✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_پنجاه_نهم💌
بغضش ترکید و زد زیر گریه و هنوز با چشمانی که بسته بود منتظر ریاکشن همسرش بود. شاید چند دقیقه گذشت اما هیچ صدایی بلند نشد. فکر کرد شاید میان هقهقش ارشیا با عصبانیت رفته... دستش را برداشت و چشمهایی که از شدت گریه تار شده بود را باز کرد. ارشیا همانجا بود، نشسته بود و نگاهش میکرد. چند باری پلک زد تا بهتر ببیند. احساس کرد صورتش دلخور است. شاید هم نه. میخندید... اما خوبتر که دقت کرد چیزی نفهمید از احساسش.
لب گزید و سرش را پایین انداخت. گفتنیها را گفته بود و حالا باید میشنید. دستمالی به سمتش دراز شد. مضطرب بود ریحانه. دستمال را گرفت و توی دستش مچاله کرد. ارشیا بالاخره به حرف آمد. با صدایی که انگار دو رگه شده بود گفت:
_یادته؟ شرط سر عقدمون رو میگم.
ای وای که حرف گذشتهها را پیش میکشید. نفس ریحانه توی سینهاش حبس شد. دوباره چشمهی اشکش جوشید. سری به تایید تکان داد و همانطور که نگینهای دستبند ظریفش را با دست لرزانش لمس میکرد گفت:
_یادمه اما دکتر گفت... گفت معجزه شده، بیهیچ دوا و درمونی... من، یعنی خب خانمجان که شاهد بود. میترسید کسی بفهمه که من بچهدار نمیشم... بخدا نمیدونم خودمم.
_چرا انقد اشک می ریزی؟ بسه ریحانه.
_ناراحت شدی؟ نه؟
_بله
بله گفتنش محکم بود. ادامه داد:
_بله ناراحتم، اما از تو... چرا پنهون کردی؟ من مگه شوهرت نیستم؟ حتما الانم با زور و تشر بیبی مجبور شدی بگی نه؟
_آخه...
_ریحانه! بهانهچینی نکن لطفا. من انقدر وحشتناکم یعنی؟ انقدر که حتی بترسی رو به روم بشینی و بگی که قراره پدر بشم؟
از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورد! مگر میشد ارشیا و اینهمه آرامش؟ با بهت پرسید:
_اگه تو اون موقعیت میگفتم حتما همه چیز بهم میریخت.
__همین حالام اوضاع خیلی بر وفق مراد نیست اما دلیلی نداره همه چیزو باهم قاطی کنیم. من حتی اگه خودمو میکشتم هم، باز باید خبردار میشدم نه؟
این چه توجیهی بود؟ شانه بالا انداخت و جواب داد:
_من چند ساله که با این توهمات زندگی کردم.
_چه توهمی؟ باورم نمیشه. غول ساختم از خودم تو ذهنت؟ درسته. من بعد از اولین شکست زندگیم تصمیم گرفتم دیگه حتی تشکیل خانواده ندم تا اینکه تو سر راهم قرار گرفتی، بعدم اصلا بخاطر همین ویژگیت، یعنی بچهدار نشدنت بود که خواستم باهات ازدواج کنم. چون خیالم از خیلی چیزا راحت میموند اما حالا از اون روزا چند سال گذشته ریحانه؟ آدما چقدر تغییر میکنن؟ هوم؟
باید میمرد از ذوق نه؟ اما دلشورهای چنگ انداخته بود به جانش. این چهرهی خیلی خوب ارشیا را کمتر دیده بود. یعنی میشد که باهم راه بیفتند توی بازار و لباسهای قدونیمقد و بامزهی بچگانه بخرند؟ محال ممکن بود. خداراشکر اینبار پسند چرم خریدن ارشیا هم غالب نبود. ضعف کرد دلش برای کفشهای کوچک اسپرتی که ترانه نشانش داده بود. هنوز توی خیالهای خوشش چرخ میخورد که ارشیا گفت:
_البته... انقدرم شوکه نشدم.
_چی؟ چطور؟!
_چون قبل از تو، زری خانم بهم گفته بود! همون شبی که رفتی قهر و حالت بهم خورده بود...
انگار یک سطل اب یخ ریختند روی سر ریحانه. وا رفت و دهانش نیمه باز ماند.
_یعنی... یعنی تو میدونستی؟
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
#لایف_استایل📲
🧑💻عصر دیجیتال
⁉️استفاده نادرست از اپلیکیشنهای ارتباط جمعی
🔴مضرات اعتیاد به اینستاگرام در حالت کلی چیه؟
⚪️بلاگر کیه؟ اینفلوئنسر یعنی چی؟
🟠 اینفلوئنسر درواقع به کسی گفته میشه که شرایط زیر رو داشته باشه.
🟢کسی که بخاطر قدرت، دانش، موقعیت و ارتباطش با مخاطبها یا طرفدارانی که داره، بتونه روی تصمیمگیریهای اونها برای خرید تأثیر بگذاره!
🟣دنبالکنندههایی توی یک حوزهی تخصصی و خاص داشته باشه که باهاش مدام و فعال در ارتباط باشن.
🔵و جالبه که کم و زیادی تعداد فالوورها یا همون دنبال کنندهها، بستگی به حوزهی تخصصی اینفلوئنسر داره!
#ادامه_دارد...
#سبک_زندگی_مجازی
#قسمت_پنجاه_نهم
#عصر_ارتباطات💻
#اینستاگرام📺
#شبکه_های_مجازی 📲
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🆔