما چجوری به اینجا خورده بوده؟
لبش را گاز گرفت، از حرفش خجالت کشیده بود. باید یکجوری جمعش میکرد تا دلخوری پیش نیاید. اما همین که دهان باز کرد به جواب دادن، حالت تهوعش شدید شد و نتوانست خودش را کنترل کند. دستش را جلوی صورتش گرفت و سریع در را باز کرد و از ماشین پیاده شد. دویید سمت جوی آب کوچکی که از وسط کوچه میگذشت و چندبار پشت سرهم عق زد. پاهایش نا نداشت و همانجا روی زمین سرد نشست. صدای ارشیا گوشش را پر کرد:
_چی شد ریحانه؟ خوبی؟
همهی این اتفاقات شاید یک دقیقه هم نشده بود. تعجب کرد که ارشیا با چه سرعتی خودش را با پای گچ گرفته به او رسانده. نمیتوانست فعلا حرف بزند. دستش را بیرمق تکان داد که یعنی خوبم.
_پاشو بریم دکتر. اینجا نشین؛ بلند شو خانوم.
نگرانی در صدایش موج میزد. دوست داشت خیالش را راحت کند که چیزی نیست اما واقعا توانش را نداشت. در آبی رنگ خانهای که دقیقا روبه رویشان بود باز شد. پیرزنی با قد و قامتی کوتاه و چهرهای مهربان با چادر مشکی بسمالله گویان بیرون آمد. ارشیا آخ بلندی گفت. انقدر هول شده بود که بدون عصا آمده و روی پای شکستهاش ایستاده بود. چند قدمی عقب رفت و به ماشین تکیه زد. نگاهش به پیرزن خیره ماند و انگار زیرلب چیزی گفت که ریحانه نشنید.
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_پنجاه_یکم💌
دراز کشیده بود روی پتوی ملحفهدار سفیدی که از تمییزی برق میزد. زیر سرش هم بالشهای مخمل قرمز بود با روکش سفیدی که دورتادورش با سلیقه توردوزی شده بود. همهجای خانه عطر گلاب زده بودند انگار و البته بوی مطبوع غذا هم در فضا پیچیده بود. حالا که بعد از گذشتن چیزی حدود یک ساعت حالش بهتر بود میتوانست به اطرافش دقیق نگاه کند.
دیوارها تا کمر رنگ کرم بود و با یک خط نازک مشکی از رنگ استخوانی کمر به بالا جدا شده بود. طاقچهی نهچندان پهنی روبه رویش بود با چند قاب عکس کوچک و بزرگ. پشتیهای قدیمی قرمز و جگری که البته هیچ اثری از کهنگی نداشتند به دیوارها تکیه زده بودند. ارشیا کنارش نشسته و با انگشت گلهای قالی دستباف را پس و پیش میکرد...
_چقد همهچیز ساده و قشنگه، نه ارشیا؟
انگار از خواب بیدار شده باشد یکهو سر بلند کرد و بعد از چند ثانیه مکث با حواسپرتی گفت:
_با منی؟ متوجه نشدم چی گفتی.
_هیچی میگم خوبی؟
_آره. شما بهتری؟
_خوبم خداروشکر نمیدونم توی شربتی که بهم داد چی بود کلی حالم بهتر شد.
لنگهی در چوبی قهوهای باز شد و پیرزن که حالا چادر رنگیای دور کمرش بسته بود وارد شد و با لبخند گفت:
_شربت آبلیمو بود مادر، دل بهم خوردگیت رو خوب میکنه. اینجور وقتا بخور.
_دستتون درد نکنه، مزاحم شما هم شدیم.
_مهمون حبیب خداست. شما چطوری پسرم؟
ارشیا انگار از نگاهش فرار میکرد یا شاید ریحانه بیخود اینطور فکر میکرد!
_ممنونم
_آبگوشت که دوست دارین؟
_وای نه، ما دیگه رفع زحمت میکنیم. ارشیا جان بریم؟
و گوشهی پتو را کنار زد. پیرزن چهره در هم کشید و سفرهی ترمهی توی دستش را باز کرد؛ بسم الله گفت و دست به زانو بلند شد.
_این وقت روز با دهن خشک کجا بری؟ از بعد اذان صبح این یه قابلمه آبگوشت گذاشتم سر چراغ با سوی کم که خوب جا بیفته. دیشب آخه خواب علیرضا رو دیدم که اومده پیشم... میگن اگه خواب ببینی که مرده اومده یعنی یه عزیزی میاد دیدنت. خب... کی از شما عزیزتر دخترم گلم؟
_آخه...
_ناراحتم نکن!
_چشم پس اجازه بدین بیام کمکتون
_قربون دستت
جوری ذوق کرده بود انگار بعد از مدتها رفته پیش خانمجان. عجیب بود که ارشیا هم ساکت بود بدون هیچ مخالفتی. پیالههای سفالی پر از ترشی و شور را گذاشت توی سفره و بعد کاسههای گلسرخی و پیاز و سبزی خوردن تازه و دوغی که معلوم بود بازاری نیست. نشست و با عشق به سفرهی جمع و جور اما پر از رنگ و لعاب نگاه کرد.
_عالیه حاج خانم. دستتون درد نکنه.
پیرزن با چیزی شبیه به بقچه نشست و گفت:
_سرت درد نکنه. اینم نون خشک شده. داشتم میرفتم سنگک داغ بگیرم که شما رو دیدم.
_ای وای شرمنده حاج خانم
_دشمنت شرمنده مادر، قسمت نبود. بفرما پسرم قابل تعارف نیست.
ارشیا دست روی چشمش گذاشت و گفت:
_چشم بیبی جان
لبخندی مهربان زد و خودش را جلو کشید. بیبی با گوشهی روسری بلندش اشکهای حلقه زده در چشمش را پاک کرد و گفت:
_قربون خدا برم.
ریحانه پرسید:
_چیزی شده؟
_نه مادر. شوهرت بهم گفت بیبی. بچههام همه همینو میگن! هرچی به این حاج آقا نگاه میکنم میبینم عین سیبیه که از وسط نصف کرده باشن. انگار کن علیرضام باشه.
با یاعلی بلند شد و آرام آرام سمت طاقچه رفت. یکی از قاب عکسها را برداشت. بوسید و برگشت. قاب را به ریحانه داد و گفت:
_ببین چه شبیه همن.
و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارد! دقیقا ارشیای جوانتر شده با ریش....
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_پنجاه_دوم💌
و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد! دقیقا ارشیای جوانتر شده با ریش...
_وای ارشیا! این عکسو ببین. انگار تویی
ارشیا قاب عکس را گرفت و با تعجب زمزمه کرد:
_آره. خیلی شبیهه.
ریحانه پرسید:
_پسرتون هستن؟
_بله پسرمه، علیرضاست. شهید شده. سی ساله که ندیدمش. دلم براش پر میزنه.
_آخی، خدا رحمتشون کنه بیبی جان
_خدا رفتگانت رو بیامرزه دخترم، اما شهدا از ما زنده ترن. باید بگی خدا درجاتشون رو بالا ببره.
_بله حق باشماست.
_چی بگم از کارای خدا. همین که دیشب خوابش رو دیدم و امروز شما رو دیدم، بازم کرور کرور شکر درگاهش. عمر دوباره گرفتم مادر.
_خدا صبر بده بهتون. شفیع شما هستن.
_ان شاالله. حالا بفرمایید حواسمون پرت شد و غذا از دهن افتاد.
و بحث ناتمام ماند. چای و نبات بعد از غذا را که خوردند بالاخره بیبی اجازه داد که رفع زحمت کنند. هرچند ریحانه حالا به اندازهی موقع آمدن سبک نبود و تقریبا پر بود از سوالهای بیجواب مانده و کنجکاوی زیاد. فکر میکرد کاسهای زیر نیم کاسه بوده. در را که بستند و نگاهش ناغافل افتاد به بالای در گفت:
_اِ اینجا رو دیدی ارشیا؟ نوشته "علیرضا جان شهادتت مبارک" الهی بمیرم. چه دل پر دردی داره بیبی. این جمله رو یعنی سی ساله که اینجا نوشتن؟
_نمیدونم. شاید... بریم؟
_آخه...
_لطفا بریم ریحانه، سرم درد میکنه.
_باشه
به نظرش همه چیز عجیب بود و بهم پیچیده. حتی رفتارهای ارشیا و بیبی. اصلا ماجرای نذری و گذری که به این کوچه و به این خانه افتاده بود هم با همیشه فرق داشت.
آن شب نه او میل به شام داشت و نه ارشیا که از وقتی آمده بودند، رفته بود توی اتاق و با خوردن یکی دوتا مسکن تقریبا بیهوش شده بود. ریحانه دلش خوش بود به حاجت روا شدنش. میدانست به همین زودیها مجبور است رازش را پیش همسرش برملا کند و نگران اتفاقهای بعدی بود. هزار بار و به صدها روش توی خیالاتش تا صبح به ارشیا گفته بود که دارند بچهدار میشوند و هربار او ریاکشنی وحشتناکتر از بار قبل داشت.
همین تصورات هم خاطرش را مکدر کرده بود. تازه نماز صبح را خوانده و چشمانش گرم خواب میشد که با صدای نالههای ارشیا هوشیار شد. انگار خواب میدید. به آرامی تکانش داد و صدایش زد. نفسنفس میزد و مثل برق گرفتهها از جا پرید.
_خوبی؟
_خودش بود
_کی خودش بود؟ خواب دیدی ارشیا جان چیزی نیست.
_ولی شبیه خواب نبود. انگار بیدار بودم.
_خیره ایشالا...
_خودش بود ریحانه نه؟
_کی؟
_علیرضا
دستی به موهای آشفتهاش کشید و لیوان آب روی پاتختی را تا ته سر کشید. مشخص بود هنوز حالش جا نیامده.
_باید بریم خونهی بیبی
_الان؟ نکنه خواب پسرشو دیدی؟
سکوت کرده و به جایی نامعلوم خیره مانده بود. ریحانه گفت:
_فردا صبح میریم ت...
_الان
_چی میگی آخه آفتاب نزده کجا بریم؟
_الان بریم... لطفا.
_گیج شدم بخدا؛ نمیفهمم چه خبره.
_توضیحش مفصله اما...فکر میکنم علیرضا عموم بوده و بیبی هم... مادربزرگم!
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_پنجاه_سوم💌
کنار درخت تنومند کوچه ایستاده بود و هنوز هم نفهمیده بود که چه خبر شده. ارشیا با همان چهرهی مشوش در زد. چند دقیقهای طول کشید و بعد بیبی با چادر رنگی و مقنعهی سفید در را باز کرد. با دیدنشان لبخندی زیبا زد. انگار منتظر مهمان ناخوانده بود باز. درست مثل دیروز. ریحانه که سکوت ارشیا را دید، خودش دهان باز کرد:
_سلام بیبی. مهمون بیموقع نمیخواین؟
_علیکسلام مادر. قدمتون رو چشم من. خیر باشه.
_والا چه عرض کنم. اگه اجازه بدین چند دقیقهای وقتتون رو بگیریم.
_خیلی خوش اومدین عزیزم. بفرمایید.
و کنارتر رفت و با دست به داخل اشاره کرد.
حالا به همان پشتیهای مخمل قرمز رنگ تکیه داده بودند و عطر هل چای تازه دم، توی استکانهای کمر باریک، مشامشان را پر کرده بود. چقدر بیبی صبور بود، برعکس ریحانه.
_خواب دیدم.
بیبی سرش را تکان داد، به قاب عکسها خیره شد و با نفسی عمیق گفت:
_خیره انشاالله پسرم. چه خوابی؟
_خواب پسر شما رو. شبیه من بود، خیلی زیاد.
آب دهانش را قورت داد و چنگی به موهایش زد، ادامه داد:
_توی حیاط همین خونه بودیم، من و بابا و شما. مثل سی سال پیش که خبر شهادتش رو آورده بودن. خونه شلوغ بود و شما بیتاب. بابا یه گوشه چمباتمه زده بود و من بچه شده بودم و چسبیده بودم بهش. میترسیدم از صدای جیغای پشت سرهم عمه بتول و گریهی بقیه. چشمم به عمو بود که کنار حوض نشسته و تو نگاهش که میخ شما بود، غم موج میزد. لباسش خاکی بود و پوتینش گلی. به این فکر میکردم که چقدر مهربونه و چرا زودتر از این ندیده بودمش؟ یهو صورتش رو برگردوند سمت من. بهم لبخند زد و گفت:"بیا عمو، منو بیبی رو بیشتر از این منتظر نذار"
نفهمیدم حرفشو. پاش میلنگید وقتی رفت سمت در. چفیهی دور گردنش رو درآورد و انداخت روی شاخهی درخت انجیر؛ بعدم رفت.
ریحانه به شانههای لرزان بیبی نگاه کرد. گوشهی چادر را کشیده بود روی صورت خیس از اشکش و زیرلب چیزهایی نامفهوم میگفت. اما چند ثانیه که گذشت، چادر را پس زد و انگار برای کسی آغوش گشود.
ریحانه هنوز در فکر تعبیر خواب بود و ربط دادن واژه عمو به علیرضا، که در کمال ناباوری همسرش را دید که بین گلهای ریز و درشت چادر نماز بیبی گم شد. نفهمید چه شده و فقط شوکهتر از پیش شد.
بیبی همانطور که با مهر سر ارشیا را نوازش میکرد گفت:
_گفتم که مرده ماییم نه شهدا. از پریشب بهم پیغام داده بود که یکی از عزیزام میاد به دیدنم... همین که درو باز کردم و چشمم به قد و قامتت افتاد وسط کوچه، دلم هری ریخت پایین. مگه داریم غریبهای که گذرش بیفته به این محل و انقدر شبیه علیرضای من باشه؟ مگه میشه مادربزرگی اسم نوهی ارشد پسریش رو فراموش کنه؟ مگه میشه بوش رو نشناسه؟ هرچی بابات بیمعرفت بود و با دوتا چشم و ابرو اومدن مهلقا دل و دینشو داد و نگاه به پشت سرشم نکرد، اما تو از همون اولم سرشتت خوب بود مادر. آخ الهی پیش مرگت بشم که بعد سی سال دلمو شاد کردی.
ریحانه با بهت گفت:
_یکی به من میگه چه خبره؟ ش... شما مهلقا رو چجوری میشناسین؟ نوهی ارشد؟ اینجا چه خبره؟
_خبرای خوش گلبهسر عروس.
_عروس؟
ارشیا که انگار بالاخره دل کنده بود از نوازش بیبی با چشمهایی سرخ از گریه گفت:
_یعنی هنوز نفهمیدی که بیبی، مادربزرگ منه؟
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_پنجاه_چهارم💌
ریحانه شکوهتر از همیشه، با بهت پرسید:
_یعنی... تو نوهی... باورم نمیشه! اصلا امکان نداره آخه.
_حق داری که باور نکنی. خودمم غافلگیر شدم از دیدن بیبی بعد اینهمه سال.
_بگو سی سال مادر
_مهلقا هیچوقت نذاشت که راه بابا این طرفا بیفته. آخرین بارم که اومد، برای مراسم عمو بود و در واقع اولینبار بود که من اینجا رو میدیدم.
_نمیتونم نفرینش کنم یا پیش خدا بدش رو بخوام؛ اما از دار دنیا دوتا پسر داشتم. علیرضا که شهید شد، نمیدونم چه صیغهای بود که محمدرضا هم رفت و دیگه پیداش نشد. لابد برای زنش کسر شان داشت که بگه شوهرم خانواده شهیده و ال و بل... حتی شنفتم که میخواد اسمش رو هم عوض کنه و بشه همرنگ جماعتی که خونواده زنش میپسندید. این بچه رو سر جمع، دهبار نذاشت که ما ببینیم... فقط قیافه و جوونی و جنم شوهرش رو میخواست، نه اصالت و خانواده و این چیزا رو. آقا علی، بابابزرگ ارشیا رو میگم، تا وقتی که سرش رو گذاشت زمین و مرد، داغ بچههاش به دلش بود. خدا بیامرز اگه دوماداش نبودن که بیکس بود و هیشکی نبود جمعش کنه. دستش از قبر بیرونه واسه خاطر اولادش.
_خدا رحمت کنه باباعلی رو. یادمه روزی که خبر فوتش رو دادن، من و مامان و اردلان ایران بودیم و بابا لندن. رفته بود برای تجارت. مامان نذاشت که باخبرش کنیم، گفت از کارش میفته.
بیبی اشک صورتش را با دستهای چروک خوردهاش پاک کرد. انگشتر فیروزهی آبی رنگی که توی انگشت وسطش بود را دیروز ریحانه ندیده بود. قشنگ بود و احتمالا قدیمی.
_خدا از سر تقصیرات همه بگذره. حالا محمدرضای بیوفام چطوره مادر؟
_خوبه... می گذرونه.
_چهار ستون بدنش سلامته؟ خدا رو شاهد میگیرم همیشه دعا کردم هرجا هست دلش خوش باشه.
_اون که خوب و سالمه. از شما و دل دریاییتونم جز این انتظار نمیرفت که براش دعای خیر کنید.
_خودت چطور شدی مادر با این دست و پای بسته؟
ریحانه نشسته بود و ماجراهای عجیبی که میشنید را بهم وصله و پینه میکرد. عمق نامردی مهلقا را درک نمیکرد. در واقع با این اوصافی که میشنید برای او باز هم مادرشوهر منصفی بود!
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_پنجاه_پنجم💌
سینی حلوایی که نیمه خالی شده بود را روی سنگ مزار گذاشت. قاشق کوچک را در دل حلواهای تزئین شدهی با پودر نارگیل فرو برد و گفت:
_دستتون درد نکنه بیبی جان، عالی شده.
_نوش جونت. تو نمیخوری ارشیا جان؟
_نه ممنون. ریحانه خانم شما موقع تزئینم کم ناخنک نزدی.
ریحانه با دستمال کاغذی، چربی کف دستش را پاک کرد و خجول گفت:
_اشکالی داره؟
_نه اما از این اخلاقا نداشتی.
_خب آخه خیلی خوشمزه بود.
_اذیتش نکن مادر، هوس کرده بچم.
با اینکه میدانست بیبی از چیزی خبر ندارد اما از نگاه تیزش فراری بود. هول شد. کش چادرش را تنظیم کرد. بلند شد و گفت:
_با اجازه من برم یه دوری بزنم و برگردم.
چند قدم دور نشده بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد. همانطور که سنگ نوشتهها را میخواند، تماس را برقرار کرد:
_سلام ترانه خوبی؟
_خوبی و... لا اله الا الله! کجایی دقیقا شما؟ دو روزه دلم اومده تو دهنم. هرچی به اون خونت زنگ میزنمم هیشکی نیست که گوشی رو برداره.
_نگران نباش قربونت برم، من خوبم.
_وای خدا تو آخر منو دق میدی. کجایی که موبایلت آنتن نمیده؟
_الان که امامزاده... اما قبلش نه. ببین مفصله ترانه. حیفه از پشت گوشی بگم.
_حیف منم که دارم از نگرانی میمیرم.
_ای بابا. عجولیا آبجی کوچیکه.
_بگو ببینم چی شده؟
_هیچی. از دیروز تا حالا اومدیم خونهی مامانبزرگ ارشیا
_کی؟ مامانبزرگ ارشیا؟ اون مهلقا مگه چندتا مامان داره؟ مرده بود که...
_میگم که داستان داره.
_یعنی زنده شده؟
از تصور ترانه خندید و جواب داد:
_نه! ول کن این حرفا رو. فقط بدون داره خوش میگذره بهم.
_خوبه والا، زن و شوهر دعوا کنن ما بیکارا باور کنیم!
_یعنی دوست نداری ما خوب و خوش باشیم؟
_والا بخیل نیستیم منتها...
_بله بله؛ نگرانی. اما ببین، ارشیا یجوری شده.
_چجوری؟
_عجیب! حالا صبر کن میام دیدنت و یه دل سیر صحبت میکنیم و همه اتفاقات این چند روز رو برات تعریف میکنم. خوبه؟
_بیصبرانه منتظرم. یعنی دلتو دلم نیست. به اون خدا بیامرز سلام برسون.
_کدومشون؟
_وا
_آخه الان وسط یه عالمه قبرم!
_بسم الله... رفتی زیارت اهل قبور؟ دو روزه سر خاک مامان بزرگش نشستین؟
_ارشیا یه مامان بزرگ دیگم داره، یعنی داشته از قبل، بیبی. مادر شهیده! عموی شوهرم شهید شده؛ باورت میشه؟
ترانه بلند زد زیر خنده و بعد از چند ثانیه گفت:
_جوک سال بودا. فکر کن... مهلقا عروس یه خانواده شهیده.
_دقیقا
_باشه... تو خوبی! حالا برو یه فاتحه از طرف من بخون تا بعد ببینم چی میگی.
_البته حقم داری؛ خیلی خب بگذریم، فعلا.
_مواظب خودت و بچه باش. خدافظ.
برگشت و به بیبی و ارشیا نگاه کرد که سر مزار عمو علیرضا نشسته بودند. از دیروز تابحال بهترین ثانیههای عمرش را سپری میکرد. باهم آلبومهای قدیمی بیبی را زیر و رو کرده و کلی داستانهای جدید شنیده بودند. حلوا پخته بودند و ارشیا از خاطرات کودکیاش گفته بود، و حالا هم به پیشنهاد خود او آمده بودند ملاقات علیرضا...
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_پنجاه_ششم💌
بیبی چفیهی علیرضا را به ارشیا بخشیده بود و همینطور پلاکش را. ریحانه میفهمید که شوهرش تمام دو روز گذشته با همیشه فرق داشته. حتی چشمانش برقی از خوشی داشته انگار. گچ پایش را باز کرده بودند و دکتر برایش چند جلسه فیزیوتراپی نوشته بود. ترانه دوبار دیگر تماس گرفته و گفته بود که از دکتر برایش وقت گرفته. بالاخره باید هوای بچهاش را هم میداشت حتی پنهانی.
_میشه برگردیم خونهی بیبی؟
راهنما زد و متعجب گفت:
_ما که فقط چند ساعته اومدیم.
_تنهاست
_تنهایی اون بندهی خدا مال دیروز و امروز نیست...
_یعنی مخالفی که بریم؟
نگاهش کرد. شبیه پسر بچههایی شده بود که منتظر تایید مادرشان نشستهاند. پشت چراغ قرمز که ایستادند گفت:
_شاید اذیت بشه.
_بیشتر از اونی که فکر میکنی خوشحال میشه!
_چی بگم... پس تو رو میرسونم بعد خودمم میام.
_جایی میخوای بری؟
_اوهوم.میرم دیدن ترانه.
منتظر برخورد ارشیا بود اما بجز تکان دادن سر، هیچ واکنشی نشان نداد. انگار کمکم ارشیا شبیه به کسی غیر از خودش میشد. مرد مغرور دیروز حالا دل نگران مادربزرگش بود!
به برگههای دفترچه نگاه میکرد که دکتر پشت سرهم سیاهشان کرده بود. آزمایش خون و سونوگرافی و هزار و یک چیز دیگر. تازه اول دردسرش بود!
ترانه ظرف میوه را روی میز گذاشت و طبق عادت چهارزانو نشست روی مبل.
_خب با این حساب باید فردا صبح بریم آزمایشگاه و وقت سونو هم بگیریم از دکتر پازوکی. بعدم...
_نمیشه ترانه جان.
_وا چرا؟ نکنه از خون دادن میترسی؟
_نه عزیزم! نمیشه چون الان باید برم خونهی بیبی.
ترانه با دهانی که پر بود از خیار گفت:
_خب نرو همینجا بمون امشب تا صبح دوتایی بریم.
_ارشیا چی؟
_بذار پیش مامانبزرگش خوش بگذرونه. ریحانه به جان خودم پا قدم بچهت خوبهها... الهی خاله فداش بشه... هنوز نیومده داره باباشو کلا متحول میکنه.
_داغونم ترانه، مثل چی میترسم از ارشیا که اگه بفهمه.
_از خداشم باشه. حالا زبونم لال اگه نازا بودی خوب بود؟
_ارشیا و من، رو حساب همین بچهدار نشدن باهم ازدواج کردیم.
_چون جفتتون در نهایت احترام، خل تشریف دارید. خدا رو تو حساب کتاباتون جا ندادین و اینجوری غافلگیر شدین که البته الان باید کلاهتونم بندازید هوا. همین نوید اگه بفهمه ما قراره بچهدار بشیم، من رو میذاره رو سرش حلوا حلوا میکنه!
_حالا میگی چیکار کنم؟
_شوهرته! بشین پیشش همه چیز رو رک بگو و یجوری بگو که ذوقم بکنه اتفاقا.
_من میترسم.
_وای دق کردیم از دست تو. زشته انقدر پشت سرهم اعتراف میکنی ترسویی. شماره آقای نامجو رو بگیر بده من بگم اصلا.
_جوگیر نشو، منم پاشم برم که دیر شد.
_صبح میای دنبالم؟
_نه شاید نتونم برم باید ببینم چی میشه.
ریحانه که بلند شد و کیفش را برداشت، ترانه متفکرانه گفت:
_به بیبی بگو.
_چی رو؟
_قضیهی باردار بودنت رو تعریف کن و ازش بخواه که به نوه جانش بگه... نظرت؟
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_پنجاه_هفتم💌
تکیه داده بود به چهارچوب در آشپزخانه و با فکری که هنوز درگیر پیشنهاد ترانه بود به بیبی نگاه میکرد که مشغول آشپزی بود.
_سختتون نیست تو هوای سرد بیاین اینجا؟ کاش آشپزخونه توی حیاط نبود.
_زندگی رو هرجور بگیری همونجور میگذره مادر، من دیگه عادت کردم. اگه همین دو قدم راهم نرم، اگه روزی چار بار آفتاب نخوره به سرم، اگه بخوام مثل بچههام خودمو توی قوطی کبریتای بدون حیاط و باغچه زندونی کنم، که دیگه واویلاست...
_راستم میگین. خانمجان منم شبیه شما حرف میزد.
_خدا رحمتش کنه.
_خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.
_چرا فوت شد؟ زود تنهاتون گذاشته.
_بیماری قلبی داشت، اما نه اونقدر که ناغافل کارش به سکته برسه.
_بمیرم برای دلت که به این سن هم از مادر یتیمی و هم از پدر... میدونی عمرش به دنیا نبوده وگرنه این همه دکتر و دوا و دارو! خدا که نخواد یه برگ از این درختا به زمین نمیفته.
_بله، درسته.
بیبی نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد، انگار زیرلب دعایی خواند که ریحانه نشنید.
_من بلدم کوکوها رو سرخ کنما، شما حداقل یکم استراحت کنید.
_البته که بلدی! حالا باید دستپخت عروس خانمو بخوریم، اگه به تعریف باشه که شوهرت حسابی برات سنگ تموم گذاشته.
_ارشیا از من تعریف کرده؟
بیبی همانطور که با دست کوکو را قبل از انداختن توی تابه، شکل میداد، خندید و گفت:
_یعنی تعریف نداری؟
_خب آخه... ارشیا ازین کارا نمیکنه معمولا.
_جونش به جونت بنده! منتها مرده و غرورش؛ نمیگه چون شبیه آقاشه. اونم جونش واسه من در میرفت اما اخمش و ایرادگیریش همیشه به راه بود. حالا ارشیام لنگهی اون خدابیامرزه. توام مثل خودمی. صبور و بسازی که با این خلقش کنار میای.
_من آرزومه که شبیه شما باشم، ارشیا هم خوبه یعنی میدونم تو دلش چیزی نیست و پشت چهرهی جدیش دل مهربون داره.
_داره اما تو ازش میترسی.
_من؟!
یکی از کوکوهای توی بشقاب را برداشت و با دست نصف کرد و به ریحانه داد.
_زن که نباید چیز پنهونی داشته باشه از شوهرش، هان؟
کوکو را گرفت و با تعجب جواب داد:
_خب بله... نباید داشته باشه.
_پس استخاره نکن و حرفتو بزن بهش.
_چه حرفی؟
_همون که اینجوری پریشونت کرده و نوک زبونته، همون که خوشیش توی چشمته و غمش به دلت!
سکوت کرد، انگار خود بیبی داشت گرهی کور شدهاش را باز میکرد!
_یعنی میگی من با این گیس سفید نمیفهمم وقتی یه زن حاملهست چه شکلی میشه؟ وقتی ویار میکنه یا دلش بهم میخوره، متوجه نمیشم؟ اون.چه که شما جوونا تو آینه میبینید ما تو خشت خام میبینیم دورت بگردم. نمیدونم چرا خبر به این خوبی رو که باید مژدگونی هم داشته باشه، پهلوی خودت نگه داشتی؟
_همینجوری. خودمم تازه فهمیدم.
_تو بگو یه روز! همونم پشت گوش انداختی، ماشالا سنی ازش گذشتهها. آقاش که به این سن و سال بود ما با بچههامون بزرگ شده بودیم.
دلش را باید میزد به دریا، دهان باز کرد و گفت:
_ارشیا بچه نمیخواد بیبی!
_استغفراله... بیخود کرده هرکی قدر نعمت خدا رو ندونه، میخواد پسر خودم باشه یا هرکی دیگه. حالا لابد دوبار برگشته از سر شکم سیری یه چیزایی گفته ولی هر مردی بچه دوست داره.
_ولی...
_مطمئن باش که بیخودی گفته، همین امروز بهش بگو... باید بگی!
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_پنجاه_هشتم💌
سر سفره نشسته و با غذا و فکر و خیالهای آشوبش کلنجار میرفت. کاش واقعا خود بیبی واسطهی گفتن موضوع میشد و خیالش را راحت میکرد. اما واگذار کرده بود به ریحانه و این یعنی که سنگینترین بار دنیا روی شانههایش بود!
_چرا نمیخوری ریحانه جان؟ کوکو دوست نداری مادر؟
_چرا اتفاقا، دستتون درد نکنه میخورم.
_داری فقط نگاهش میکنی آخه. غذا هست تو یخچال، گرم کنم؟
_نه به زحمت نیفتین. خیلی گرسنم نیست.
بیبی بشقاب را جلوتر کشید و گفت:
_گشنه هم که نباشی باز الان باید به خودت بیشتر برسی تا یکم جون بگیری، اینجوری که نمیشه.
و بعد با چشم و ابرو اشاره کرد. این اجبار بود که باعث شد ریحانه دچار استرس بشود. قلبش چیزی حدود هزار تا میزد. ارشیا همچنان با آرامش کوکوها را بدون نان و با چنگال میخورد. بیبی با بسم الله و یکی دوتا آخ از درد زانوانش، بلند شد و گفت:
_برم یه لقمه ازین غذا برا طیبه خانم ببرم. گمونم دیر از مسجد برگشته و چیزی نپخته. تا شما بخورید برگشتم.
انگار با رفتنش موجی از سرما توی اتاق پیچیده بود. صدای تیکتاک ساعت کوکی قدیمی روی طاقچه تنها چیزی بود که میشنید و بعد تاپ و تاپهای قلبش. شاید ارشیا بعد از شنیدن، دیس چینی گل گندمی را از عصبانیت پرت میکرد، شایدم هم نه. مثل وقتهایی که خیلی عصبی بود در را بهم میکوبید و میزد بیرون. حتی ممکنه به او حمله کند. حمله میکرد؟ نه... این کار از او بعید بود. هرچه میشد عیبی نداشت اما دلش میخواست که بخیر بگذرد.
_چیزی شده ریحانه؟ رنگت پریده. خوبی؟
زبانش را روی لبهای خشک شدهاش کشید و گفت:
_نه خوبم.
_جدیدا مدام خوب نیستی. فکر نکن نمیفهمم.
وقت گفتن بود! دو سه تا آیه خواند توی دلش و نذر کرد. نذرهایی که هیچوقت یادش نمیماند. صدایش میلرزید و نگاهش زوم شده بود روی گوجههای حلقهحلقه شدهی گوشهی بشقاب.
_خب... راستش... نمیدونم، خوبم ولی...
_چته ریحانه؟ بیبی چرا بهت چشمک زد؟ کجا رفت الان؟ اگه چیزی هست که باید بدونم خب بگو میشنوم. چرا منو احمق فرض میکنی؟
نباید با سکوتش بیش از این باعث شک و تردیدش میشد.
_چیزی که نشده، یعنی شده... ولی بخدا نمیدونم چجوری بگم.
_چرا؟
_چون میترسم.
_از چی؟
نگاهش کرد، ترسناک نبود. شاید کمی هم مهربان بود حتی...
_قول میدی که عصبی نشی؟
_پیش پیش قول بدم؟
_آخه احتمالش زیاده.
_سعیم رو میکنم.
_ارشیا من... یعنی ما داریم... پوووف.
دست روی پیشانی گذاشت. چشمانش را بست و ادامه داد:
_ما داریم بچهدار میشیم!
چشمانش را میترسید که باز کند. زد روی دور تند گفتن:
_اون موقع که تو بیمارستان بودی فهمیدم یعنی مطمئن شدم. صدبار خواستم بگم ولی نشد! هر دفعه یه اتفاقی افتاد. دعوا و قهر و افخم و... میدونم که حالا توام مثل خودم تعجب کردی ولی خدا شاهده که من از تو بدترم... هنوز تو بهتم. آخه مگه میشه؟ معجزه نباشه پس چیه؟ باورم نمیشه. باورم نمیشه که قراره مادر بشم.
دیگر نتوانست خودش را کنترل کند، بغضش ترکید و زد زیر گریه و هنوز با چشمانی که بسته بود منتظر ریاکشن همسرش بود...
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_پنجاه_نهم💌
بغضش ترکید و زد زیر گریه و هنوز با چشمانی که بسته بود منتظر ریاکشن همسرش بود. شاید چند دقیقه گذشت اما هیچ صدایی بلند نشد. فکر کرد شاید میان هقهقش ارشیا با عصبانیت رفته... دستش را برداشت و چشمهایی که از شدت گریه تار شده بود را باز کرد. ارشیا همانجا بود، نشسته بود و نگاهش میکرد. چند باری پلک زد تا بهتر ببیند. احساس کرد صورتش دلخور است. شاید هم نه. میخندید... اما خوبتر که دقت کرد چیزی نفهمید از احساسش.
لب گزید و سرش را پایین انداخت. گفتنیها را گفته بود و حالا باید میشنید. دستمالی به سمتش دراز شد. مضطرب بود ریحانه. دستمال را گرفت و توی دستش مچاله کرد. ارشیا بالاخره به حرف آمد. با صدایی که انگار دو رگه شده بود گفت:
_یادته؟ شرط سر عقدمون رو میگم.
ای وای که حرف گذشتهها را پیش میکشید. نفس ریحانه توی سینهاش حبس شد. دوباره چشمهی اشکش جوشید. سری به تایید تکان داد و همانطور که نگینهای دستبند ظریفش را با دست لرزانش لمس میکرد گفت:
_یادمه اما دکتر گفت... گفت معجزه شده، بیهیچ دوا و درمونی... من، یعنی خب خانمجان که شاهد بود. میترسید کسی بفهمه که من بچهدار نمیشم... بخدا نمیدونم خودمم.
_چرا انقد اشک می ریزی؟ بسه ریحانه.
_ناراحت شدی؟ نه؟
_بله
بله گفتنش محکم بود. ادامه داد:
_بله ناراحتم، اما از تو... چرا پنهون کردی؟ من مگه شوهرت نیستم؟ حتما الانم با زور و تشر بیبی مجبور شدی بگی نه؟
_آخه...
_ریحانه! بهانهچینی نکن لطفا. من انقدر وحشتناکم یعنی؟ انقدر که حتی بترسی رو به روم بشینی و بگی که قراره پدر بشم؟
از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورد! مگر میشد ارشیا و اینهمه آرامش؟ با بهت پرسید:
_اگه تو اون موقعیت میگفتم حتما همه چیز بهم میریخت.
__همین حالام اوضاع خیلی بر وفق مراد نیست اما دلیلی نداره همه چیزو باهم قاطی کنیم. من حتی اگه خودمو میکشتم هم، باز باید خبردار میشدم نه؟
این چه توجیهی بود؟ شانه بالا انداخت و جواب داد:
_من چند ساله که با این توهمات زندگی کردم.
_چه توهمی؟ باورم نمیشه. غول ساختم از خودم تو ذهنت؟ درسته. من بعد از اولین شکست زندگیم تصمیم گرفتم دیگه حتی تشکیل خانواده ندم تا اینکه تو سر راهم قرار گرفتی، بعدم اصلا بخاطر همین ویژگیت، یعنی بچهدار نشدنت بود که خواستم باهات ازدواج کنم. چون خیالم از خیلی چیزا راحت میموند اما حالا از اون روزا چند سال گذشته ریحانه؟ آدما چقدر تغییر میکنن؟ هوم؟
باید میمرد از ذوق نه؟ اما دلشورهای چنگ انداخته بود به جانش. این چهرهی خیلی خوب ارشیا را کمتر دیده بود. یعنی میشد که باهم راه بیفتند توی بازار و لباسهای قدونیمقد و بامزهی بچگانه بخرند؟ محال ممکن بود. خداراشکر اینبار پسند چرم خریدن ارشیا هم غالب نبود. ضعف کرد دلش برای کفشهای کوچک اسپرتی که ترانه نشانش داده بود. هنوز توی خیالهای خوشش چرخ میخورد که ارشیا گفت:
_البته... انقدرم شوکه نشدم.
_چی؟ چطور؟!
_چون قبل از تو، زری خانم بهم گفته بود! همون شبی که رفتی قهر و حالت بهم خورده بود...
انگار یک سطل اب یخ ریختند روی سر ریحانه. وا رفت و دهانش نیمه باز ماند.
_یعنی... یعنی تو میدونستی؟
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شصت💌
ریحانه وا رفت و دهانش نیمه باز ماند!
_یعنی... یعنی تو میدونستی؟
_باید میدونستم، منتها بجای زنم، باید مادر باجناقم خبر بده بهم. اون شب که زری خانم زنگ زد حسابی کفری بود. نگرانت بود. میگفت این دختر درسته که مادر نداره اما مثل دختر خودم میمونه... دوستش دارم و برام عزیزه مثل خواهرش. نصیحتم میکرد؛ من رو! منی که تو بدترین شرایط ممکنه بودم و خودم داغون...
لبخند زد و ادامه داد:
_گفت: "میدونم سرو ته پیاز نیستم اما میگم که بدونی، قدر زن و زندگیت رو بدون. آدما تو شرایط سخته که خودشونو نشون میدن. زنت خوب دست و دلبازی کرده برات. هم از اموالش هم احساسش. اگه به خودش باشه لام تا کام حرف نمیزنه این ریحانه، اما من دل نگرونشم که خبرا رو از ترانه میگیرم"
دو ساعت صحبت کرد. اولش حتی قد یه کلمه حوصلهی شنیدن نداشتم اما یکم که حرف زد دیدم چقدر دلم میخواست یکی یه وقتایی گوشی رو برداره و اینجوری راه و رسم زندگی رو نشونم بده. مهلقا هم که هیچوقت مادری نکرد و همیشه جیغ و داد و قالش رو شنیدیم و توقعات نابجایی که داشت. هنوز حواسم جمع گلایههاش نبود درست و حسابی، که برگشت گفت" اصلا خدا رو خوش نمیاد که زن حامله تن و جونش اینجوری بلرزه هر روز، فکر اون بچهی بیگناه رو هم بکنید آخه"
کپ کردم. شوک شدم. خیال کردم اشتباهی گفته و شنیدم ولی توصیههاش ادامهدار بود. ازم خواست بخاطر بچهمون هم که شده هوات رو داشته باشم و خلاصه از این حرفهای مادرانه... ریحانه! وقتی بالاخره خداحافظی کردیم و قطع کرد، تمام فکر و ذکرم درگیر شده بود. شده بودم مثل اسفند رو آتیش. نه خوشحال بودم و نه ناراحت! بیشتر جا خورده بودم... مگه میشد؟ صدای خانمجان خدابیامرزت تو سرم اکو میشد وقتی تنها اومده بودم خونتون تا قضیهی بچهدار نشدنت رو برام توضیح بده! حالا زری خانم چیزی میگفت که خط میکشید رو گذشتهها... چند روز صبر کردم و دندون رو جیگر گذاشتم و نشستم به واکاوی گذشتهها و خودم و خودت. هنوز باور نکرده بودم. باید تو میگفتی بهم... دلم میخواست از خودت بشنوم. همه چیز تو ابهام مونده بود تا تو برگشتی. توقع نداشتم خودت بیای ولی مثل همیشه مهربونی کردی. تمام این چند روزم منتظر بودم تا بالاخره سکوتت رو بشکنی. که انگار زور بیبی چربید.
ریحانه مغزش سوت میکشید و قدرت تحلیل نداشت. تنها چیزی که خوب فهمیده و مثل مته خورهی روحش شده بود، این بود که ارشیا حتما بخاطر بچه متحول شده.
_دیگه چرا ساکتی ریحانه؟
دلخور نگاهش کرد. بلند شد و ایستاد... باید میرفت اما نمیدانست کجا. هوای نفس کشیدن نداشت.
_کجا میری؟
چادرش را سر کرد. نمیتوانست خودش را خالی نکند:
_ساده بودن که شاخ و دم نداره!
_چی؟
_پس تغییر کردن این چند روزه و مهربون شدنت برای من نبوده.
_یعنی چی؟
ولوم صدایش بالا رفته بود:
_منو از خونه بیرون کردی ارشیا! تو اون روز جلوی چشم خواهرم و رادمنش منو تقریبا از خونه بیرون کردی، خوردم کردی... کارم به دکتر و درمانگاه کشید و مطمئنم که وکیلت برات گفته بود اما بازم به خودت زحمت ندادی که گوشی رو برداری و احوالم رو بپرسی! حتی یه پیام ندادی... اگه خودم برنمیگشتم معلوم نبود تا کی باید خونهی خواهرم میموندم چون غرورت اجازه نمیداد که بیای دنبالم! من اون روز فقط میخواستم باری که روی شونت بود رو کم کنم اما تو چجوری برخورد کردی؟ ارشیا... برای خودم متاسفم... متاسفم.
_چی م.یگی ریحانه؟ تو اصلا متوجه منظور من نشدی
_هرچی باید میفهمیدم رو فهمیدم.
_صبر کن. من با این پای نیمه چلاق نمیتونم درست قدم از قدم بردارم.
خوب نبود، او از ارشیا شوکهتر شده بود... بی توجه به صدا زدنهای پشت سرهم ارشیا از خانه بیرون زد.
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شصت_یکم💌
ترانه سینی غذا را روی زمین گذاشت و برای هزارمین بار گفت:
_بخدا موندم تو کار شما. خب خواهر من بعد تحمل این همه استرس و پنهون کاری از ترس شوهرت، حالا که بنده خدا برگشته تو روت تقریبا گفته من دیگه اون ارشیای ترسناک سابق نیستم و اصلا بچه میخوام، تازه تو ناز کردی؟
زانوی غم بغل گرفته بود و مثل گهواره تکانهای آرام میخورد. چشمانش هنوز هم سرخ بود از شدت گریه.
_تو نمیفهمی. تمام معادلاتم بهم ریخته...
_بیخیال، زندگی تو همیشه پر از مجهول حل نشدنی بوده. من خودم تا همین دیروز بکوب میگفتم بهت که جلوی ارشیا وایسا. اما امروز میگم نه... اذیتش نکن، حتی خوشحالم باش که بالاخره صبرت نتیجه داده... بابا خب اون بنده خدا به گفتهی خودت، انقدر تو بچگی از دست مادر و پدرش خون دل خورده و با سرخوردگی بزرگ شده که خب، تو یه دورهای اصلا با همین تصور نمیخواسته خودشم یکی دیگه رو بدبخت کنه! ولی حالا فرق کرده. چند ساله که داره با تو زندگی میکنه و حالا میدونه تو نه شبیه مهلقا هستی و نه نیکا. کجا میتونه مثل تو پیدا کنه؟
_منو با نیکا مقایسه نکن...
_چشم!
_تعجبم از زری خانومه.
_مادر شوهر جانم که جانم فدای او؟ بابا اینجوری چپکی نگام نکن. بخدا از وقتی گفتی واسطه شده و با ارشیا حرف زده و یه باری از رو دوش تو برداشته و از اونورم گوش مالی داده فرد مذکور رو، انقدر خوشحالم که نگو... اصلا رو ابرا سیر میکنم. خداروشکر سایش بالا سر زندگی ما هم هست! ببین چه دهن قرصم هستا. من که عروسشم و تو یه خونهایم از هیچ کارش خبر ندارم اما کلا دست به خیرش خوبه...
_میشه این املت رو برداری؟
_چرا؟ شام نپختم که همینو بزنیم.
_ببر خودت بخور من سیرم.
_وا! بازم همون ارشیاست که با این همه ناز تو میسازهها.
بالش را از روی تخت برداشت، گذاشت پشت کمرش و تکیه زد.
_دیگه انقدر این چند وقته با اشک و این قیافه پاشدم اومدم خونهی تو، از خودمم خجالت میکشم. هیچ وقت انقدر زودرنج نبودم.
ترانه یکی از خیارشورهای کوچک را برداشت و گاز زد. با دهان پر گفت:
_آره دیگه... من شونصد بار خودم رو با تو مقایسه کردم و جلوی نوید کلاس گذاشتم که آبجی من صبوره و بسازه، ولی من فرق دارم. الم و بلم. حالا میبینم برعکسه... خداوکیلی حداقل تو دو ماه اخیر خودم گوی سبقت رو ربودم.
و غش غش زد زیر خنده. ریحانه پیامهای ارشیا را باز کرد و گفت:
_یعنی میگی کار بدی کردم؟ خب توام بودی بهت برمیخورد. تمام این چند روز برام نقش بازی کرده بوده.
ترانه با چشمهای ریز شده گفت:
_دقیقا مثل خودت! کاری که عوض داره گله نداره. تو نمازخونی دختر. اهل دعا و خدا و پیغمبر؛ چقدر خانوم جون بیخ گوشمون میگفت که دروغ نگیم. که خوبیت نداره تو زندگی حتی اگه مجبور شدیم و به نفعمون بود رول بازی کنیم؟ چقدر تو خودت مقید بودی به...
_بس کن ترانه! چرا همه چیز رو بهم ربط میدی؟ من مگه دروغ گفتم؟ فقط از روی ترس بخاطر از هم نپاشیدن زندگی مشترکم، نتونستم جریان بارداریم رو بگم به همسرم. اونم که از آخر باید میگفتم.
دستش را روی دستهای سرد ریحانه گذاشت و گفت:
_الهی که من فدای خواهر خوبم بشم. بخدا از صد طرفم که نگاه کنی به این داستان، باز باید خوشحال باشی که داره ختم بخیر میشه همهچی. ناشکری نکن. ممنون باش از زری و بیبی که با تجربشون تونستن یادتون بدن شیرازهی زندگی رو درست کنید. بابا تو آخه همیشه راهنما و مشاور من بودی، الان انگار رد دادی خودت...
_گیجترم کردی. باید فکر کنم. به همه چیز.
ترانه تکهای نان سنگک را برداشت و لقمهی کوچکی برای ریحانه گرفت. دستش را دراز کرد و با لبخند گفت:
_خیلی وقت نداریا، آخر هفته همه خونهی عمو دعوتیم. حتی شما... کاش تا اون موقع بتونی اوضاع رو روبهراه کنی تا دشمن شاد نشی.
_دشمن شاد؟
چشمکی زد و با نیش باز گفت:
_طاها دیگه...
ریحانه لقمه را گرفت و جواب داد:
_اون هیچوقت دشمن کسی نبوده. غیبت بیخود نکن.
_والا با اون خاطرهی نصفه کاره که تو برامون گفتی و گذاشتیمون توی بهت، من فقط همین برداشت رو کردم.
_جدا؟ مگه تا کجا برات گفتم؟
_گمونم رفتنت از مغازه ی عمو و...
_آهان! پس تا تهش رو نشنیدی که میگی دشمنه پسرعمو
_من سراپاگوشم...
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شصت_دوم💌
ترانه چهار زانو نشست و با ذوق گفت:
_من سراپا گوشم.
_مثلا رفته بودم مغازهی عمو تا آیندهی طاها رو خراب نکنم، اما با ناغافل سر رسیدن عمو و حرفهای مجبوری طاها، باعث شده بودم وجههش خراب بشه. اون شب مثل مرغ سرکنده بودم. انقدر ناخنام رو از استرس جویده بودم که صدای خانمجانم در اومده بود. میترسیدم از پیشامدای بعدی. اینکه خب حالا عمو و زنعمو در مورد پسرشون چه فکری میکنند؟ اصلا کاری که کرده بودم، عاقلانه بود یا بچگانه؟ دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. برای مامان همه چی رو تعریف کرده بودم و حالا اونم دست کمی از من نداشت. غصهی طاها رو میخورد که بعد اینهمه سال برای اولینبار از باباش کتک خورده و خورد شده بود.
اصرار کردن برای اینکه مامان زنگ بزنه خونهی عمو و مثلا چاق سلامتی بکنه هم کار درستی نبود، در واقع تابلو بود! این بود که ما تو بیخبری موندیم و بنا رو بر این گذاشتیم که هر اتفاق جدی بیفته بالاخره به گوش ما هم میرسه دیگه. دو روز بعد بود دقیقا. آماده شده بودم برم دکهی روزنامهفروشی که زنگ خونه رو زدن. خانمجان در رو باز کرد و با تعجب گفت:" پناه بر خدا! طاهاست..."
به دلم بد افتاده بود. همون چادر مشکی که تو دستم بود رو انداختم روی سرم و ایستادم کنار در اتاق. سابقه نداشت که تنها بیاد آخه... از پلهها اومد بالا. صدای احوالپرسیش رو میشنیدم. جالب بود که خودش به خانمجان گفت:
_زنعمو ببخشید که این وقت روز و بیخبر مزاحم شدم. میشه چند دقیقه بیام داخل؟
_چه حرفیه پسرم؟ مگه آدم برای رفتن خونه عموش باید اجازه بگیره؟ بفرما تو خیلیم خوش اومدی.
تقریبا دیگه مطمئن شدم برای حرف زدن اومده اونم بدون اطلاع خانوادش! رو نداشتم که باهاش چشم تو چشم بشم.
وارد شد و مثل همیشه سلام کرد. آروم جوابش رو دادم. انگار پارانوئید شده بودم، بیخودی فکر میکردم دیگه اون طاهای سابق نیست. اما بود! خانمجان گفت:
_بشین طاها جان، برم یه چایی بیارم برات.
بعدم به عادت لبهی چادرش رو داد زیر دندون و رفت سمت آشپزخونه. نشست و تکیه داد به پشتی، من اما هنوز یه لنگه پا وایساده بودم.
_شما خوبی دخترعمو؟
هنوز به گلهای لاکی رنگ قالی نگاه میکردم.
_جایی میخواستی بری؟ بد موقع اومدم. شرمنده.
_نه... دشمنتون شرمنده.
_حرف دارم. باید میاومدم.
خانمجان با سینی چای اومد بیرون و گفت:
_بفرمایید. ریحانه جان مادر حواست به غذا باشه ته نگیره، ترانه هم تو اتاق خوابه. من یه تُک پا برم پیش ملک خانوم پیغام فرستاده کار واجب داره.
و با اشاره چیزی گفت که نفهمیدم. طاها به احترامش ایستاد و بعد از رفتنش دوباره نشست. مطمئن بودم تمام وقتی که در نبود خانمجان برای صحبت داریم پنج دقیقهست... خودم پیشدستی کردم:
_چیزی شده؟
دستی به صورتش کشید و جواب داد:
_من نمیتونم ریحانه.
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شصت_سوم💌
دستی به صورتش کشید و جواب داد:
_من نمیتونم ریحانه
_چی رو نمیتونی؟
_همهی این چند روز ذهنم درگیر حرفای شوکه کنندهای بود که تو مغازه زدی، آخه مگه میشه؟ ببین... منو تو امروز و دیروز نیست که باهم آشنا شدیم. نکنه از سمت زنعمو، خدایی نکرده اجباری بوده برات؟ بهت حق میدم. شاید من اول باید نظر خودت رو میپرسیدم اما پیش خودم گفتم از سمت خانواده مطرح کردن مزیت داره. حداقلش اینه که حرمت تو به عنوان یه دختر حفظ میشه... یعنی اصلشم همینه؛ اما خدا شاهده که حتی یه درصدم فکرم به این سمت نرفت که ممکنه اذیت بشی یا نخوای.
سرش رو پایین انداخت و همونجوری که با سوییچ توی مشتش بازی میکرد گفت:
_نمیدونم چرا اطمینان داشتم به این مثل معروفه دل به دل راه داره... حالام... نمیخوام که اگه حتی ذرهای ناراضی هستی به قول معروف رای تو رو بزنم! نه... اما اومدم ازت بپرسم که چرا؟ به چه قیمتی؟ هان ریحانه؟
اگه دلم براش تا اونموقع میسوخت حالا کباب بود ترانه. چقدر با خودش کلنجار رفته بوده و چه جاها که نرفته بوده فکرش! خیال میکرد نمیخوامش که آسمون به ریسمون بافتم و نقشه ریختم. انگار همین دیروزه. تلخی یه چیزایی تا ابد زیر زبون آدم باقی میمونه. نفس بلندی کشیدم و گفتم:
_متاسفانه همهی صحبتهام عین حقیقت بود پسرعمو. من بهانه تراشی نکردم چون در واقع هیچ دروغی نگفتم.
کپ کرد! سوییچ از دستش افتاد روی فرش. خیره نگاهش کرد. با تعلل خم شد و برداشتش. بعد از چند ثانیه مکث و جوری که انگار میخواد جون بکنه پرسید:
_اگه دروغ نیست پس چیه؟ مگه... مگه بچهدار نشدن تا قبل ازدواجم معلوم میشه؟
بندهخدا حتی برای پرسیدنم شرم داشت. نمیدونم اون روز چرا من انقدر رک شده بودم! شاید چون میدونستم باید قال قضیه رو بکنم تا فکرش آزاد بشه. هرچند که از تو داشتم له میشدم.
_گاهی معلوم میشه... حالا که شده.
و یه قطره اشک که حتی حسشم نکرده بودم چکه کرد روی صورتم. دوباره پرسید:
_خب اصلا مگه همه تو تقدیرشون چهار پنج تا بچهی قد و نیم قده؟ حالا عمه که یه عمر دوا درمون کردو بچهدار نشد، چرخ زندگیش نچرخید؟
نمیفهمیدم میخواد منو دلداری بده یا جفتمون رو آروم کنه و امیدوار برای ادامه دادن بحث ازدواج. دهن باز کردم و تند گفتم:
_چرخ زندگیش چرخید اما شوهرش سرش هوو آورد.
انگار یهو بادش خالی شد. وا رفت و دست کشید به چشمش.
_ببین ریحانه، به همین شیرین کام قسم، به این خدایی که شاهده کلام بین مادوتاست، من اگر اینجا نشستم و میخوام دوباره پیشنهادم رو مطرح کنم و ایندفعه به خودت بگم، تا ته همه چیز رو ده بار تو مخیلهام رفتم و برگشتم. مطمئنم که دوباره پا پیش گذاشتم. برام مهم نیست. نه که نباشهها نه! اما خدا بزرگه هزار تا راه هست واسه عیالوار شدن. علم هر روز پیشرفت میکنه بالاخره یا اصلا نه؟ بچههای پرورشگاهی، آدم گناه نمیکنه که یکیشون رو بزرگ کنه. تو فکرات رو بکن و بله رو بده، باقیش رو میسپاریم به خدا. مگه اینهمه دختر و پسری که با عشق پای سفرهی عقد میشینن از آیندشون خبر دارن؟ خیال کن که توام چیزی نمیدونی.
چادرم را توی دستم فشار دادم. حرفاش قشنگ بود اما میشد فهمید که از روی عاشقیه و یا ترحم! تند گفتم:
_ ولی من با همهی اونا این فرق رو دارم که میدونم چی میشه. آره خدا بزرگه... ولی زندگی اونی نیست که شما توی مخیلهت دیدی. واقعیت همیشه تلخه. چرا نمیفهمی؟ تو تنها پسره عمویی... کسی چه میدونه پس فردا چی پیش میاد. ده سال بعد که خانوادت نشستن زیر پات تا نوهدار بشن اونوقت منم میشم یکی عین عمهی بدبختم...
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شصت_چهارم💌
طاها ناراحت بود. انگار شنیدن واقعیتهایی که تو تمام چند روز گذشته از زیر بارش شونه خالی کرده و فرار میکرد؛ حالا بیشتر باعث ناراحتیش شده بود. برگشت توی جوابم گفت:
_یعنی منو اینجور آدمی فرض کردی؟ مثل کریم آقا؟!
_من فقط مثال زدم...
نفس عمیقی کشید:
_من حتی با همین مساله هم که زیادی بزرگش کردی، کنار میام چون... چون...
نجابت کرد و نگفت چون دوستم داره! خیره نشد توی چشمم تا دلم رو ببره. هیچوقت ازین کارا نکرده بود. مرد بود. همین که خانوادش رو فرستاده بود جلو، یعنی آدم حسابی بود تو ذهن من حداقل.
دید که ساکتم، بازم خودش سکوت رو شکست:
_لااقل یکم فکر کن. زمان بده... بذار از همه طرف بسنجیم. چرا این همه عجله؟
_چون میخواستم تا قبل از اینکه رسمی بیاین خواستگاری همه چیز رو بدونی. برام مهم بود که عجله کردم.
به ضرب بلند شد و گفت:
_خیله خب. گفتنیا رو هم شما گفتی و هم من. حالا بهتره یهو همه چیزو خراب نکنیم. فرصت زیاده...
انقدر از زیر چادر ناخنم را توی گوشت دستم فرو کرده بودم که شک نداشتم کبود شده. میخواست بره که گفتم:
_من فکرام رو کردم پسرعمو.
منتظر ایستاد تا کلامم کامل بشه:
_ما به درد هم نمیخوریم.
باید رک میشدم تا بفهمه میخوام دل بکنه. نه؟ دوست داشتن که فقط به وصال نیست ترانه... یه وقتایی همین که بگذری هم عمق احساست رو، رو کردی! من از طاها گذشتم؛ و انقدر مصر بودم که حتی نتونستم آیندهای رو تصور کنم باهاش. دور تخیلاتم رو هم خط قرمز کشیدم. من ناقص بودم ولی اون چیزی کم نداشت. میتونست خیلی زود یکی رو پیدا کنه صد درجه بهتر از من... نباید رو حساب احساس دخترونم آیندش رو تباه میکردم. لکنت گرفته بود انگار.
_اما من...
_تو رو به روح بابام بس کن. من دیگه طاقت دور خودم چرخیدن رو ندارم. غصهی خودم کم نیست. نذار نقل زبون اینو اون بشیم. برو پسرعمو. مطمئن باش بیرون از این خونه، بخت بهتری منتظرته...
فقط یه لحظه نگاهم کرد. هیچوقت نتونستم حلاجی کنم معنیش رو...
بعدم رفت. یعنی هولش دادم دیگه با حرفام. چشم تار شده از اشکم به چایی از دهن افتادهای بود که حتی بهش دستم نزد و قندون پر قندی که انگار بهم دهن کجی میکرد. صدای قدمهای خانمجان که توی راه پله پیچید، فهمیدم زندگی به روال عادی باید برگرده...
اون روز که گذشت یکی دوبار دیگه هم غیر مستقیم و دورادور پیغام فرستاده بود که پای همهچی میمونه و بهتره بیشتر فکر کنم اما خانمجانم موافق نبود که کات نکنیم همین اول کار... میگفت جوانه و خاطرخواه شده، سرش باد داره. پسفردا که دید هم سن و سالهاش دست بچه هاشونو گرفتن، اونوقت فیلش یاد هندستون میکنه. خب حقم داره! نمیشه زور گفت که... منتها الان عقلش نمیرسه.
و اینجوری شد که پروندهی دوست داشتن ما همون اول کار بسته شد!
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شصت_پنجم💌
فردا همان آخر هفتهای بود که ترانه از او خواسته بود تا دشمن شادشان نکند. یعنی خانهی عمو دعوت بودند، چون اربعین بود و مثل همیشه بساط نذری به راه بود. میتوانست مثل این چند وقت اخیر نباشد و یا تنها برود و بخاطر نبودن ارشیا هزار بهانه بیاورد اما حالا شرایط باهمیشه فرق کرده بود.
ارشیا توی همین دو سه روز بارها پیام داده و زنگ زده بود. شبیه قبلترها نبود. بیتفاوت نبود و همین هم ریحانه را خوشحال میکرد و هم نگران. هرچند ریحانه گارد گرفته بود. اصلا برای پروانه شدن مجبور بود این پیلهی موقت را دور خودش داشته باشد. امروز گوشی را روی حالت پرواز گذاشته بود چون باید فکر میکرد. بس نبود این آشفتگیها و مدام دور ماندن از هم؟ حالا که ارشیا با همهی خطاها باز هم کوتاه آمده و غرورش را کنار گذاشته بود پس تکلیف خود ریحانه چه بود؟ وظیفهای نداشت در قبال همسر و کودکش؟ اصلا تا کی باید دربه در میماند؟ بیچاره طفل بیگناهش... تصمیمش را باید میگرفت. حتی شب قبل از خواب برای خودش خط و نشان هم کشید. فردا باید میرفت خانهی عمو... از همینجا باید تغییرات را شروع میکرد.
صبح آماده شد و برعکس ترانه که متعجب بود از رفتارش. خودش با آرامش آماده شد و راهی شدند. نمیدانست چه پیش میآید اما دلش گواهی بد هم نمیداد. وارد کوچه که شدند با دیدن پرچم هیئت و دود غلیظ اسفندی که همه جا را پر کرده بود اشک به چشمش نشست. چقدر امسال از این فضاهای دوستداشتنی دور مانده بود. عمو با دیدنش لبخند دنداننمایی زد و مثل همیشه گرم و صمیمی خوشآمد گفت و بعد هم زنش را صدا زد.
زنعمو هم که حسابی دلتنگش بود دو سه باری در آغوشش کشید و کلی قربان صدقهاش رفت. خوشحال بود از قرار گرفتن در جمع اقوامی که این چنین از حضورش استقبال میکردند و دوستش داشتند. ده دقیقهای از توی حیاط بودنشان گذشته بود که زنعمو گفت:
_ریحانه جان، پاشو بیا بریم سر دیگ. یه همی بزن حاجت بگیری. میدونی که این شلهزرد ما خوب حاجت میده.
و چشمکی حوالهی ترانه کرد. ترانه با خنده گفت:
_وا! خاک بر سرم زنعمو... حالا نوید اگه بشنوه فکر میکنه راست میگین.
_مگه دروغ میگم گلدختر؟
_نه نه، منظورم این نبود ولی خب به این شوری نبوده که. حالا هر دختر مجردی که بره پای دیگ واسش حرف درمیارن. وگرنه من که تا بیام دست راستو چپم رو بشناسم این نوید پاشنهی خونه رو از جا کند و ما رو برد. همه هم شاهدن.
زنعمو که انگار از اداهای ترانه به وجد آمده بود خندید و بعد بین انگشت اشاره و شست دستش را گاز گرفت و گفت:
_خدا خفت نکنه دختر. همیشهی خدا جواب تو آستین داری. بسه دیگه نخند دهنت کج میشه روز اربعینی... استغفراله.
چادرش را جمع کرد و دست ریحانه را گرفت و رفتند کنار دیگ. ملاقهی دسته بلند را برداشت. با بسمالله شروع کرد به هم زدن و بعد به او داد. ریحانه زیرلب صلوات فرستاد و به حاجتهایش فکر کرد. کاش ارشیا هم بود. کاش بچهشان صحیح و سلامت به دنیا میآمد. هنوز هم بخاطر معجزهای که شده بود شاکر خدا و امام حسین بود. کاش خدا لطف را در حقش تمام میکرد و این روزهای بلاتکلیف انقدر کش نمیآمدند. ترانه با آرنج به پهلویش زد و از حال و هوای خوبی که داشت درآوردش. با اخم برگشت و پچپچ کنان گفت:
_هوی، چته تو؟ پهلوم دراومد.
_خب بابا ببخشید هول شدم.
_چه خبره مگه؟
_اونجا رو... ببین کی اومده.
_کی اومده؟ لابد عمهی خدابیامرزه.
_خوشمزه جان! طاهاست... اوناهاش جلوی در
با بهت سرش را چرخاند و نگاه کرد به آن طرف. راست میگفت. بعد از چند سال میدیدش؟ طاها آمده بود اما تنها نه!
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شصت_ششم💌
با بهت سرش را چرخاند و نگاه کرد به آن طرف. راست میگفت. بعد از چند سال بود که میدیدش؟ طاها آمده بود اما تنها نه!
دختری بلند قامت، با چادر عربی و چشمانی سبز کنارش بود. خوش خنده بود و بامزه... ناخودآگاه لبخند زد. ترانه با طعنه پرسید:
_بهبه زنعمو، انگار فقط ما نبودیم که حاجت روا شدیما.
زنعمو با ذوق و آرام گفت:
_الهی شکر، بالاخره این بچه هم از خر شیطون اومد پایین و حرف منو آقاش رو خوند. فائزه رو سه ماه پیش نشون کرده بودم، دفعه اوله باهمن! ایشالا به امید خدا بعد از ماه صفر، عقد میکنن.
ریحانه نیازی نداشت فکر کند خوشحال شده بود. میدانست طاها بعد از شنیدن خبر ازدواج ناگهانیاش آن هم با مردی با وضعیت و شرایط ارشیا حسابی شوکه شده بود. حتی با خانمجان هم صحبت کرده بود تا نظرشان را عوض کند... طاها تنها کسی بود که علت این ازدواج را میدانست. حالا بعد از چند سال خودش هم تصمیم گرفته بود از انزوا درآید و این خیلی خبر خوبی بود برای ریحانه.
طاها بعد از احوالپرسی با بقیه پیش آمد و با دیدن ریحانه، چند لحظهای مکث کرد و بعد مثل همیشه و همانطور که در شانش بود احوالپرسی کرد:
_سلام. خوب هستید ان شاالله؟ خیلی خوش اومدین.
_سلام پسرعمو، ممنونم.
ریحانه با چشم و البته لبخند به فائزه اشاره کرد و گفت:
_تبریک میگم، خوشبخت باشید.
_تشکر.
و بعد به صورت شرمزدهی نامزدش نگاه کرد و معرفی کرد:
_ترانه و ریحانه خانم، دخترعموهای بنده
_خیلی خوشبختم
_ما هم همینطور عزیزم.
_خدا رو هزار مرتبه شکر که بعد مدتها دوباره دور هم جمع شدیم. فقط جای ارشیا خان خالیه.
زنعمو سری تکان داد و کلام همسرش را کامل کرد:
_خیلی، هم آقا ارشیا و هم بچم فاطمه.
ترانه پرسید:
_وا راستی فاطمه کو؟
_خیلی دوست داشت بیاد، منتها دکتر بهش استراحت مطلق داده.
_خدا بد نده.
_خیره مادر، قراره نوهدار بشم ایشالا
ترانه با شوق گفت:
_وای آخجون چه عالی... پس دو طرفه خاله شدیم.
چیزی توی دل ریحانه هری پایین ریخت. عرق شرم روی پیشانیاش نشست. واهمه داشت از سر بلند کردن و پاسخ تبریکات عمو و زنعمو را گفتن. کاش ترانه جلوی دهانش را گرفته بود. آخر سر دیگ نذری و آن هم در حضور طاها جای باز کردن چنین مسالهای بود؟!
زیرچشمی نگاهی به طاها کرد. او چطور باور میکرد چنین خبری را؟ دست ردی که به سینهاش خورده بود بخاطر همین موضوع بود اصلا. طاها که ملاقه را گرفته و خیلی خونسرد شروع به هم زدن شلهزرد کرده بود، سر بلند کرد و با لبخند به ریحانه گفت:
_مبارک باشه دخترعمو، ایشالا بسلامتی.
_سلام
و این دومین شوک امروز بود. سر رسیدن ارشیا درست وقتی طاها و ریحانه با لبخند مقابل هم بودند!
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شصت_هفتم💌
سر رسیدن ارشیا درست وقتی طاها و ریحانه مقابل هم لبخند میزدند، دومین شوک امروز بود. از تعجب داشت شاخ در میآورد. ارشیا آمده بود آن هم با بیبی...
لبخند کش آمدهی ریحانه ناخوداگاه جمع شد و نگاهش به نگاه همسرش گره خورد. چقدر دلتنگش بود. چه عجیب بود این سرزده آمدنش. عمو با خوشحالی برای خوشآمدگویی پیش رفت. ترانه با شیطنت گفت:
_بهبه جورمون جور شد! شوهر خواهر عزیز هم تشریف آوردن. ریحانه آبروداری کن. ببینم این ننه نقلی بامزه کیه؟ مامان بزرگش؟ نمیری سلام کنی؟
_چرا میرم...
واقعا خوشحال بود از دیدنشان و البته متعجب. از بیبی خجالت میکشید چون بجای تشکر از زحمات چند روزهاش، بخاطر دعوای آن شبش با ارشیا، بیخبر از خانهاش رفته بود و حتی به بهانهی اینکه حالش خوب نبوده جواب تلفنش را هم نداد. صورت چروک خورده و سردش را بوسید.
_خوش اومدی بیبی جان
_خوش باشی مادر. خوبی؟ تو راهیت خوبه ایشالا؟
سرش را پایین انداخت و جواب داد:
_الحمدالله، ببخشید منو... بخدا ...
نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. دستش را فشار آرامی داد. چشمهای مهربانش را بست و باز کرد و گفت:
_قسم نخور تصدقت. قربون خدا برم. قسمت بوده که من پیرزن واسه خاطر پادرمیونی بین تو و ارشیا، پاشم بیام مجلس امام حسین و خانوادهی گلت رو ببینم.
_پس بریم تو. اینجا هوا سرده. دیگه کمکم مراسمم شروع میشه.
_بریم مادر. بریم که من یه باد بهم بخوره تا ته زمستون مریضم.
چقدر خوب بود بودن بیبی. انگار حالا ارشیا هم خانوادهدار شده بود. بدون اینکه به ارشیا نگاهی بکند همراه بیبی وارد خانه شد. کاش در مورد او و طاها فکر بدی نکرده باشد حداقل.
پشتی را کشید پشت بیبی تا تکیه بدهد.
_دستت درد نکنه، خیر ببینی.
خودش هم نشست و گفت:
_خواهش میکنم. دیگه چه خبر؟
_به اندازهی زمین و آسمون خوشحالم این روزا. الهی شکر.
_خبر جدیدی شده مگه؟
_دیشب ارشیا باباشو آورده بود پیشم؛ بعد از اینهمه سال... دلم روشن شده. قوت برگشته به زانوهام. خدا از سر تقصیرات هممون بگذره. مخصوصا مهلقا. چی بگم که تف سربالاست.
_خداروشکر. خیلی خوشحال شدم. چه کار خوبی کرده ارشیا.
_آره بچم، اما خب...
_خب چی بیبی؟
_دل خودش خوش نیست. دیدم این چند روزه مثل مرغ سرکنده شده. نتونستم طاقت بیارم. امروز بهش گفتم اگه دردت دیدن زنته خب پاشو بریم ببینش. از خدا خواسته بود. دست منو گرفت اومدیم اینجا.
چقدر ذوق زده بود ریحانه. انگار دختر هجده سال بود و برگشته بود به شور و حال پیش از ازدواج...
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شصت_هشتم💌
ترانه که سینی چای را تعارف کرد، فکرش به زمان حالا برگشت. تشکر کرد و برداشت. ترانه کمی خم شد و کنار گوشش گفت:
_خوش میگذره؟
_یعنی چی؟
_شوهر بیچارت رو ول کردی تو حیاط. با هیشکی هم که درست و حسابی آشنا نیست. کز کرده یه گوشه نشسته.
دستش را دور لیوان پیرکسِ داغ حلقه کرد:
_میگی چیکار کنم؟
ترانه نشست و سینی خالی را گذاشت روی پایش. آرام گفت:
_پاشو برو پیشش. تو بهش احترام نذاری کی بذاره؟ بنده خدا برداشته مامان بزرگش رو با این سن و سال آورده برا چی؟ که مثلا واسطه بشه. نگو که نفهمیدی. ببین ریحانه من تاحالا اگه خودم آتیش بیار معرکه بودم و بر ضد شوهرت، الان دیگه میگم بیخیال. ولش کن این لوس بازیا و توقعات بیجا رو. برو بچسب به شوهرت و زندگیت. بخدا من یه تار موی گندیده همین نوید رو به دنیا نمیدم. توام که نگفته همه میدونن چقد زن زندگی هستی...
ریحانه طوری که بیبی نشنود با تعجب گفت:
_این حرفا رو تو داری میزنی ترانه؟! تویی که تا یه ماه پیش چشم دیدن ارشیا رو نداشتی؟
_الکی منو مقصر نکنا. بعدم اصلا آره، من چشم دیدنش رو نداشتم اما بابا اون تا یه ماه پیش بود. اولا تو حامله نبودی و منم قرار نبود خاله بشم؛ دوما واقعا هرچی بیشتر پیش میره و زندگیت زیر و رو میشه انگار ارشیا هم بیشتر از قبل متحول میشه و با چنگ و دندون میخواد شما رو حفظ کنه. آخه طرف پارسال اصلا آدرس خونه عمو رو نداشت! الان بخاطر گل روی حضرت علیه پاشده اومده هیئت و نشسته داره با طاها حرف میزنه... دیگه چی میخوای؟ شوهر از این ایدهآلتر؟
بیخودی هول شد. لیوان چای توی دستش لب پر زد و چای نیمه داغ ریخت روی مچ دست راستش.
_چته ریحانه؟ سوختی که دختر.
با لبهایی که حسابی رنگ باخته بود پرسید:
_گفتی الان داره چیکار میکنه؟
_وا! خب نشستن رو تخت توی حیاط با طاها و حرف میزنن... میبینی که هنوز مراسم شروع نشده بیان تو.
_چرا با طاها؟ این همه آدم. نکنه؟
_نکنه چی؟
بلند شد و مستاصل ایستاد. نتوانست ادامهی حرفش را بزند. میخواست بگوید نکند چون موقعی که سر رسیده بود و او و طاها را با لبخند دیده، شک به جانش افتاده. هنوز هم خیالش از غیرت زیادی شوهرش راحت نشده بود. بیبی که تابحال توی کیف کوچک ورنی مشکیاش دنبال چیزی بود، حالا از داخل جعبه، عینکش را درآورد و بعد کتاب ارتباط با خدا را باز کرد. ریحانه باید میرفت پیش ارشیا... اوضاع خطری بود.
ترانه پوفی کشید و گفت:
_خدا بخیر بگذرونه فقط. ریحانه یکم تدبیر داشته باش خواهر.
_حواست به بیبی هست؟
_خیالت راحت. تازه میخوام باهاش رفیق بشم. تو برو.
چادرش را جلوتر کشید و در را باز کرد. آنجا نشسته بودند. ارشیا هم یک لیوان چای توی دستش بود. طاها با دیدنش دستی مردانه به پشت ارشیا زد. بلند شد و گفت:
_خلاصه که خیلی خوشحالمون کردی امروز. با اجازه من برم ببینم مداح کجاست.
_خواهش میکنم، مزاحم کارت نمیشم.
_اختیار داری، با اجازه فعلا.
کلا آدم باشعوری بود طاها. انگار نگفته فهمیده بود که حالا وقت رفتن است. ریحانه نزدیک شد و پرسید:
_اجازه هست؟
ارشیا با ریشهایی که از حد معمولش کمی بلندتر شده بود لبخند زد:
_اجازه میخواد؟ بفرمایید.
نشست. خیالش کمی راحت شده بود که حداقل از انتهای گفتگویش با طاها بوی کدورت نمیآمد. عطر گلاب و دارچین مشامش را پر کرده بود. توی این اوضاع هم هوس شله زرد کرد. خنده اش گرفت.
_به چی میخندی؟
نگاهش کرد. دوستش داشت. بجز ارشیا هیچ مردی را توی قلبش راه نداده و نمیداد.
_خوابنما شدی که اومدی؟
_سوال رو با سوال جواب میدن خانوم؟
_همیشه خواهشم که میکردم توجهی نداشتی. حتی نمیذاشتی که من بیام. نباید تعجب کنم؟
_اونی که تو بهته منم...
ارشیا لیوان چای را گذاشت روی فرش قرمز و ادامه داد:
_گیجم هنوز، اما خیلی چیزا عوض شده.
_چی مثلا؟
_یه سوال بپرسم، توقع داشته باشم که جواب رک بگیرم؟
_خب... آره.
خیره شد به چشمهای کنجکاو ریحانه و پرسید:
_حتی اگه در مورد طاها باشه؟
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شصت_نهم💌
ارشیا خیره شد به چشم های کنجکاو ریحانه و پرسید:
_حتی اگه در مورد طاها باشه؟!
هیچ گناهی مرتکب نشده بود. تمام سالهای گذشته و حتی از وقتی پای سفرهی عقد با ارشیا نشسته بود، تمام ذهن و قلبش را متعلق به همسرش میدانست و بس! اصلا جایی و دلیلی برای فکر کردن به پسرعمویی که خودش ردش کرده بود نداشت. علاوه بر متاهل بودن، متعهد هم بود. با این افکار تبسم کوچکی کرد و پاسخ داد:
_حتی اگه در مورد پسرعمو باشه
_خواستگارت بوده نه؟
به صورت و فک منقبض شدهی ارشیا نگاه کرد. نمیدانست از کجا، اما حالا که بالاخره فهمیده بود باید دلش را آرام میکرد و خیالش را راحت. با خونسردی گفت:
_بله. همهی دخترا قبل از ازدواج یه تعدادی خواستگار دارن.
_بعد از ازدواج چی؟ بهشون فکر میکنن؟
_نمیدونم من جای بقیه نیستم...
_جای خودت جواب بده. لطفا.
_نه! من بعد از ازدواج فقط به یه مرد فکر کردم اونم تو بودی. طاها برام با مردای دیگه فرقی نداره...
انگار نفسش را راحت بیرون فرستاد، موهایش را عقب زد و گفت:
_از تو غیر از این توقع نداشتم! تمام سال هایی که باهم زندگی کردیم؛ البته به جز چند ماه اول که هنوز تحت تاثیر رفتار مهلقا و نیکا بودم، به تو اعتماد داشتم و همهجوره خیالم راحت بوده ازت. همون موقعهام که پا پیش گذاشته بودم فریبا گفته بود پسرعموت خاطرخواهت بوده و بهش گفتی نه. میدونستم چرای نه گفتنت رو، ولی میترسیدم. میترسیدم ازینکه دلت با من نباشه و به جبر روزگار و بنا به مشکلی که داشتی بهم بله داده باشی و یه روزی از دستت بدم. اما بعدها فهمیدم تو از جنس نیکا نیستی... پاکی، خیلی پاکتر و نجیبتر از اون! انقدری که حالا هم واهمه داری از اینکه چند ثانیه نگاهت به نامحرم گره بخوره و گناه کنی! باورت میشه هرچی به عقب برمیگردم تنها نقطه ی مثبت زندگیم رو آشنا شدن با تو میبینم؟ تو دید منو نسبت به زنها عوض کردی. اون بذر کینه و انزجاری که نیکا با کثافت کاریهاش و مهلقا با جاهطلبی و مثلا روشنفکریش توی دلم کاشته بودن از بیخ و بن کندی. بجاش مهر پاشیدی و خوبی...
چه عجیب بود اعترافات ارشیا و این فضای معنوی. توی دلش قند آب میکردند. با محبتی که از ته قلبش میجوشید چشم دوخته بود به ارشیا و از کسی خجالت نمیکشید، نه غریبه بودند و نه تازه عروس و داماد! اصلا کسی حواسش به آنها نبود... دوست داشت باز هم بشنود.
_همین صبوریت، این ایمانت ریحانه، منو به خیلی جاها رسوند. یکیش پیدا کردن بیبی هست! درست پرتم کردی به دوران بچگی، توی سی و چند سالگی مامان بزرگ دلشکستت رو پیدا کنی و بشی مرهم زخم کهنهش! دست پدرت رو بگیری و ببری آشتی کنون... شاید اگه نذریهای تو نبود، امامزاده رفتنت و داستان مدام به شهدا سر زدنت نبود، همه چیز همونجور یخ و بی سر و ته پیش میرفت.
صدای زنعمو حواسشان را پرت کرد، دوتا کاسه چینی پر از شلهزرد گذاشت روی تخت و گفت:
_ببخشید، از خودتون پذیرایی کنید آقا ارشیا. ریحانه جان دارچینم هست اگه دوست داری بریز خودت. نوش جانتون.
ارشیا محترمانه تشکر کرد و کاسه را برداشت. باز هم تنها شده بودند.
_برات خبر مهم داشتم، اما گوشیت رو جواب ندادی.
خجالت زده سرش را انداخت پایین، ارشیا ادامه داد:
_تا حالا به معجزه اعتقاد نداشتم، نمیگم الان خیلی دارم! اما نظرم در مورد خیلی از مسائل اعتقادی داره برمیگرده. مخصوصا با اتفاقهای اخیر. اون از بچه و اینم از...
_از چی؟ مگه چیزی شده؟
_بله
_خب؟
_نیکا و افخم رو گرفتن.
_افخم رو گرفتن؟ جدی میگی؟ خدای من... خبر به این مهمی رو الان باید بهم بگی؟
_از اونی گلایه کن که پیله دور خودش بسته بود.
_صبر کن ببینم. نیکا چه ربطی به افخم داره؟ انگار اسم اونم آوردی.
_بله، چون همدست بودن!
_چی؟
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_پایانی💌
نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد، به گوشهایش اعتماد نداشت، دوباره پرسید:
_نیکا با افخم همدست بوده؟!
_متاسفانه بله. انگار راسته که میگن آدم بیشتر از خودی ضربه میخوره. البته واقعیت اینه که من ازین ماجرا خبر داشتم.
_خبر داشتی؟ یعنی چی ارشیا؟
_همون روز که تصادف کردم داشتم میرفتم فرودگاه چون باخبر شده بودم که نیکا چند وقتیه با افخم میپره و دور و ورش میپلکه! حدس زدنش سخت نبود که نیکا میخواسته ضربهی بدی به من بزنه تا ازم انتقام بگیره...
_باورم نمیشه. یعنی یه آدم میتونه انقدر کینهای باشه؟
_باورت بشه. متاسفانه بله. همه شبیه تو نیستن.
_مگه من چه شکلیم؟
_مهربون و بخشنده
لبخند زد. این حرفها را شنیدن برایش تازگی داشت. کمی دارچین روی کاسهاش ریخت و گفت:
_حالا چی میشه ارشیا؟ قضیهی کلاهبرداری و پولها و...
_بعد از دستگیریشون تقریبا باید خوشحال باشیم که اوضاع به حالت قبلی برمیگرده خداروشکر.
_خداروشکر
_البته با یه دوز کوچیک تفاوت. یه سری فکرا و ایدههای جدید دارم که باید عملی بشه.
_خیره ایشالا
_حتما هست. سر فرصت باهات مطرح میکنم و مشورت میکنیم.
_با من؟
_بله، من دیگه اون ارشیای خودخواه و خود رای سابق نیستم ریحانه. شما و بیبی و زری خانم همه چیز رو عوض کردین. حالا حتی فوق العاده خوشحالم که قراره یه موجود جدید وارد زندگیمون بشه. به قول بیبی "یه فرشتهی خوش قدم که هنوز نیومده کلی خبرای خوب برای مامان و باباش آورده!" میشه این معجزه رو دوست نداشت ریحانه؟
به همین زودی حاجتهایش برآورده میشد. پشت سر هم توی دلش خدا را شکر میکرد و بابت همهی اتفاقهای خوب جدید از او ممنون بود. ارشیا ادامه داد:
_دوستش دارم چون شما مادرش هستی، یه خانم نجیب و موقر و مهربون. ببینم، تو حرفی نداری؟ هنوز دلخوری؟
_بودم. دلخور بودم اما الان دیگه نه. من فقط توقع دارم دیگه اون ارشیایی نباشی که از موضع بالا نگاه میکرد و به هیچ بندی وصل نبود. همین.
_قبول دارم اما این شکستن باعث شد موضع گیریهامم عوض بشه. در ضمن اینم گواه وصل شدن دوبارم به اعتقاداتی که بخاطر تربیت مهلقا گمش کرده بودم.
از جیب کتش چیزی درآورد و جلوی ریحانه گذاشت.
_بلیطه؟
_رفت و برگشت به مشهد. فکر کردم برای خوبتر شدن جفتمون بعد از این همه مصیبت لازمه. ریحانه؟ داری گریه میکنی؟
با کف دست اشک های روی گونهاش را پاک کرد و گفت:
_اشک شوقه. آخه انگار همه چیز خوابه.
_ولی من تازه از یه خواب بلند بیدار شدم... ببینم حالا موافق مسافرتی اصلا؟ اذیت نمیشی؟
_معلومه که نه. خیلی خوبه ارشیا، خیلی. مرسی.
ارشیا با لحنی شوخ گفت:
_پس پاک کن اشکات رو، الان عموت در مورد من چه خیالی میکنه آخه خانم؟
خندید و دست ارشیا را گرفت:
_ممنونم ازت. هیچی نمیتونست انقدر خوشحالم کنه.
_از من تشکر نکن، مشهد رفتن به مغز خودم نرسید، پیشنهاد مامان بزرگ بود.
_عزیزم... پس حالا که این سفر پیشنهاد بیبی بوده خیلی بیمعرفتیه که خودش نباشه.
_اتفاقا میخواستم بگم اما گفتم شاید دلت بخواد اولین سفر زیارتیمون رو تنها باشیم.
_بیبی انقدر دوست داشتنیه که اگه به من بود حتی پیشنهاد میدادم پیش خودمون زندگی کنه.
_پس بلیطها رو سه تا میکنم.
_ممنونم
_من از تو ممنونم ریحانه. حتما توام بلدی اما بیبی میگه وقتی نذری امام حسین رو میخوای بخوری بسم الله الرحمن الرحیم بگو. این شله زرد خوردن داره. بسم الله...
شیرینی وصال دوبارشان خاصتر از این هم میشد؟ به همسرش با عشق نگاه و زیر لب و آرام زمزمه کرد:
_من کمی دیر به دنیای تو پیوستم و این
قسمتی هست که من سخت از آن دلگیرم...
ناگهان گوش جانش پر شد از صدای نوحهی آشنا. بر مشامم میرسد هرلحظه بوی کربلا...
به بلیطها نگاه کرد و فکر کرد"منم طلبیده شدم. اونم با کسانی که دوستشون دارم، ایشالا کربلا هم قسمتون بشه"
بالاخره صبوریهایش جواب داده و تمام حاجتهایش یکجا ادا شده بود...
#پایان💌
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔