✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_چهل_یکم 💌
با "یاالله" گفتن عمو انگار برق سه فاز بهم وصل کردن. دست لرزونم رو از روی صورتم برداشتم و و به صحنهی تار شدهی روبهروم نگاه کردم. عمو مبهوت، اون وسط وایساده بود و نگاهش بین من و پسرش دو دو میزد. و طاها! انگار هیچوقت انقدر درمونده نبود. حس مرگ داشتم. دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو درسته ببلعه ولی عمو چیزی نفهمیده باشه؛ یا فکرش به جاهای دیگه نرفته باشه. نمیتونی تصور کنی چه حالی داشتم. تو یه لحظه به تمام ائمه و پیغمبرها متوسل شدم تا فقط آبروم حفظ بشه. گوشی مغازه زنگ خورد و شد ناجی. سکوت که شکسته شد، انگار سنگینی جو هم ناخواسته کمرنگتر شد. دو سه تا استغفارش رو شنیدم. راه افتاد و از پشت میز، گوشی رو برداشت. انگار فقط میخواست یه فرصتی به ما بده.
با ترس به طاها نگاه کردم. بلند شدم و چادری که سر خورده بود رو دوباره روی سرم کشیدم. با کمترین صدای ممکن که از شدت گریه دورگه شده بود گفتم:
_تو رو خدا پسرعمو. قول دادی.
هیچوقت طرز نگاهش رو نفهمیدم و فراموشم نکردم. فقط دوتا سوال کرد:
_ریحانه، راست بود؟
_بخدا که بود.
_قسم...
_قسم خوردم که باورت بشه.
و سوال دومش این بود:
_اگه من قبول کنم چی؟
آب رو آتیش بود، همین یه سوال پر از تردیدش برام. چون حتی اگر از روی احساسم میگفت بازم نامرد نبود که دو دقیقهای پسم بزنه. ولی خب حکایت در دیزی بود و حیای گربه. پچپچها و نصیحتهای خانمجان توی گوشم پیچ و تاب میخورد و آیندهای که تو همین چند روز هزار بار برام به تصویر کشیده بود. باید تمومش میکردم تا اوضاع بدتر از این نشده بود، و جوابش رو دادم:
_نمیخوام یه عمر با دلواپسی زندگی کنم.
حواسمون پرت عمو شد...
_چی شده ریحان جان؟ نبینم اشک به چشمات نشسته باشه. تو کجا، اینجا کجا؟
برگشتم طرفش ولی سرم رو انداختم پایین. اشکهام رو پاک کردم. واقعیت این بود که نمیدونستم باید چی بگم. عمو جلومون ایستاد. چشمم به تسبیح آبی رنگ دونه درشت توی دستش بود که با بلاتکلیفی یا شایدم بیاعصابی، بیهدف دونههاش رو بالا و پایین میکرد. حالا چی میشد؟
_لا اله الا الله. تو بگو طاها... اینجا چه خبره بابا؟ ما چیز پنهونی نداشتیم؛ داشتیم؟
_نه آقاجون
_خب. بسم الله. پس بگو بدونم چرا این دختر این وقت ظهر، وسط مغازهی عموش نشسته و مثل ابر بهار داره گریه میکنه؟
انقدر از استرس، لبم رو جویده بودم که طعم خون رو حس میکردم. طاها شاید خیلی از من بیچارهتر بود. نفسش رو مردونه بیرون فرستاد و گفت:
_ما... خب درسته که بدون اجازهی شما بود اما باید در مورد یه... یعنی باید باهم حرف میزدیم.
_معلومه که باید حرف میزدین اما اینجوری؟ مگه شما خونه و خانواده ندارین؟ مگه از قول و قرار مادراتون بیخبرین؟
وقتی دید ما چیزی نمیگیم ادامه داد:
_بخدا که ریحانه نمیگم اینا رو که تو رو توبیخ کنم عمو. خطا رو پسر خودم کرده که حرمت تو رو نگه نداشته. اگه عقلش شیرین نبود که آخر هفته و خونهی حاج عموش و مراسم خواستگاری رو ول نمیکرد که بیاد تو بازار، کلامش رو بگه به دختر عموش.
وای از تهمتهایی که داشت به طاها زده میشد و خاک بر سر من که فقط شده بودم شنونده. مجبور بود که جواب بده...
_آقاجون حق با شماست؛ ولی ریحانه که غریبه نیست.
_د چون از یه ریشهایم میگم عاقلتر باش پسر. تف سر بالاست هر یه اشتباهی که بکنی. حالا خواسته باشه یا ناخواسته!
_ما که گناهی نکردیم فقط...
قدم بلند که برداشت و مقابل طاها قد علم کرد دلم هری ریخت.
_مگه چه گناهی قراره... لا اله الا الله! از تو توقع ندارم طاها.
_حق با شماست. اشتباه از من بود، شرمندهام.
عمو سعی میکرد آروم باشه؛ چون سردرگم بود وقتی از هیچی خبر نداشت. با مهر، نگاه به من کرد. دست گذاشت روی سرم و پیشونیم رو بوسید.
_به ارواح خاک داداشم طاقت دیدن اشکای تو رو ندارم ریحانه. بخاطر همینم بهم ریختم. من از طرف این پدر صلواتی قول شرف میدم که وقتی شدی زن زندگیش، نذاره آب تو دلت تکون بخوره و نم به چشمات بشینه. آره باباجون؟
هرچند ته دلم غنج رفت از تصورش اما تمام دلواپسیم رو ریختم توی چشمام و زل زدم بهش. تا حالا ندیده بودم داغون شدن یه مرد رو... ولی اون روز همه چی فرق میکرد. عمو منتظر تاییدش بود هنوز دوبار دهن باز کرد بیهیچ صوتی اما دفعهی سوم فقط گفت:
_نه!
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
#لایف_استایل📲
🧑💻عصر دیجیتال
⁉️استفاده نادرست از اپلیکیشنهای ارتباط جمعی
🔴مضرات اعتیاد به اینستاگرام در حالت کلی چیه؟
🟠یکی دیگر از آسیبهای بزرگ شبکههای اجتماعی، تغییر معنای هنر توسط بی هنرهاست!
🟢یکی از تاثیراتی که عوام تولیدگر در فضای اینستاگرام میگذارن، تولید آثار فاقد ارزش هنریه.
🔴ولی چون تعداد بالایی بازخورد میگیرن، این آثار بعد از یک مدت، متاسفانه تبدیل میشن به آثار هنری و اینطوری میشه که سطح سلیقهی جامعه کمکم تنزل پیدا میکنه!
#ادامه_دارد...
#سبک_زندگی_مجازی
#قسمت_چهل_یکم
#عصر_ارتباطات💻
#اینستاگرام📺
#شبکه_های_مجازی 📲
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🆔