eitaa logo
یک حس خوب
205 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
532 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد، به گوش‌هایش اعتماد نداشت، دوباره پرسید: _نیکا با افخم همدست بوده؟! _متاسفانه بله. انگار راسته که میگن آدم بیشتر از خودی ضربه می‌خوره. البته واقعیت اینه که من ازین ماجرا خبر داشتم. _خبر داشتی؟ یعنی چی ارشیا؟ _همون روز که تصادف کردم داشتم می‌رفتم فرودگاه چون باخبر شده بودم که نیکا چند وقتیه با افخم می‌پره و دور و ورش می‌پلکه! حدس زدنش سخت نبود که نیکا می‌خواسته ضربه‌ی بدی به من بزنه تا ازم انتقام بگیره... _باورم نمی‌شه. یعنی یه آدم می‌تونه انقدر کینه‌ای باشه؟ _باورت بشه. متاسفانه بله. همه شبیه تو نیستن. _مگه من چه شکلیم؟ _مهربون و بخشنده لبخند زد. این حرف‌ها را شنیدن برایش تازگی داشت. کمی دارچین روی کاسه‌اش ریخت و گفت: _حالا چی می‌شه ارشیا؟ قضیه‌ی کلاهبرداری و پول‌ها و... _بعد از دستگیریشون تقریبا باید خوشحال باشیم که اوضاع به حالت قبلی برمی‌گرده خداروشکر. _خداروشکر _البته با یه دوز کوچیک تفاوت. یه سری فکرا و ایده‌های جدید دارم که باید عملی بشه. _خیره ایشالا _حتما هست. سر فرصت باهات مطرح می‌کنم و مشورت می‌کنیم. _با من؟ _بله، من دیگه اون ارشیای خودخواه و خود رای سابق نیستم ریحانه. شما و بی‌بی و زری خانم همه چیز رو عوض کردین. حالا حتی فوق العاده خوشحالم که قراره یه موجود جدید وارد زندگیمون بشه. به قول بی‌بی "یه فرشته‌ی خوش قدم که هنوز نیومده کلی خبرای خوب برای مامان و باباش آورده!" می‌شه این معجزه رو دوست نداشت ریحانه؟ به همین زودی حاجت‌هایش برآورده می‌شد. پشت سر هم توی دلش خدا را شکر می‌کرد و بابت همه‌ی اتفاق‌های خوب جدید از او ممنون بود. ارشیا ادامه داد: _دوستش دارم چون شما مادرش هستی، یه خانم نجیب و موقر و مهربون. ببینم، تو حرفی نداری؟ هنوز دلخوری؟ _بودم. دلخور بودم اما الان دیگه نه. من فقط توقع دارم دیگه اون ارشیایی نباشی که از موضع بالا نگاه می‌کرد و به هیچ بندی وصل نبود. همین. _قبول دارم اما این شکستن باعث شد موضع گیری‌هامم عوض بشه. در ضمن اینم گواه وصل شدن دوبارم به اعتقاداتی که بخاطر تربیت مه‌لقا گمش کرده بودم. از جیب کتش چیزی درآورد و جلوی ریحانه گذاشت. _بلیطه؟ _رفت و برگشت به مشهد. فکر کردم برای خوب‌تر شدن جفتمون بعد از این همه مصیبت لازمه. ریحانه؟ داری گریه می‌کنی؟ با کف دست اشک های روی گونه‌اش را پاک کرد و گفت: _اشک شوقه. آخه انگار همه چیز خوابه. _ولی من تازه از یه خواب بلند بیدار شدم... ببینم حالا موافق مسافرتی اصلا؟ اذیت نمی‌شی؟ _معلومه که نه. خیلی خوبه ارشیا، خیلی. مرسی. ارشیا با لحنی شوخ گفت: _پس پاک کن اشکات رو، الان عموت در مورد من چه خیالی می‌کنه آخه خانم؟ خندید و دست ارشیا را گرفت: _ممنونم ازت. هیچی نمی‌تونست انقدر خوشحالم کنه. _از من تشکر نکن، مشهد رفتن به مغز خودم نرسید، پیشنهاد مامان بزرگ بود. _عزیزم... پس حالا که این سفر پیشنهاد بی‌بی بوده خیلی بی‌معرفتیه که خودش نباشه. _اتفاقا می‌خواستم بگم اما گفتم شاید دلت بخواد اولین سفر زیارتیمون رو تنها باشیم. _بی‌بی انقدر دوست داشتنیه که اگه به من بود حتی پیشنهاد می‌دادم پیش خودمون زندگی کنه. _پس بلیط‌ها رو سه تا می‌کنم. _ممنونم _من از تو ممنونم ریحانه. حتما توام بلدی اما بی‌بی میگه وقتی نذری امام حسین رو می‌خوای بخوری بسم الله الرحمن الرحیم بگو. این شله زرد خوردن داره. بسم الله... شیرینی وصال دوبارشان خاص‌تر از این هم می‌شد؟ به همسرش با عشق نگاه و زیر لب و آرام زمزمه کرد: _من کمی دیر به دنیای تو پیوستم و این قسمتی هست که من سخت از آن دلگیرم... ناگهان گوش جانش پر شد از صدای نوحه‌ی آشنا. بر مشامم می‌رسد هرلحظه بوی کربلا... به بلیط‌ها نگاه کرد و فکر کرد"منم طلبیده شدم. اونم با کسانی که دوستشون دارم، ایشالا کربلا هم قسمتون بشه" بالاخره صبوری‌هایش جواب داده و تمام حاجت‌هایش یکجا ادا شده بود... 💌 📨 🦋 @yek_hesse_khob 🆔