✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شصت💌
ریحانه وا رفت و دهانش نیمه باز ماند!
_یعنی... یعنی تو میدونستی؟
_باید میدونستم، منتها بجای زنم، باید مادر باجناقم خبر بده بهم. اون شب که زری خانم زنگ زد حسابی کفری بود. نگرانت بود. میگفت این دختر درسته که مادر نداره اما مثل دختر خودم میمونه... دوستش دارم و برام عزیزه مثل خواهرش. نصیحتم میکرد؛ من رو! منی که تو بدترین شرایط ممکنه بودم و خودم داغون...
لبخند زد و ادامه داد:
_گفت: "میدونم سرو ته پیاز نیستم اما میگم که بدونی، قدر زن و زندگیت رو بدون. آدما تو شرایط سخته که خودشونو نشون میدن. زنت خوب دست و دلبازی کرده برات. هم از اموالش هم احساسش. اگه به خودش باشه لام تا کام حرف نمیزنه این ریحانه، اما من دل نگرونشم که خبرا رو از ترانه میگیرم"
دو ساعت صحبت کرد. اولش حتی قد یه کلمه حوصلهی شنیدن نداشتم اما یکم که حرف زد دیدم چقدر دلم میخواست یکی یه وقتایی گوشی رو برداره و اینجوری راه و رسم زندگی رو نشونم بده. مهلقا هم که هیچوقت مادری نکرد و همیشه جیغ و داد و قالش رو شنیدیم و توقعات نابجایی که داشت. هنوز حواسم جمع گلایههاش نبود درست و حسابی، که برگشت گفت" اصلا خدا رو خوش نمیاد که زن حامله تن و جونش اینجوری بلرزه هر روز، فکر اون بچهی بیگناه رو هم بکنید آخه"
کپ کردم. شوک شدم. خیال کردم اشتباهی گفته و شنیدم ولی توصیههاش ادامهدار بود. ازم خواست بخاطر بچهمون هم که شده هوات رو داشته باشم و خلاصه از این حرفهای مادرانه... ریحانه! وقتی بالاخره خداحافظی کردیم و قطع کرد، تمام فکر و ذکرم درگیر شده بود. شده بودم مثل اسفند رو آتیش. نه خوشحال بودم و نه ناراحت! بیشتر جا خورده بودم... مگه میشد؟ صدای خانمجان خدابیامرزت تو سرم اکو میشد وقتی تنها اومده بودم خونتون تا قضیهی بچهدار نشدنت رو برام توضیح بده! حالا زری خانم چیزی میگفت که خط میکشید رو گذشتهها... چند روز صبر کردم و دندون رو جیگر گذاشتم و نشستم به واکاوی گذشتهها و خودم و خودت. هنوز باور نکرده بودم. باید تو میگفتی بهم... دلم میخواست از خودت بشنوم. همه چیز تو ابهام مونده بود تا تو برگشتی. توقع نداشتم خودت بیای ولی مثل همیشه مهربونی کردی. تمام این چند روزم منتظر بودم تا بالاخره سکوتت رو بشکنی. که انگار زور بیبی چربید.
ریحانه مغزش سوت میکشید و قدرت تحلیل نداشت. تنها چیزی که خوب فهمیده و مثل مته خورهی روحش شده بود، این بود که ارشیا حتما بخاطر بچه متحول شده.
_دیگه چرا ساکتی ریحانه؟
دلخور نگاهش کرد. بلند شد و ایستاد... باید میرفت اما نمیدانست کجا. هوای نفس کشیدن نداشت.
_کجا میری؟
چادرش را سر کرد. نمیتوانست خودش را خالی نکند:
_ساده بودن که شاخ و دم نداره!
_چی؟
_پس تغییر کردن این چند روزه و مهربون شدنت برای من نبوده.
_یعنی چی؟
ولوم صدایش بالا رفته بود:
_منو از خونه بیرون کردی ارشیا! تو اون روز جلوی چشم خواهرم و رادمنش منو تقریبا از خونه بیرون کردی، خوردم کردی... کارم به دکتر و درمانگاه کشید و مطمئنم که وکیلت برات گفته بود اما بازم به خودت زحمت ندادی که گوشی رو برداری و احوالم رو بپرسی! حتی یه پیام ندادی... اگه خودم برنمیگشتم معلوم نبود تا کی باید خونهی خواهرم میموندم چون غرورت اجازه نمیداد که بیای دنبالم! من اون روز فقط میخواستم باری که روی شونت بود رو کم کنم اما تو چجوری برخورد کردی؟ ارشیا... برای خودم متاسفم... متاسفم.
_چی م.یگی ریحانه؟ تو اصلا متوجه منظور من نشدی
_هرچی باید میفهمیدم رو فهمیدم.
_صبر کن. من با این پای نیمه چلاق نمیتونم درست قدم از قدم بردارم.
خوب نبود، او از ارشیا شوکهتر شده بود... بی توجه به صدا زدنهای پشت سرهم ارشیا از خانه بیرون زد.
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
#لایف_استایل📲
🧑💻عصر دیجیتال
⁉️استفاده نادرست از اپلیکیشنهای ارتباط جمعی
🔴مضرات اعتیاد به اینستاگرام در حالت کلی چیه؟
⚪️بلاگر کیه؟ اینفلوئنسر یعنی چی؟
🟠اینفلوئنسرهای شبکههای اجتماعی چه کسانی هستند؟ افرادی که توی یک موضوعی خاص به خاطر تجربه یا دانششون مشهور شدن
🟢و تولید محتوایی درهمین رابطه دارن. یعنی پستهای منظمی دربارهی اون موضوع خاص توی شبکههای اجتماعی مثل اینستاگرام ارسال میکنن.
🟡و در نتیجه فالوورها یا دنبال کنندههایی پیدا میکنن که با شور و اشتیاق و دقت به دیدگاههای اونها توجه میکنن.
#ادامه_دارد...
#سبک_زندگی_مجازی
#قسمت_شصت
#عصر_ارتباطات💻
#اینستاگرام📺
#شبکه_های_مجازی 📲
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🆔